eitaa logo
دیباج
89 دنبال‌کننده
368 عکس
52 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶رباعی صاحب بن عباد در وصف «توس» و امام «نفوس» يا زائـراً سـائـراً إلى طوسِ مشهدِ طُهرٍ وأرض تـقـديسِ أبلِغْ سلامي الرضا وحُطَّ علىٰ أكرم رَمسٍ لِخيـر مَـرموسِ 📌ای زائری که رهسپار توسی! مدفنی که پاکیزه و سرزمینی که ستودنی است. درود مرا به «رضا» برسان و در کنار برترین قبر که بهترین مدفون را در خود جای داده است، بار بینداز! @Deebaj
دیباج ۱۲۸ 🔶سرچشمه خوشبختی 🖊ترجمه از: علی‌رضا مکتب‌دار 📌إن السعادة ينبوعٌ يتفجر من القلب لا غيثٌ يُهطل من السماء، 📌وإن النفس الكريمة الراضية البريئة من ‏أدران الرذائل وأقذارها، ومطامع الحياة وشهواتها، سعيدةٌ حيثما حلت وأنَّى وُجدت: 📌في القصر وفي ‏الكوخ، في المدينة وفي القرية، في الأُنس وفي الوحشة، في المجتمع وفي العزلة، بين القصور والدور، ‏وبين الآكام والصخور، 📌فمن أراد السعادة فلا يسأل عنها المال والنَّشَبُ، والفضة والذهب، والقصور ‏والبساتين، والأرواح والرياحين، بل يسأل عنها نفسه التي بين جنبيه، فهي ينبوع سعادته وهنائه إن ‏شاء، ومصدر شقائه وبلائه إن أراد.‏ 📌خوشبختی چشمه‌ای است که از دل می‌جوشد، نه بارانی که از آسمان ببارد. 📌روح بزرگ و خشنود ‏و پیراسته از چرک پلیدی‌ها و جاه‌طلبی‌ها و شهوت‌ها، خوشبخت است؛ هرجا که فرود آید و هر کجا که ‏آن‌را بیابی: در کاخ یا کوخ، در شهر یا روستا، در جمع یا در تنهایی، در ‏اجتماع یا گوشه‌ای دنج، میان قصرها و خانه‌ها و یا بین تپه‌ها و صخره‌ها.‏ 📌پس هر کس جویای خوشبختی است، از خوشبختی، پول و ثروت، سیم و زر، کاخ و بوستان و ‏روح و ریحان نخواهد خواست، بلکه روح و نفس خود را از او طلب خواهد کرد؛ چرا که نفس ‏انسان سرچشمه سعادت و شادمانی او است؛ اگر خود بخواهد و نیز سرمنشأ بدبختی و گرفتاری ‏اوست؛ اگر خود اراده کند.‏ @Deebaj
دیباج ۱۲۹ 🔶جان بر سر پیمان 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌آنگاه که پس از سه سال دعوت پنهانی، پیامبر (ص) به فرمان خداوند دعوتش را علنی ساخت، وحشت سراسر وجود مشرکان را فرا گرفت و تهدید و تطمیع‌های آنان برای بازادشتن پیامبر از ادامه دعوتش آغاز گشت؛ اما پیامبر (ص) تنها به انجام رسالت خود می‌اندیشید و از هیچ تهدید و آزاری هراس نداشت و فریب هیچ‌گونه وعده‌ای را نمی‌خورد. 📌پس از گذشت یک‌دهه از دعوت آشکارای مردم به توحید و تحقیر بت‌ها و رسوم و سنت‌های ناپسند جاهلیت از سوی محمد (ص)، آزارها بر علیه او و مسلمانان شدت گرفت تا جایی که مشرکان برای ریختن خون پیامبر (ص) همداستان شدند. 