🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝داستان بسیار جالب و آموزنده از #فریادرسی یاور مظلومان #امیرمومنانعلیعلیهالسلام :
✍زید نساج می گوید:
در کوفه ساکن بودم و همسایه ای داشتم که روزهای جمعه جایی می رفت و من نمی دانستم کجا می رود، یک روز به او گفتم، روزهای جمعه کجا میروی؟
گفت: من به نجف برای زیارت علی(ع)میروم.
گفتم: این هفته که خواستی بروی، مراهم با خود ببر، قبول کرد
من روز جمعه داخل خانه معطل شدم ولی نیامد. بلند شدم به درخانه اش رفتم و در زدم، عیالش عقب در آمد و گفت: کیه؟!
🔹به زنش گفتم: بنا بود آقا بیاد مرا خبر کند برویم نجف! گفت: لابد فراموش کرده است.
با خودم گفتم تنها میروم، آمدم رسیدم نزدیکیهای مسجد حنّانه، نزدیکی این مسجد یک چاهی معروف است که این چاه،
همان چاهی است که شبها امام علی(ع)می آمد و سرش را درون چاه کرده و درد دلش را به چاه می گفت.
یک وقت دیدم همسایه ام لب این چاه ایستاده، سطل داخل چاه انداخته تا آب بکشد و غسل بکند.
🔸پشتش طرف من بود نگاه کردم دیدم یک زخمی روی شانه راستش است به اندازه یک وجب.
تا رویش را برگرداند و دید من می آیم و این زخم شانه اش را دیدم خیلی ناراحت شد، رفتم سلامش کردم، فلانی بنا بود، مرا هم خبر کنی و منم بیایم؟!
گفت: یادم رفت. گفتم :
این زخم روی شانه ات چیست؟!
گفت چه کار داری، خیلی اصرارش کردم، گفت: تا زنده ام به کسی نمیگوئی؟!
گفتم: نه!
🔹گفت: فلانی! ما ده نفر بودیم و هر شب می رفتیم سر راه مردم را می گرفتیم و دزدی می کردیم، و به عیش و عشرت گناه می پرداختیم .
یک شب به خانه آمدم در میان خانه مست ولایعقل افتاده بودم، یک وقت عیالم شمشیرم را آورد و گفت:
آی مرد فردا شب رفقای تو بخانه ما می آیند، هیچی نداریم، بلند شو بُرو سر راه بگیر و چیزی پیدا کن و بیاور.
گفت: من نصف شب حرکت کردم آمدم دم دروازه کوفه، نم نم باران هم می آمد گاهی هم رعد و برق جستن میکرد،
🔸یک وقت برقی جستن کرد و وسط راه را نگاه کردم دیدم دو سیاهی می آید، خوشحال شدم که دست خالی بر نمی گردم.
یک مقداری گذشت، برق دیگری جستن کرد این دو نفر نزدیکتر شده بود دیدم زن هستند،
گفتم: زور یک مرد به دو زن بهتر می رسد اگر دو مرد بودند کارم مشکل تر بود، نزدیکتر آمدند یک برق دیگر جستن کرد،
🔹نگاه کردم و دیدم یکی از آنها پیر و دیگری یک دختر جوان و بسیار زیبا، شیطان مرا وسوسه کرد،
رفتم جلو، آنچه طلا و خلخال و نقره و لباس داشتند از اینها گرفتم تا خواستم دست خیانت طرف دختر دراز کنم یک وقت پیر زن به التماس افتاد و خودش را روی قدمهایم انداخت و گفت:
ای مرد: هر چه طلا و لباس زیور داشتیم بُردی ، ولی دست درازی به طرف این ناموس نکن!
🔸این دختر یتیمه است، مادر ندارد و فردا شب هم زفاف این دختر است و من خاله این دختر هستم.
این دختر، امشب خیلی به من اصرار کرد و گفت خاله جان! من فردا شب به خانه شوهر می روم و مشکل میدانم به این زودیها به من اجازه بدهند تا بروم قبر علی(ع)را زیارت کنم.
امشب می خواهم او را برای زیارت آن حضرت به نجف ببرم!
🔹هرچه از زیور آلات ما گرفتی مال تو باشد ولی آبروی این دختر نبر !
هر چه این پیره زن التماس کرد، در من اثر نکرد و گفتم: فایده ای ندارد.
