eitaa logo
دیباج
89 دنبال‌کننده
360 عکس
51 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
📌بهت و شگفتی سراسر وجود مرد را فراگرفته بود. او کودک را نمی‌شناخت، از‌این‌رو پرسید: این مطالب را از که آموخته‌ای فرزندم؟ و آیا می‌توانی برای اثبات آن دلیلی بیاوری که مرا قانع کند؟ 📌کودک فرهیخته گفت: «من این سخنان را از گفتار حکیمانه خداوند سبحان آموخته‌ام آنجا که فرمود: «أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناکمْ عَبَثاً وَ أنَّکمْ إلَینا لا تُرْجَعُونَ؛ آيا پنداشته‌اید كه شما را بيهوده آفريده‌ايم و شما به نزد ما بازگردانده نمى‌شويد؟» با شنیدن این آیه، آن مرد که دارای شخصیت علمی و اعتبار اجتماعی بالایی بود، خود را در مقابل منطق استوار کودک، پست و حقیر دید، لذا از او درخواست پند و نصیحت نمود. کودک بعد از سرودن ابیاتی حکمت‌آمیز، آن مرد بزرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: «ای بهلول! عاقل باش و بیاندیش. روزی من در کنار مادرم بودم. مادرم می‌خواست اجاق را برای پختن غذا آماده کند. هر چه آتش به هیزم می‌انداخت، هیزم‌ها آتش نمی‌گرفتند. ناگزیر دست برد و قدری هیزم نازک و کوچک که به‌راحتی آتش را پذیرا بودند، برداشت و آنها را آتش زد و فورا آنها را زیر هیزم‌های درشت‌تر گذاشت. طولی نکشید که آن هیزم‌های بزرگ و ضخیم شعله‌ور شدند. حال اگر می‌خواهی بدانی سبب گریه من چیست، به تو خواهم گفت: گریه من از‌آن‌رو است که می‌ترسم نکند من هم جزئی از هیزم‌های کوچکی باشم که خداوند آتش دوزخیان را به وسیله من روشن می‌کند!» منبع: إحقاق الحقّ، ج 19، ص 620(با اندکی تلخیص) @Deebaj
🟡امیـر دل‌ها هر وقت آسمان دلم از غبار نامردمی‌ها تیره می‌شود، تنها نوید حضور تو است که آرامشم می‌دهد. یا بن الحسن! @Deebaj
دیباج ١٣٥ 🔶كم‌فروشی فرهنگی 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌حوزه کنش‌گری فرهنگی، حوزه‌ای است با دقایق و ظرایف بسیار. هرگونه کم‌کاری در این حوزه، ‏نتایج زیان‌بار و وحشتناکی به‌دنبال خواهد داشت. برخی نهادهای مسئول از هزینه‌کرد درست ‏بودجه‌های فرهنگی در محل مناسب آن غافل‌اند و یا دانسته، آن را صرف اموری می‌کنند که هیچ ‏نسبتی با حوزه مسئولیت‌ها و وظایف آنان ندارد و یا آنکه در حوزه انجام وظایف خویش کم‌کاری ‏می‌نمایند. طبیعی است، دود این اهمال‌کاری‌ها چشم فرزندان و خانواده خود آنان را نیز خواهد آزرد.‏ 📌گویند: زن و مرد فقیری بودند که امورات زندگی‌شان از محل فروختن قالب‌های کره‌ای می‌گذشت ‏که با دوختن شیر بزهایشان آماده می‌کردند. همسر مرد شیر بزها را می‌دوخت، آنها را به‌صورت ‏قالب‌های یک‌کیلویی به بقال می‌داد و با بهای آن، مایحتاج خود و ‏همسرش را تهیه می‌کرد. روزی بقال تصمیم گرفت ‏قالب‌ها را وزن کند. پس از وزن کردن فهمید که هر قالب، که قرار بود یک‌کیلو باشد، بیش از نهصد ‏گرم نیست. روز بعد که بقال کره‌ها را آورد، بقال با عصبانیت به او گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم! مرد فقیر پرسید: چرا؟! و بقال پاسخ داد: تو همیشه قالب‌ها را به.عنوان قالب‌های یک‌کیلویی کره به ‏من می‌فروختی، در‌حالی‌که وزن آنها فقط نهصد گرم است.‏ مرد فقیر دلش شکست و سرش را پایین انداخت و به مرد بقال گفت: ما وزنه ترازو نداریم و ‏همیشه قالب‌های کره را با بسته شکر یک‌کیلویی که از شما خریده بودیم، وزن می‌کردیم! ‏ ✅امروزه، بهاندادن جامعه به ارزش‌های فرهنگی، معلول کم‌فروشی فرهنگی متولیان فرهنگ است. @Deebaj