📌سران قریش، مخفیانه در دارالندوة گرد آمدند و افکار آلوده خویش را با یکدیگر ممزوج ساخته و شیطان نیز در شمایل پیرمردی نجدی، در جمع آنان حضور یافت و زهر نیرنگ خویش را در اندیشه باطل آنان آمیخته و به آنان طرحی را القا نمود که بر اساس آن، می‌بایست از هر یک از قبایل بزرگ عرب، جوانی برازنده و دلیر انتخاب شود و شبانه با شمشیرهای آخته بر حضرت هجوم برند و به عمر مبارکش پایان دهند. 📌اما خداوند پیامبرش را از دسیسه پلید مشرکان آگاه ساخت و پیامبر (ص) فرمان یافت شبانه از مکه به سمت یثرب رهسپار شود. پیامبر (ص) از علی (ع) خواست که شب در بستر او بخوابد تا بتواند فرصت خارج شدن از مکه را بیابد و علی (ع) با جان و دل پذیرای این مأموریت سرنوشت‌ساز شد. 👇
📌لیله المبیت، شبی هراسناک بود. نفس در سینه جوانان قبایل حبس شده بود. از روزن‌ها بستر پیامبر را می‌پاییدند. کسی در بستر پیامبر (ص)، بُرد یمانی آن حضرت را بر روی خود کشیده بود. ابتدا خواستند با پرتاب تکه‌های سنگ، از حضور کسی در زیر روانداز اطمینان یابند. علی (ع) در اثر دردی که از اصابت سنگ‌ها پدید آمده بود، بر خود می‌پیچید اما باید شکیبایی می‌کرد تا مأموریت خویش را به بهترین نحو به انجام رساند. 📌فروغ صبح که تابیدن گرفت، مشرکان به بستر پیامبر (ص) هجوم بردند. ناگاه علی (ص) روپوش را کنار زد و شمشیرهای برافراشته در دستان آنان بسان چوب‌های خشک، بی‌حرکت ایستاد. از او سراغ پیامبر (ص) را گرفتند و او در پاسخ گفت: مگر او را به من سپرده‌اید که از من مطالبه‌اش می‌کنید؟ 📌مشرکان، مات و مبهوت از منطق استوار او، سراسیمه جستن پیامبر (ص) را آغاز کردند؛ اما اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود که با دلیرمردی و رادمردی علی (ع)، وجود آخرین فرستاده خداوند از هر گزندی مصون مانده و مدینه به قدوم حضرتش منور گردد. @Deebaj
دیباج ۱۳۰ 🔶جگرگوشه (۱) 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌از همراهی و مجالست با او سیر نمی‌شدم. سیمای جذاب و نورانی و نگاه‌های معصومانه‌اش، هر انسانی را شیفته‌اش می‌ساخت. رفیق گرمابه و گلستانش بودم. ‏ 📌روزی دوشادوش او از محلی می‌گذشتم که ناگاه ایستاد. دو طرف عبای رنگ و رو رفته‌اش را جمع کرد، ‏نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی سرپا نشست و قدری خم شد. دستش را روی نقطه‌ای از خاک گذاشت. ‏فقط با دقت زیاد می‌شد از حرکت آهسته لبانش فهمید که دارد چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند.‏ 📌به آن نقطه از زمین خیره شدم. نه مزار امام‌زاده‌ای بود و نه قبر کسی! این کار او معمایی شده بود برای ذهن ‏کنجکاو من. پرسیدم: اینجا مگر قبر انسان بزرگی است؟ و او با لبخندی زیبا مرا از کنجکاوی باز داشت. حتما ‏صلاح نمی‌دانست پرده از راز این حرکت کنار زند و مرا از آن آگاه سازد.