دیدم خیلی پافشاری میکند، یک شمشیر حواله پیر زن کردم، ترسید و بیچاره کنار رفت، خواستم دست خیانت و تجاوز به سمت آن دختر دراز کنم
یک وقت دیدم دختر رویش را به طرف حرم امیرالمؤمنین برگردانید و با دلشکسته صدا زد یا علی(ع) خَلِّصْنی ای علی(ع) خلاصم کن.
🔸یک دفعه صدای سُم اسب شنیدم تا نگاه کردم دیدم سواری کنار ما ایستاد و به من تندی کرد و صدا زد؛ ای بیحیا دست از این دختر بردار.
از آن غروری که در من بود گفتم: اوّل خودت را از دست من خلاص کن بعد شفاعت این دختر را بکن ؛
تا این جسارت را کردم یک شمشیری حواله شانه من کرد، من بی حال روی زمین افتادم ولی گوشهایم می شنید که آقا به آن پیرزن و دختر می فرماید:
طلاها و لباسها و خلخالها را بردارید از همینجا برگردید، علی(ع) زیارت شما را قبول کرد.
🔹یک وقت دیدم پیره زن صدا زد:
ای آقا تو که جوانمردی کردی و ما را از دست این ظالم نجات دادی، محبّت دیگری هم به ما بنما، چند قدمی همراه باش تا کنار قبر علی(ع) که آرزوی زیارت آقا به دل این دختر نماند.
یک وقت شنیدم آن آقا صدا زد آی زنها من امیرالمؤمنین علی هستم ،
تا متوجه شدم که او امام علی بن ابیطالب (ع) است. از کار خود پشیمان شدم. فورا خودم را به پای حضرت علی(ع)انداختم.
🔸عرض کردم آقا من توبه کردم مرا ببخش حضرت فرمود:
اگر واقعا توبه کرده باشی خدا می پذیرد. عرض کرم: آقا این زخم خیلی مرا آزار می دهد.
آن حضرت مشتی خاک برداشت و بر پشت من زد. زخم من خوب شد ولی اثر آن برای همیشه بر پشتم باقی ماند.
📚کتاب امامت
نویسنده : شهید آیت الله دستغیب
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📔#فلسفهضربالمثلمثلها🤔
📝معنی اصطلاح گرگ بالان دیده رو میدونین⁉️
✍به کار بردن واژه ی باران در این اصطلاح اساسا نادرست است،
زیرا همهی گرگ ها باران دیده هستند و اتفاقا در روزهای زمستانی و بارانی بیشتر از لانه خارج می شوند و به شکار می پردازند.
اگر باران دیدن علت با تجربه شدن گرگ باشد، این شامل تقریبا همه ی حیوانات است نه فقط گرگ ها.
🔸شکل درست این اصطلاح" گرگ بالان" دیده است و معنی "بالان"، دام و تله مخصوص گرگ است.
گرگی که چند بار از دشواری و خطر بالان نجات یافته باشد پختگی و آزمودگی لازم را در شکار پیدا کرده است.
افراد آزموده و سرد و گرم چشیده نیز آنانی هستند که با اندیشه های عاقلانه ازهمه ی دشواری ها و بلاها رهایی یافته و راه و رسم زندگی را فرا گرفته اند.
🔸عامه ی مردم چون معنی #واژهی_بالان را نمی دانستند آن را به باران و بدین ترتیب اصطلاح را به " گرگ باران دیده " تبدیل کرده اند.
📕برگرفته از فرهنگ دهخدا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥معجزه امام صادق ع و تنور آتش
🔥وقتي يار امام صادق (ع) هارون مکی وارد تنور آتش شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔥#معجزهامامصادق (ع) و #تنورآتش
🔥وقتي يار امام صادق (ع) هارون مکی وارد تنور آتش شد.
مأمون رَقِّی می گوید :
✍در محضر سرور و مولایم امام صادق(ع) بودم، که سهل بن حسن خراسانی داخل شد و بر امام(ع) سلام کرد و نشست و سپس گفت:
ای فرزند پیامبر(ص)! رحمت و رأفت از آن شماست و شما خاندان امامت هستید.
چه چیزی مانع اقدام شما برای گرفتن حکومت از غاصبین می شود؟
در حالی که شما همین الان از پیروان خود یکصد هزار شمشیرزن می توانی داشته باشی و آنان پیشاپیش شما شمشیر می زنند!
🔸امام صادق(ع) به آن مرد خراسانی فرمود: خدا حقّت را حفظ بکند، پس بنشین!