🔶طلب آمرزش 🔹خدايا! بر من ببخشاى نگاه‌هايى را كه نبايد 🔹و سخنانى كه به زبان رفت و نشايد 🔹و آنچه دل خواست و نبايست 🔹و آنچه بر زبان رفت از ناشايست. @Deebaj
دیباج ۱۳۶ 🔶محــرّک ساکــن 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌مردِ تنها کم‌کم داشت به انتهای پل پنجمی که روی رود جاری زندگی‌اش کشیده شده بود می‌رسید. پشت سرش مجموعه‌ای از خاطرات تلخ و شیرین، در چهل و هشت قاب به رنگهای بهار و تابستان و پاییز و زمستان بر دیوار زندگی‌اش آویخته شده بود. 📌مثل بقیه هم‌دوره‌ای‌های خودش در مدرسه، به هر دلیلی، اسیر و گرفتار طعمه زندگی مشترک که بر قلاب تاهل آویخته است، نشده بود و حالا که خودش می‌خواست، دیگر -به قول خودش-هر صیادی حاضر نبود برای صید این ماهی میان‌سال، توری پهن کند و یا طعمه‌ای به قلاب زند. 📌با همه این احوال، خودش ماهی‌های جوان زیادی را شکار طعمه صیادها کرده بود و رخت همسرگزینی را بر قامتشان پوشانده و از قضا، این رخت بر قامت همه آنها راست آمده و خوش نشسته بود و این موضوع از درون شادمانش می‌کرد. 📌خودش مانده بود و خودش در برکه زندگی‌ای که آبش رو به تیرگی گذارده بود و گذر ایام، ریشه درختان و گیاهان تعلقات، ترس‌ها و احتیاط‌ها را در جای جای آن گسترانیده بود. 📌او دیگران را به همسرگزینی ترغیب و اسباب آنرا برایشان فراهم می‌ساخت اما به‌علت درهم‌تنیدگی ریشه تعلقات و هراس‌ها در وجودش، نمی‌توانست به خودش تکانی بدهد و از برکه، راهی به رود و از ایستایی راهی به پویایی بیابد. @Deebaj
🔶ز بدنامی بپرهیز! علی علیه السلام فرمود: «و هر كه به جاهاى بدنام در آمد، بدنامى كشيد.» @Deebaj
دیباج ۱۳۷ 🔶هر کسی بر طینت خود می‌تند 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 🔹رفتار کنشی است که فرصت بروز پیدا می‌کند، طوری‌که دیگران آن‌را می‌بینند، از آن تاثیر می‌پذیرند و در موردش داوری می‌کنند. 🔹این شاید تمام چیزی باشد که ما درباره رفتار می‌دانیم، اما از عوامل و اسبابی که به بروز آن رفتار انجامیده است، عموما بی‌اطلاعیم. اسباب و عوامل طبیعی‌ای همچون: مزاج و شرایط جسمی افراد، عوامل محیطی همچون: خانواده و محل رشد و نمو افراد و اسباب تربیتی همچون: معلمان و همالان و... . 🔹مجموعه عواملی به‌غایت پیچیده که تنها گوشه‌ای از آن با بررسی‌های پزشکی، یا با کنکاش‌های روانشناختی و یا با ریزبینی‌های عرفانی قابل تشخیص است. 🔹از رفتارهای به‌ظاهر خُرد و کم‌اهمیت گرفته تا رفتارهایی که موج می‌آفرینند و نقاط عطف را در زندگی فردی و یا اجتماعی افراد سبب می‌شوند، همه و همه معلول عواملی بی‌شمار هستند که جز با بررسی و شناخت آن علل و عوامل، حق قضاوت درباره معلول برای کسی وجود نخواهد داشت. 🔹اگر می‌خواهیم رفتار دیگران را قضاوت کنیم، باید جرأت و شجاعت و شکیبایی بررسی اسباب و عواملی که به بروز آن رفتار انجامیده‌اند را نیز داشته باشیم، در غیر این‌صورت، قضاوت را به دانای مطلق؛ خداوند علیمِ علّام واگذاریم. @Deebaj
🔶خانه دوست کجاست؟! در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر، شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌‌ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت کوچه‌باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.. می‌‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به‌در می‌ آرد پس به سمت گل تنهایی می‌‌پیچی، دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌‌مانی و ترا ترسی شفاف فرا می‌‌گیرد… در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌‌شنوی: کودکی می‌‌بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او می‌‌پرسی خانه دوست کجاست؟… @Deebaj