‏ 📌پسری داشت که چشم و چراغ دل پدر بود. بازی‌گوشی‌ها و نمک‌ریزیهای گاه و بیگاهش، دل او و همسرش را به ‏وجد می‌آورد و به خانه‌شان روح می‌داد.‏ 📌هر ساله، در روز عید غدیر، مراسم جشنی در منزلش برپا بود. مردم که شیفته منش و روش پیامبرگونه او ‏بودند، با شوق و ذوق به منزلش آمدوشد می‌کردند. او با چهره‌ای گشاده از همه آنان استقبال می‌کرد. شاعران در ‏وصف مقام امیرالمؤمنین و واقعه غدیر، تازه‌ترین اشعار خود را برای حاضران می‌خواندند. ‏ 📌آن روز، بوی اسپند و عود فضا را پر کرده بود. تُنگ‌های شربت گلاب و بیدمشک بود که مرتب از خمره ‏سفالی گوشه ایوان پر می‌شد و درون پیاله‌های سفالی، با لب مهمانان آشنا می‌گردید. 📣ادامه دارد. @Deebaj
🔶جگرگوشه (۲) 📌آب حوض را هم دیروز ‏کشیده و حوض را از آب تمیز و زلال پر کرده بودند. سیب‌های زرد و سرخ، خیارهای گل‌به‌سر و ... روی آب ‏حوض شناور بودند. سبدی هم روی لبه حوض بود که پر بود از میوه‌های شسته شده رنگارنگ. یکی دو تا ‏ماهی قرمز هم خود را به کناره‌های حوض رسانده بودند و گویی با هم گفتگویی داشتند.‏ 📌پسرک کنار پدر نشسته بود. آرنج کوچک دست راستش را چون ستونی بر پایه پای پدر استوار کرده بود و کف ‏دستش را زیر چانه‌اش داده بود، زل زده بود به شاعری که شعری درباره غدیر می‌خواند. مجلس با صدای ‏احسنت و بارک الله گفتن حضار، نشاطی خاص یافته بود.‏ ‏ 📌دو پسربچه که مشغول بازی و بالا و پایین پریدن داخل حیاط خانه بودند، خودشان را به پشت دیوار آجری ‏مشبّک ایوان که بعضی قسمت‌هایش با کاشی‌هایی به رنگ لاجوردی، فیروزه‌ای و زرد بیشتر به چشم می‌آمدند، ‏رساندند و با صدای بلند، او را صدا زدند.‏ 📌پسرک متوجه صدای آنان نشد تا این‌که پدر به آرامی و مهربانی، دست چپش را از زیر عبا بیرون آورد و با اشاره ‏انگشت به سمت ایوان خانه، پسرک را متوجه حضور کودکان کرد. او سیب نیم‌خورده‌ای را که در دست داشت ‏به پدر داد و با شوق و ذوق، از لابلای جمعیت خودش را عبور داد تا رسید به نرده‌های ایوان. با بچه‌ها پچ‌و‌پچی کرد ‏و بعد به سمت پله‌هایی رفت که به حیاط خانه ختم می‌شدند.‏ 📌کف حیاط خانه که با خشت‌های لوزی‌شکل فرش شده بود، خیس و تر بود. بوی خوشایندی از نم کف حیاط و ‏آبی که به دیوار کاهگلی حیاط پاشیده بودند به مشام می‌خورد و هوش از سر هر انسانی می‌ربود. ‏ 📌مادر با چند تا زن دیگر، در مطبخِ خانه، در گوشه سمت چپ حیاط از قسمت جلو منزل، مشغول پخت و پز ‏بودند. بوی برنج طارم که در دیگ مسی جوشیده و حالا حسابی رِی کرده بود، قاطی بوی دودی که از کنده‌های داخل اجاق به هوا خاسته بود، به آدم گرسنگی را یادآور می‌شد.‏ 📌پسرک که از بازی با کودکان خسته شده بود، پایش را در آستانه مطبخ گذاشت و از مادرش پیاله‌ای آب ‏خواست.