سپس امام صادق(ع) به حنیفه گفت :
ای حنیفه تنور را آتش بزن!
حنیفه تنور را آتش زد و تنور یکپارچه آتش شد، و اطراف تنور از شدت گرما سفید گشت.
امام صادق(ع) به آن مرد خراسانی فرمود :
يَا خُرَاسَانِيٌّ! قُمْ فَاجْلِسْ فِي اَلتَّنُّورِ!
ای خراسانی! بلند شو و به داخل تنور شو!
خراسانی گفت:
سرور و مولایم! مرا با آتش معذب مکن و مرا از این امر معاف بدار، خداوند تو را معاف بدارد.
امام(ع) به او فرمود : تو را از این کار معاف کردم.
🔹در این حال هارون مکی به محضر امام صادق(ع) رسید و کفشش هم در دستش بود و بر امام(ع) سلام کرد.
امام به هارون مکی فرمود:
أَلْقِ اَلنَّعْلَ مِنْ يَدِكَ وَ اِجْلِسْ فِي اَلتَّنُّورِ!
کفشت را به زمین بینداز! و برو در داخل تنور در میان آتش بنشین!
هارون مکی کفش خود را انداخت و در میان تنور نشست!
امام(ع) شروع کرد به گفتگو با آن مرد خراسانی و از اوضاع و احوال خراسان سؤال می کرد.
🔸پس از آن امام(ع) به مرد خراسانی فرمود : بلند شو و نگاه بکن! و ببین در تنور چه خبر است؟!!
مرد خراسانی به تنور نگاه کرد و دید که هارون مکی چهار زانو در میان آتش نشسته است.
پس از آن هارون مکی از تنور بیرون آمد و بر ما سلام کرد و نشست.
امام(ع) به مرد خراسانی فرمود:
کَم تَجِدُ بِخُرَاسَانَ مِثْلَ هَذَا؟
در خراسان چند نفر مانند این فرد پیدا می شوند؟
🔹خراسانی گفت : به خدا قسم حتی یک نفر هم مانند این فرد پیدا نمی شود!
سپس از آن امام صادق(ع) فرمود:
أَمَا إِنَّا لاَ نَخْرُجُ فِي زَمَانٍ لاَ نَجِدُ فِيهِ خَمْسَةً مُعَاضِدِينَ لَنَا نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْتِ
ما در زمانی که پنج نفر یاور (واقعی) نداریم، دست به قیام مسلحانه نمی زنیم.
ما بهتر از دیگران، وقت خروج و قیام مسلحانه خود را می دانیم و به آن واقف هستیم.(۱)
📚منابع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۷، ص۱۲۳
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ده راز از دکتر انوشه...☝️
هر روز اینو باید دید و گوش کرد
عــالــیــه👌
❶ منتظر باش متوقف نباش
❷ تامل کن معطل نکن
❸ جسور باش گستاخ نباش
❹ سر سخت باش لجباز نباش
❺ صبور باش بی خیال نباش
❻ ساکت باش ساده لوح نباش
❼ شتاب کن شتاب زده نباش
❽ بگو آره نگو حتما
❾ بگو نه نگو هرگز
❿ بگو برات می مانم نگو برایت میمیرم
✍پیشنهاد میکنم حتما ببینید و
برای دوستانتان ارسال کنید🙏
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔥دنیا، #پیرزنیباصورتکبود در روز قیامت!
✍در روز قیامت دنیا را به شکل پیرزنی کبودروی، ارزق چشم، گراز دندان، کریه منظر و قبیح رخسار برای مردم مجسم میکنند و از اهل محشر میپرسند:
آیا این پیرزن را میشناسید؟
میگویند : نعوذباالله که ما او را بشناسیم!
🔹خطاب میرسد : این همان دنیایی است که به آن تفاخر میکردید، به واسطه آن با یکدیگر حسادت میورزیدید،
دشمنی میکردید،
قطع صلهرحم میکردید و بسیاری از گناهان دیگر را مرتکب میشدید.
پس دنیا را به جهنم میافکنند در حالی که فریاد میزند :
🔸خداوندا! پس کجایند پیروان و دوستان من؟
🔸خداوند بلندمرتبه میفرمایند :
دوستان او را هم به خودش ملحق سازید.