دیباج ۱۳۸ 🔶زغــال گــداخته 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌مادر عادت داشت هر روز قدری زغال داخل اسپنددودکن بریزد و با بوی اسپند، خانه را قبل از آمدن پدر خوش بو کند. 📌در روی پاشنه چرخید و تصویر آشفته پدر در قاب فرسوده‌اش نقش بست. مادر به‌رسم همیشگی، به استقبالش رفت؛ اما برخلاف همیشه، این بار سلامش بی‌پاسخ ماند. 📌پدر که گویی مادر را ندیده بود، ناخودآگاه به او تنه‌ای زد و بی‌توجه به حضور او، رفت و کناری نشست و به پشتی ترمه فیروزه‌ای‌رنگ کنار دیوار تکیه داد. زانوی چپش را مثل ستونی خمیده، تکیه‌گاه ساعد دست چپش کرد و پیشانی چروکیده‌اش را گذاشت روی مچ دست. دستانش هر دو مشت شده بودند و انگشتانش مدام به هم فشرده می‌شدند. 📌دقایقی به سکوت گذشت و من و مادر، تنها با اشارات دست و چشم و ابرو و لب‌ها، با هم حرف می‌زدیم. 📌هر وقت پدر از اداره برمی‌گشت، مادر یک استکان چایی خوش‌رنگ می‌ریخت داخل استکان شستی که کف نعلبکی گل سرخ جاخوش کرده بود و کنارش هم چندتا پولکی لیمویی که بابا خیلی دوست داشت می‌چید و بعد سینی را می‌گذاشت جلو بابا و خودش چند‌لحظه‌ای ساکت، فقط به صورت بابا نگاه می‌کرد. پدر لبخندی می‌زد و تشکر می‌کرد و با تمام احساسش، چایی خوش‌رنگ را جرعه‌جرعه می‌نوشید. اما آن روز با همه روزها فرق داشت. 📌مادر دو زانو و با کمی فاصله، روبروی بابا نشست و بعد به‌آرامی، طوری‌که پدر را بیشتر از آنچه بود نیاشوبد، سینی را به آرامی به سمت او هل داد و به انتظار نشست. آشفتگی بابا بیشتر نگرانش می‌کرد، طاقت نیاورد و گفت: -چایی‌ت از دهن افتاد آقا رضا. 👇
پدر به‌آرامی سرش را بلند کرد. پیاله چینی چشمانش شده بود پر خون. -میل ندارم. بی زحمت یه لیوان آب بهم بده! 📌مادر به من اشاره کرد که یک لیوان آب برای پدر ببرم. آب از لرزش دست پدر، موج برداشته بود. یکی دو جرعه آب نوشید و لیوان را گذاشت روی فرش. انعکاس تصویر شکسته گل‌های سرخ قالی، ته‌مانده آب لیوان را همرنگ چشمان پدر کرده بود. 📌پدر انگار می‌خواست چیزی بگوید اما گرهِ بغض، راه را بر او سد کرده بود. -حالا می‌گی چی شده آقا رضا؟ ما که مردیم از دلشوره. -ای خدا! عجب دوره و زمونه‌ای شده! بعضی‌ها چقدر بی‌شرم و حیا شدن! -کیو می‌گی مرد؟ با کسی دعوات شده؟ کسی حرفی زده؟ دِ بگو دیگه. -امروز تو اداره، یه ارباب رجوع داشتم. پرونده‌ش زیر دست منه. طرف خیلی پولداره و تا حالا هم، به‌قول خودش هر گره محالی رو با سرانگشت جادویی پول باز کرده و به هر چی خواسته رسیده. -خب! -هیچی دیگه، فک کرده من هم از اون دسته آدمایی‌ام که بشه با پول، خریدشون. -یعنی چی؟ می‌تونی واضح‌تر بگی؟ -ظاهرا یکی از دست‌تنگی من خبرش کرده و بهش گفته اگه سبیلی از من چرب کنه، خر مرادشو از پل قوانین و ضوابط یواشکی رد می‌کنم.اما من یه عمر با صداقت و تعهد خدمت کردم. جواب خدا رو چی بدم؟ -خب تو هم خیلی سخت می‌گیری ها آقا رضا. -یعنی می‌گی پا رو دین و وجدانم بزارم؟ -نه، ولی خب کمی هم به مشکلات خودت فک کن، به پسرت که بیکاره، به پیری و افتادگی خودت و هزارتا مشکل دیگه که شاید با پولی که این بنده خدا می‌ده، همش رفع و رجوع بشه. 