‏ در گوشه مطبخ، کوزه‌ای سفالین که زمین اطرافش از رطوبت تراویده از آن، نمناک شده بود، مأمن قاصدک‌های ‏سرگردان بود. ‏ 📌مادر به سمت کوزه رفت. پیاله را از روی تاقچه کوچکی که از تورفتگی در دیوار ایجاد شده بود، برداشت. ‏نسیمی که از حرکت دامن مادر وزید، قاصدک‌ها را برای چند لحظه به رقص درآورد.‏ 📌آب را که نوشید، پیاله را به دست مادرش داد. برای لحظاتی مسحور ستون غبار و دودی شد که از کف مطبخ تا ‏روزنی که از پشت بام آن همچون عمودی نورانی و رؤیایی کشیده شده بود. با صدای کودکان بود که ‏دوباره به‌خود آمد و خودش را انداخت وسط حیاط خانه و شروع کرد به جست‌و‌خیز و بالا و پایین پریدن‌های ‏شاد کودکانه.‏ 📌نزدیک اذان ظهر شد و حاضران یکی‌یکی وضو گرفتند و برای نماز آماده شدند. خورشت قیمه با لیمو عمانی ‏هم حسابی جا افتاده بود. زغال‌های گداخته‌ای که روی در دیگ مسی ریخته بودند تا برنج خوب دم بکشد، حالا ‏دیگر تقریبا خاکستر شده بودند و این یعنی آنکه برنج هم حالا پلو شده و آماده میل کردن. مادر و دیگر زنان هم ‏برای اقامه نماز آماده شدند.‏ میرزا جواد وقتی به نماز می‌ایستاد، از هر آنچه غیر خدا بود، فارغ می‌گشت. فضای خانه میرزا غرق آرامش بود.‏ 📣ادامه دارد.👇 @Deebaj
🔶جگرگوشه (۳) 📌پسرک خواست دست‌هایش را با آب حوض بشوید و برود برای خوردن ناهار. پایش را از زمین بلند کرد و بر لبه ‏باریک حوض گذاشت. عمق آب بیشتر از قامت کودکانه‌اش بود. نتوانست تعادل خودش را نگه دارد. افتاد ‏داخل حوض. دست و پا زد و هر بار که سرش را از زیر آب بیرون می‌آورد، صدا می‌زد: آق... آقا...جون!‏ 📌کودکان همبازی که پیشتر از او نزد بزرگ‌ترهایشان رفته بودند هم نبودند تا صدای او را بشنوند و دیگران را خبر کنند.‏ ‏ خدمتکار خانه که برای کاری به بیرون از منزل رفته بود، به خانه باز گشت و بعد از اینکه در روی پاشنه چرخید ‏و باز شد، ناگاه با بدن پسرک روبرو شد که بر روی آب حوض شناور مانده بود. هر چه در دست داشت را رها ‏کرد، دست‌ها را محکم به سرش کوبید و با شتاب به سمت حوض دوید. پرید داخل حوض و پسرک را بغل کرد. ‏صدایش زد. نفس در سینه‌اش حبس شده بود. با شنیدن سروصدای خدمتکار، اهل اندرونی به سمت حیاط ‏هجوم بردند. مادر بیچاره از دیدن آن صحنه چنان یکه خورده بود که زبان در کامش از حرکت باز ایستاده بود.‏ 📌میرزا جوادآقا وقتی با جسد بی‌جان جگرگوشه‌اش روبرو شد، کلمه استرجاع بر زبان جاری کرد و به زنان اهل ‏خانه گفت: فریاد و شیون نکنید! ما مهمان داریم!‏ 📌بعد از پذیرایی از مهمان‌ها و بدرقه آن‌ها، میرزا از چند نفر آنان که از دوستان نزدیک او بودند خواست که بمانند. ‏دیگر مهمان‌ها یکی یکی، دست به سینه ابراز تشکر کردند و تا پای پله‌هایی که به در خروجی ختم می‌شد، با احترام عقب ‏عقب رفتند و با قدردانی از میرزا و خانواده‌اش از آنان خداحافظی کردند.