📕معراجالسعادة، ص 339 / محجةالبیضاء، ج 6، ص 10
💢 واقعا ارزش داره به خاطر این دنیا به هم خیانت کنیم؟
💢 ارزش داره خدا رو فدای این دنیای بیوفا کنیم؟
✅ در بیوفایی دنیا همین بس که این دنیا قبلا در دست دیگران بوده است و به ما رسیده و به زودی هم از دست ما خارج میشود و به دیگران میرسد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليه السلام پرسيد⁉️
كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟
امام حسن (ع) فرمود :
❶آدم
❷حوا
❸گوسفند ابراهيم
❹ناقه صالح
❺مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم
❻كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند.
❼و شيطان لعنه الله
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝 داستان زنی که ادعا میکرد من #زینبفرزندعلیابنابیطالب (ع) هستم❗️
✍روزی زنی در منطقه سامرا ادعا کرد که من زینب فرزند علی بن ابیطالب (ع) هستم ـ او معروف به زینب کذّابه شد.
حضرت امام هادی (ع) فرمود :
به آن زن بگویید دست از این ادعای دروغ بردارد، چرا که خدا شخص دروغگو را رسوا میکند و زندگیاش بیبرکت میشود.
قضیه شدت بیشتری گرفت و آن زن حتی پیروان زیادی را هم برای خود جمع کرد.
🔹این موضوع را به متوکل اطلاع دادند، او گفت : امام هادی (ع) را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را ثابت کند. امام (ع) حاضر شد و فرمود :
این دروغگو است و زینب کبری در فلان سال وفات کرده است.
متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟
امام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است.
🔸تو این زن را به قفس درندگان بیانداز تا معلوم شود که دروغ میگوید. متوکل خواست او را در قفس بیاندازد.
آن زن گفت : این آقا میخواهد مرا به کشتن بدهد یک نفر دیگر را آزمایش کنید.
برخی از دشمنانِ امام به متوکل پیشنهاد دادند که خود امام داخل قفس برود. متوکل به امام عرض کرد :
آیا میشود خود شما داخل قفس بروید؟!
نردبانی آوردند و امام داخل قفس رفت، قفسی که در داخلش ۶ شیر درنده بود.
🔹وقتی امام (ع) داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند.
امام آنها را نوازش کرد، امام با دست اشاره میکرد و هر شیری به کناری میرفت.
وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور وگرنه آبرویمان میرود.
متوکل از امام هادی (ع) خواست که بیرون بیاید و امام هم بیرون آمد.
امام (ع) فرمود: هر کس میگوید فرزند فاطمه است داخل شود.
🔸هارون به آن زن گفت :
داخل شو. آن زن گفت: من دروغ میگفتم و فلانی مرا به این کار اجبار کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍بـیـشتـریـن دعـایـی که حضرت آیتالله بهجت توصیه فرمودند :
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه مرتبه)
🔸بارخدایا مرا در پناه محکم
خود قـرار ده که هر که را
خـواهـی در آن جـای دهـی.
✍برای حفظ سلامتی ایـن دعــا را هــر شــب و صـبـــح بـخـــوانـیــد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🚫۵ اصطلاح غلط که رایج شده و زیاد بکار میرود: ⇩
🚫❶ خدا بد نده!
این کلام اهانت به پروردگار است، زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده :
هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیهی خدا و هیچ بدی بشما نمیرسد.
مگر از ناحیهی خود شما (و بخاطر اعمال خودتان است)
🚫❷ جوان ناکام!
این اصطلاح عامیانه برای جوانهایی که قبل از ازدواج از دنیا میروند بکار میرود، در حالیکه ازدواج کام حقیقی یک انسان نیست که اگر ازدواج نکرد به او بگویند ناکام،
بلکه کام حقیقی انسان رسیدن به مقام بندگی خداست و استفادهی خوب کردن از عمر و فرصتی که خدا به او داده است.
🚫❸ عیسی به دین خود، موسی به دین خود!
این جمله معنای صحیحی ندارد، زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده
و همهی آنها مردم را به توحید و یکتا پرستی دعوت میکردند و عقیدهی یکسانی داشتند.
🚫❹ ولش کردی به امان خدا!
این حرف کفر آمیز است، زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست.
بهتر است بجای این کلام گفته شود: "ولش کردی به حال خودش" پس بدبخت شد رفت.
🚫❺ انسان جایز الخطاست!
این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست.
بهتر است بگوییم انسان ممکن الخطاست، یعنی ممکن است خطا کند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🍃🌸🍃🍂🌺🍂
👈#حکایتشاهعباسودزدان
✍یک شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچههای شهر می گشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند.