📌پدر از جایش بلند شد و یک راست رفت سمت آشپزخانه و اسپنددودکن را که هنوز دود سفیدی رقص‌کنان از آن سر به آسمان می‌کشید، برداشت و آورد گذاشت مقابل مادر. قاشقی را که آورده برد کرد داخل زغال‌های گداخته و تکه‌ای زغال برداشت و به مادرم گفت: -کف دستتو بیار جلو! -برا چی آخه؟ -می‌خام این زغال رو بگیری تو مشتت! -مگه دیوونه‌م. این چه حرفیه آقا رضا؟ -ببین خانم، من یه عمر تو کار و زندگیم تلاش کردم همیشه خدا رو حاضر و ناظر ببینم. نگه‌داشتن دین با وجود این همه وسوسه، درست مثل نگه‌داشتن زغال گداخته و سرخ تو کف دسته. خیلی سخته اما باید تحمل کرد و اسیر وسوسه‌ها نشد. نه، من هیچ‌وقت حاضر نیستم برای حل مشکلات خودم، پا رو عقاید و وجدانم بذارم. 📌مادرم که انگار از حرفی که زده بود، پشیمان بود، صورت مهربانش مثل گل سرخ، قرمز شد و به بابا گفت: -بذار چن تا چایی تازه بریزم. @Deebaj
دیباج ۱۳۹ 🔶بانــوی اول 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌قدر و منزلت افراد و میزان برخورداری و تهیدستی آنان آنگاه آشکار می‌شود که دارا و ندار ‏و عالی‌قدر و دون‌مایه در قیامت، در محضر دادار گرد آیند و باطن و نهان آنان هویدا شود و ‏به‌فرموده علی (ع): آن‌گاه كه كارها به پيشگاه خداوند[در قيامت] عرضه گردد، معلوم ‏شود كه چه كسى توانگر است و چه كسى تهيدست.‏ حکم مستی و مستوری همه بر عاقبت است کس ندانست که آخر به چه حالت برود در نگاه بلند اسلام به انسان و به‌ویژه زن، جایگاه مردان و زنان مؤمن، جز در قیامت ‏شناخته نخواهد شد، وگرنه دنیا که خود به معنای پستی است را چه به برتری و خود را ‏برترانگاشتن. بانوی اول، از نگاه توحیدی، بانویی است که تاج فروتنی بر سر نهاده و بر ‏عرش پاکدامنی نشسته است و پیامبر خدا او را بانوی زنان جهان لقب داده است.‏ 📌اساسا کاربست واژگانی غریب از فرهنگ‌های اومانیستی و لیبرال در فضای پاک و معنوی ‏ادیان توحیدی، دمیدن نفَس به کالبد رو‌به‌مرگ فرهنگ‌های منحرفِ یادشده است. باید باطل را ‏فروگذارد تا خود بمیرد که فرموده‌اند: «الباطل یموت بموت ذکره؛ باطل با فروگذاشتن ‏یادش، خواهد مرد.»‏ @Deebaj
دیباج ۱۴۰ 🔶افشــای یک راز 🖊ع.ر.م 📌غروب که می‌شد، چشمم را به پهنه سرخ آسمان می‌دوختم و انتظار می‌کشیدم تا چهره کم‌فروغ ماه کم‌کم به روی صفحه سیاه شب بلغزد و رخشنده‌تر شود. 📌دولنگه چوبی فیروزه‌ای‌رنگ پنجره اتاقم را به سمت دشت رها می‌کردم و آرنج‌ها را روی تاقچه می‌گذاشتم و کف دست‌هایم را زیر چانه و بعد برای دقایقی چند، مسحور چهره ماه می‌شدم که لحظه‌به‌لحظه زیباتر و رخشنده‌تر می‌شد. 📌آن وقت‌ها مثل حالا نبود که بچه‌ها تا دیروقت بیرون منزل باشند و وقتی هم که در خانه هستند، در سپهر تاریک فضای مجازی سیر کنند و از لذتِ بودن در کنار عزیزانشان غافل باشند. 📌ما همیشه، آفتاب غروب نکرده، از قاب چارچوب در، به فضای جان‌بخش خانه پا می‌گذاشتیم و در کنار برادران و خواهران، می‌گفتیم و می‌خندیدیم. دعواهایمان هم شیرین بود. 📌مادرم که حواسش به من بود، یک‌بار، وقتی شیفتگی من به زیبایی ماه را دید، گفت: مادر! هروقت به ماه نگاه می‌کنی، صلوات بفرست. چه حس زیبایی! خوشا به‌حال مادرم! 📌نمی‌دانم از چه کسی این سفارش را به یادگار داشت و حالا آن را چون رازی زیبا به من می‌سپرد. و من از آن زمان با خدا عهد کردم هرگاه نگاهم به چهره زیبای ماه می‌افتد، به یاد ماه نورانی چهره زیبای پیامبر(ص)، بر آن حضرت درود فرستم و از آفریدگار ماه و خورشید بخواهم در سرای ابدی، ثواب آن درودها را در طبقی از نور به مادرم پیشکش کند. 👇ادامه در: @Deebaj