‏ 📌همه که رفتند، میرزا با بغضی که گلویش را می‌فشرد و اشکی‌هایی که بر گونه‌هایش جاری بود، موضوع را با آن چند ‏تن در میان گذاشت و از آنان خواست که در غسل و کفن و دفن پسرش او را یاری کنند.‏ 📌پس از غسل، پسرک را کفن کرده، بر روی لنگه دری که در گوشه انباری خانه بود، گذاشتند و به سمت همان ‏نقطه‌ای از زمین که چند وقت پیش میرزا آنجا ایستاد و ذکری را زمزمه کرد، تشییع نمودند و به خاک سپردند.‏ ✳️پایان ‏12 شهریور 1402‏ @Deebaj
دیباج ۱۳۱ 🔶قنـــد پـارســـی 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 🔹فارسی، شهدی است که کام جان را شیرین می کند. 🔹فارسی، نغمه‌ای است که بر گوش جان خوش می‌نشیند. 🔹فارسی، نوری است که گوشه‌های تاریک دنیا را نور می‌بخشد. 🔹فارسی، روحی است که کالبد بی‌رمق انسان خسته از روزمرگی‌های کشنده را جانی دوباره می‌بخشد. 🔶فارسی، زبان نیست، جان است. 🔹شوربختانه، در عصر گسترش و خوش‌اقبالی رسانه‌های اجتماعی که بسیاری از معیارهای زبان در نگارش را نادیده و به‌هیچ می‌انگارند، زبان پارسی به فراموش‌خانه ذهن‌های شیفتهٔ زرق‌وبرق‌های فناورانه، عقب رانده شده است. 🔹کاش می‌شد با استفاده از ظرفیت‌های هوش مصنوعی، راه را بر کاربست واژگان بیگانه و یا اشتباه، دست‌کم در برنامه‌های کاربردی بومی، سد کرد تا پریچهره فارسی، دیگربار جمال خویش را به جهانیان بنُماید و چارسوی گیتی را درنوردیده، جان‌ها را دوباره شیفته خود کند. @Deebaj
گویند علی می‌زده صد وصله به کفشش! 🔶من نیستم از باده‌یِ این بادیه خشنود کو آتشِ جامی که که کُنَد دردِ مرا دود 🔶از شیخ بپرهیز که یک عمْر عمل کرد برعکسِ همان چیز که خود یکسره فرمود 🔶دلخسته‌ام از خرقه‌ی موسایی فرعون از این همه اطوارِ خَلیلانه‌ی نَمرود 🔶دلخسته‌ام از شهرِ ریا! شهرِ تظاهُر ای شهرِ پُر از رنگ و پر از حاشیه، بدرود! 🔶باید بروَم شهرِ نجف، جایِ من آنجاست ما را ببَر ای عشق، به سَرمنزلِ مقصود 🔶ای کاش به گیسوی ضریحَش بزنم چنگ تا چند بسوزیم و بسازیم چُنان عود 🔶گویَند علی می‌زده صد وصله به کفشَش ای کاش دلِ خسته‌ی من کفشِ علی بود 🔶گفتند علی کیست؟ همان کعبه‌ی سیار گفتند علی کیست؟ همان قبله‌ی موجود 🔶آن کوه‌تر از کوه‌تر از کوه‌تر از کوه آن رودتر از رودتر از رودتر از رود 🔶آن مرد که مبهوتِ جمالش شده یوسُف آن مرد که مبهوتِ صدایش شده داوود 🔶یک دانه‌ی انگورِ ضریحَش به لَبَم خورد دیگر پس از آن این لبِ وامانده نیاسود 🔶هرچند که نوشیدم از این جام کمی دیر با هیچ شرابی نشدم مَست چنین زود 🔶قرآن و نماز و حرم و‌ روزه وحج هم جز عشقِ علی هیچ به عُشاق نَیَفزود 🔶پس ای تَرکِ کعبه بگو کیست، بگو کیست در خانه‌ی معبود به جز حضرتِ معبود؟! 🔶از باده‌ی باد است لَبَش تر لبِ دریا هو می‌کشد از عشق علی مَست و کف آلود 🔶ما نیز ببینیم همه روی علی را بر کعبه اگر تکیه زَنَد حضرت موعود...! @Deebaj