شاه عباس وانمود كرد كه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد
شاه عباس پرسيد.
چه خصلتی؟
🔸يكی گفت من از بوی ديوارِ خانه مي فهمم كه در آن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم.
🔹ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم.
🔸ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
🔹از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد؟
🔸شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود.
🔹دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند.
فردای آن شب شاه دستور داد كه آن سه دزد را دستگير كنند.
🔸وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت.
فهميد كه پادشاه، رفيق شب گذشته آنها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه:
ما همه ، كرديم كار خويش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ريش را !
از دست ندهید 👇🏻👇🏻👇🏻
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم🌸
✍فرزند یکی از سران ممالک در خاطرات خود می گوید:
سال ها پیش، شبی دیر وقت، در ساعات بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند و گفتند:
مادرت می خواهد تلفنی با شما صحبت کند. خیلی تعجب کردم این چه کار مهمی است که در این موقع مرا از خواب بیدار کرده اند.
خواب آلود پای تلفن رفتم؛ مادرم بدون مقدمه گفت:
🔹سلام پسرم!
به تو تبریک می گویم، امشب، شب تولد توست.
با اوقات تلخی جواب دادم: همین؟!
این موقع مرا از خواب بیدار کردی که شب تولد من است؟
مگر ناراحت شدی؟
البته که ناراحت شدم مادر جان! این کار را می توانستی فردا صبح انجام دهی.
🔸مادرم با خنده گفت :
ناراحت نشو عزیزم، ۲۹ سال پیش از این، درست در همین ساعت مرا از خواب خوش بیدار کردی،
درد شدیدی عارضم کردی، اهل منزل و همسایه را هم از خواب بیدار کردی،
مرا مجبور کردی بیمارستان بروم.
دکتر و پرستار دورم جمع شدند،
چه شده؟ چه خبر است؟ هیچ.
🔹معلوم شد آقازاده می خواهند تشریف بیاورند، در حالی که سرکار، صبر نکردید صبح روز بعد تشریف بیاورید و بی جهت عده ای را از خواب خوش محروم نسازید.
📚منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ پدر، مادر شما را دوست دارم، ص:۱۷۲
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍قمارباز معروف و مقتدری در قونیه بود که او را پاشاخان میگفتند.
پاشاخان بر سر میز قمار نشسته بود، که جوانی با او قصد قمار کرد. همگان آن جوان را از نشستن بر سر میز قمار با پاشاخان منع کردند،
اما جوان که در رؤیای رها شدن از زندگی سخت بود، بر سر میز قمار نشست و همان ابتدا باخت و هرچه داشت همانجا خالی کرد.
🔹بر سر میز قمار به پاشاخان گفتند، این جوان فقیر و بینواست و از سر فقر تمام زندگی خود را فروخته و با تو قمار میکند؛
بر او بباز تا صدقهای بر او کرده باشی تو که شکر خدا از مال دنیا بینیازی.
اما پاشاخان گوش نکرد و جوان هر چه هم از اندک مال دنیا داشت به پاشاخان باخت و با چشمانی گریان راهی خانه شد.
🔸از او سوال کردند چرا بر او نباختی؟؟ گفت : من اگر بر او میباختم او سود میبرد و تشویق میشد تا بر قماربازی خود ادامه دهد.
من شیرینی قمار را از او با زهر و تلخی باختن گرفتم، تا در جوانی پا در مسیر گمراهی برای تحقق آرزوهای پوچ خود نگذارد.
چنانچه روز اول من هم مانند او فقیر و روستایی بودم که بر سر همین میز قمار بر من باختند و مرا قمارباز کردند؛ کاش نمیباختند.
🔹اگر گاهی در زمان معصیت و گناه فَرَجی در کار ما حاصل نمیشود، این لطف و عنایت خداست.
ومَا أُبَرِّئُ نَفْسِي ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي ۚ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (یوسف - 53)
و من (خودستایی نکرده و) نفس خویش را از عیب و تقصیر مبرّا نمیدانم، زیرا نفس امّاره انسان را به کارهای زشت و ناروا سخت وا میدارد جز آنکه خدای من رحم کند، که خدای من بسیار آمرزنده و مهربان است.
🔸اگر در معاملهای حرام و ناخالص و مشکوک آستین بالا میزنیم و اما ضرر میکنیم؛
این نظر عنایت خداست که نفس امّاره ما را به سوی گناه سوق میدهد ولی حضرت احدیت بر ما رحم میکند که طعم و مزه مال حرام را بر مذاق خود نچشیم.