دیباج ۱۳۲ 🔶ریسمان وصل تیغ گناه؛ پردهٔ حیا و شرم را دریده و رشته وصل زمین و آسمان را بریده است. با تار انتظار و پود دعا، ریسمان وصل را باید از نو بافت و با صبر، راهی از زمین به آسمان یافت. @Deebaj
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیباج ۱۳۳ 🔶باســوادِ نــادان 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌«سواد» در عربی مقابل «بیاض» است. سواد؛ یعنی سیاهی و بیاض به معنای سپیدی است. 📌«علم» از نگاه دین «نور»ی است که خداوند آن را تنها در قلب کسانی که هدایت آنان را اراده کرده، قرار می‌دهد. 📌هر کس دلش به نور علم روشن شد، چون در پرتو دانش، حقایق را می‌بیند، فریفته باطل نمی‌شود و همواره درخت دانشش، ثمرهای شیرین می‌دهد. 📌اما کسانی که ذهن خود را انبان مفاهیم کرده‌اند، از پرتو آن نور بی‌بهره‌اند و «سواد»، جز سیاهی بر سیاهی در آنان نیفزوده است. 📌آنکه جامه زیبای علم را پوشیده، چون خورشیدی می‌درخشد و نیاز به خودنمایی ندارد؛ اما آنکه مفاهیم بی‌روح را همچون سنگریزه‌هایی بی‌ارزش در قوطی تهی وجود خود انباشته، همواره میل به هیاهو و خود را به‌رخ‌ دیگران کشیدن دارد. 📌«عالمِ» حقیقی تمام وجود خود را برای دین هزینه می‌کند و «باسواد» نادان، از تمام دین برای اثبات وجود بی‌ارزش خویش مایه می‌گذارد. در این حالت است که «بی‌سواد» هزاربار بر «باسواد» شرف دارد. @Deebaj
دیباج ۱۳۴ 🔶آتــش‌گی‍ــره دوزخ 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌یکی از بزرگان شهر سامرا به همراه گروهی از نمازگزاران، در مسیر بازگشت از مسجد به خانه، به کودکانی برخورد کرد که شادمانه با اسباب‌بازی‌های خود، گرم بازی بودند. دست پرمهر خود را بر سر آنان کشید و به چهره آنان لبخند زد. 📌ناگاه صدای گریه کودکی خردسال که در گوشه‌ای ایستاده بود، توجهش را جلب کرد. گمان کرد گریه آن کودک به‌خاطر آن است که چون دیگر کودکان، اسباب‌بازی در اختیار ندارد؛ لذا جلو رفت و با مهربانی به او گفت: 📌فرزندم! ناراحت نباش و گریه نکن. من حاضرم هر نوع اسباب‌بازی را که دوست داشته باشی برایت بخرم. 📌حسن بن علی، فرزند امام هادی علیه‌السلام، با زبان کودکانه خود این‌گونه به آن مرد پاسخ داد: «ای کم خرد! مگر ما انسان‌ها برای سرگرمی و بازی آفریده شده‌ایم که با من این چنین سخن می‌گویی!» 📌مرد که از پاسخ آن کودک شگفت‌زده شد بود، پرسید: پس برای چه آفریده شده‌ایم فرزندم؟ و کودک پاسخ داد: «خداوند ما بندگان را برای فراگیری دانش و معرفت و عبادت و ستایش خویش آفریده است.» 👇