اگر روزی هوس گناه میکنیم و میخواهیم با نامحرمی ارتباط برقرار کنیم و شرایط یا جور نمیشود یا بهم میخورد نشان محبت خداست.
همان اول میبازیم که دیگر سمت خطا نرویم و بعد از مدتی با کلی بارِ معصیت که کسب کردهایم برگردیم.
گاهی باختن همان ابتدا عین بردن است.
🔸فلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ (انعام - 44)
پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش کردند ما هم ابواب هر چیز را به روی آنها گشودیم تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند ناگاه آنها را (به کیفر اعمالشان) گرفتار کردیم و آن هنگام (خوار و) ناامید گردیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستان_آموزنده
🔹پند حكيم و تيغ سلمانى شاه
✍در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد.
او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست.
تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نزد او رفت و گفت :
اى آقا! شما چه مى فروشيد؟
🔹پيرمرد : من حكيم هستم و پند مى فروشم .
سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش .
حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است .
سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود:
اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه .
زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد (عاقبت انديش باشد).
🔸سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ،
حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن سنگ تيز مى كرد، آن جمله را نوشت .
در همين روزها، طبق دسيسه مرموزى نخست وزير زمان ، نزد سلمانى آمد و گفت :
من از خارج آمده ام و يك تيغ طلائى تيز و خوبى براى تو به هديه آورده ام ، زيرا شما سر و صورت شاه را اصلاح مى كنيد،
🔹خوبست از اين به بعد با اين تيغ سر و صورت او را اصلاح نمائيد.
دسيسه نخست وزير اين بود كه آن تيغ را به ماده سمّى مسموم كرده بود، و مى خواست آن سم را بطور مرموزى وارد خون شاه كند و او را بكشد.
سلمانى خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه ، تيغ اهدائى نخست وزير را بدست گرفت و در همين حال چشمش به جمله پند حكيم افتاد كه در صفحه سنگ تيز كننده تيغش نوشته بود،
🔸با خود گفت : ما هيچگاه به اين پند عمل نكرديم، خوبست يك بار به آن عمل كنيم ، آن پند مى گويد:
قبل از هر كارى ، نتيجه آن را سنجش كن ، من كه با اين تيغ هنوز كسى را اصلاح نكرده ام ، پس نتيجه آن را نمى دانم ، بنابراين بايد از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم .
همين تحيّر و سردرگمى سلمانى ، شاه را در فكر فرو برد و جريان را از او پرسيد و او داستان پند حكيم و تيغ نخست وزير را بيان كرد.
🔹شاه فهميد كه نخست وزير مى خواسته او را به وسيله آن تيغ ، مسموم كند،
مجلسى از رجال كشور تشكيل داد و نخست وزير را در آن مجلس آورد، و به سلمانى فرمان داد و به سلمانى فرمان داد
تا نخست سر و صورت آن افرادى كه گمان بد به آنها مى برد و سپس سر و صورت نخست وزير را بتراشد و اصلاح كند.
سلمانى فرمان شاه را اجرا كرد، طولى نگذشت كه همه آنها از جمله نخست وزير، مسموم شدند.
🔸سلمانى به جايزه و افتخار بزرگى نائل آمد و دريافت كه آن پند حكيم بيش از صد اشرفى ارزش داشته است ،
و صد اشرفى او به هدر نرفته است ، آرى :
پند حكيم عين صواب است و محض خير
فرخنده بخت آنكه به سمع رضا شنيد
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#داستانضربالمثلها
🔹شاه میبخشد شیخ علیخان نمیبخشد
✍پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش #صفیمیرزا به نام #شاه.سلیمان در سال ۱۰۷۸ قمری بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی رحمی تمام سلطنت کرد.
وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علیخان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت.
چون شاه صفی خوش گذران و ضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد.
🔹شیخ علیخان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود.
بناها و کاروان سراهای متعددی به فرمان او در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط شاه عباسی نامیده می شوند.
شیخ علیخان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوس بازی های او نمی شد.
یکی از عادت های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده ی ناب گرم می شد.
🔸دیگ کرم و بخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند.
او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ می گذاشت.
🔹متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید.
یعنی شاه می بخشید، ولی شیخ علی خان نمی بخشید.
✍از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
❇️ #دزد_شریف
✍مولانا در مثنوی داستان شیخی را تعریف می کند؛ که در تاریکی نزدیکی صبح،
افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است
و شروع کرد به داد و بیداد.
🔸دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار
الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی.
تازه مرا از کارم باز داشتی
و حالا داد و بیداد هم میکنی.
🔸شیخ پرسید:
پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت:
تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپردهاند
به آن خیانت نمیکنم.
🔸مولانا سپس ادامه میدهد که :
به اندازه این دزد شرافت داشته باشید
و به کسانی که اموال و سرنوشت
خودشان را به شما سپردهاند خیانت نکنید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#دیدارمردگانباخانواده
✍عبد الرحیم قصیر می گوید :
از امام سوال کردم:
آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟
فرمود : بله از خداوند اجازه می گیرد.
خداوند نیز به او اجازه می دهد و دو تا فرشته به همراه او می فرستد به صورت بعضی از پرندگانی که روی دیوار می نشینند به دیار آنان می آید و به ایشان نگاه می کنند و کلامشان را می شنوند.
🔹اسحاق بن عمار می گوید :
به امام موسی کاظم (ع) عرض کردم :
آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟
فرمودند : بله. عرض کردم :
هر چند وقت یک بار به ملاقات ایشان می آید ؟
فرمودند : به اندازه فضیلت و قدر و منزلتی که هر کدام دارند .
🔸بعضی هر روز ، بعضی هر دو روز یک بار و بعضی هر سه روز یک بار و هرکدام که منزلتشان کم است هر جمعه.
عرض کردم : در چه ساعتی می آیند ؟ فرمودند : هنگام ظهر و مانند آن.
عرض کردم :
در چه صورت و قیافه ای می آیند ؟
فرمودند : در شکل گنجشک یا کوچکتر از آن.
🔹خداوند فرشته ای را هم با او می فرستد تا آنچه مایه خوشحالی اوست به او نشان می دهد.
و آنچه مایه ناراحتی اوست از او می پوشاند.
📚#بحارالانوارج60ص257
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍زمانی که #فیضکاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.
والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
🔹از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند،
به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت :
من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
🔸در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
یعنی آمدی لب بام قالیچه تکاندی، قالیچه گَرد نداشت خودت را نماندی.
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
🔹چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم.
اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#حکایتمعرفتسگان و نمک نشناسیارباب!
✍توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.
او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود...
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند...
🔹یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد.
که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد.
🔸آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند...
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت...
🔹باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت :
کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود.
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است...
🔸او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته...
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت:
تو چه کردی که سگان تو را نخوردند...
مرد گفت :
چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند...
سگ صلح کند به استخوانی...
ناکس نکند وفا به جانی...!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔴#مسجدآدمکش_درشهرری‼️
🔹علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید :
یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت.
🔸در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به #مسجد_ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ،
فردا جنازه او را از آن مسجد می آوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
🔹غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند.
بالاخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند،
دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد،
بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد،
🔸شب در این مسجد نخوابد؛
زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند.
اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید :
من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید:
🔹با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم.
اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام.
پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت،
🔸ناگاه صدایى مهیب و بسیار ترسناک بلند شد،
آهاى آمدم ـ آهاى آمدم،
گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد،
آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود.
مرد ابتدا بسیار ترسید ولی بر خود غلبه کرد و برخاست و ایستاد و شمشیر خود را بلند کرد.
گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و شمشیر خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد
🔹و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست.
پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید.
و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📚امامزادگان و زیارتگاههای شهر ری ص ۲۱۸ الی ۲۲۰
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانحکایتابوریحان و #سلطانمحمود
🔹زندان دانایی : حکایت هوش ابوریحان و خشم سلطان
✍روزی سلطان محمود غزنوی در باغ هزار درخت، در بالای کوشکی که چهار در داشت، نشسته بود.
رو به ابوریحان کرد و گفت:
من از کدام یک از این چهار در بیرون خواهم رفت؟ پیشبینی کن و آن را روی کاغذی بنویس و زیر یکی از این نهالها پنهان کن.
🔹ابوریحان اسطرلاب خود را خواست و ارتفاع خورشید را اندازه گرفت و طالع آن روز را محاسبه کرد.
سپس ساعتی تأمل کرد و پیشبینی خود را روی کاغذی نوشت و آن را زیر نهالی پنهان کرد.
سلطان محمود پرسید: حکم کردی؟
ابوریحان پاسخ داد: بله، حکم کردم.
🔸سلطان محمود دستور داد تا کارگران با تیشه و بیل بیایند و در دیواری که به سمت مشرق بود، دری پنجم بسازند. سپس از آن در بیرون رفت و گفت: آن کاغذ را بیاورید.
ابوریحان روی کاغذ نوشته بود:
سلطان از هیچکدام از این چهار در بیرون نخواهد رفت.
🔹درِ دیگری در دیوار مشرق ساخته میشود و سلطان از آن در بیرون خواهد شد.
محمود که از پیشبینی دقیق ابوریحان خشمگین شده بود،
دستور داد تا او را به بالای قصر ببرند و به پایین پرتاب کنند.
ابوریحان که از قبل پیشبینی این اتفاق را کرده بود، با هوشیاری دامی را در زیر بام میانی قصر پنهان کرده بود.
🔸او خود را به دام انداخت و به آرامی به زمین فرود آمد، بدون اینکه آسیبی ببیند. محمود گفت:
او را بالا بیاورید.
پس از آنکه ابوریحان را بالا آوردند، محمود به او گفت:
ای ابوریحان، از این اتفاق خبر داشتی؟
ابوریحان پاسخ داد :
بله، ای خداوند، از قبل میدانستم.
🔹محمود پرسید :
پس چرا پیشبینیاش را روی کاغذ نوشتی؟
ابوریحان تقویم را از غلام محمود گرفت و پیشبینی آن روز را به او نشان داد. در تقویم نوشته شده بود :
امروز مرا از جای بلندی به پایین پرتاب میکنند، اما سالم به زمین میآیم و هیچ آسیبی نمیبینم.
🔸این سخن نیز با نظر محمود موافق نبود و او خشمگینتر شد و گفت:
او را به قلعه ببرید و زندانی کنید.
ابوریحان را به قلعه غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس ماند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚰#علتنامگذاریشیرآب
✍در سال های دور ایران؛ تنها شهر #بیرجند آب لوله کشی داشت و اولین شهر ایران بود که دارای آب لوله کشی شد و در شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز، بهداشتی و سالم نبود استفاده می کردند.
در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.
یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بود (هنوز هم منطقه به این نام شناخته می شود) متعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمی شد.
🔹او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند.
پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.
در هر کشوری حیوانی که برای آنها نماد و سمبل است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.
مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کنند. او دید در اتریش، هر کجا که خروجی آب است؛ سردیسی از شیر هست.
🔸پس بر سرچشمه آب که برای مردم فراهم کرد، سر شیری گذاشت.
و مردم هر وقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند و می گفتند :
رفتیم از سر شیر آب آوردیم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#بیاناحساسبهروشناپلئون در مغازه پوست فروش
🔹داستانی از ناپلئون بناپارت، وقتی یک سیاستمدار تصمیم می گیرد احساسش را به روش خود بیان کند.
✍به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین بودند.
در یک نبردی ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد. گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند.
ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه بن بستی پناه برد.
🔹او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد:
خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید.
اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد.
پس از این کار بلافاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :
او کجاست؟
🔸ما دیدیم که وارد این مغازه شد.
علیرغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با ناامیدی از آنجا رفتند.
مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید :
باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم!
🔹اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگین فریاد کشید: با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم.
🔹سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند.
مرد بیچاره چیزی نمی دید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد.
سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت :
آماده هدف.
🔸با اطمینان از اینکه لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد.
سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه می شد ناگهان چشم بند او باز شد.
او که از تابش یکباره آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
👁سپس ناپلئون به آرامی گفت :
حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍یه زمانی
علیاکبرهاشمیرفسجانی رئیس جمهور بود.
علی اکبر ناطق نوری رئیس مجلس
علی اکبر ولایتی هم وزیر خارجه
علی اکبر محتشمی وزیر کشور!
🔸بعضی خارجیها فکر میکردن"علی اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سران ایران اعطا میشه!
بعد من میخواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی اکبره،
همه پا شدند،
رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم،
🔹بقیه همسفرها که هاج و واج مونده بودند پشت سر من می دویدند،
و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند.
📚از خاطرات "علی اکبر زرندی" در کتاب
"رویاهای شیرین من"
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande