هدایت شده از دفاع مقدس
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از دفاع مقدس
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شوخ_طبعی 😂😂🤣
🎞 خاطره ای #طنز از گروه مستند «روایت فتح» و مواجهه آنها با پیرمرد اصفهانی در لحظات اولیه آزادسازی خرمشهر و اسارت ۱۹ هزار عراقی
دوران جنگ تحمیلی
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🌴 هفته «دفاع مقدس» گرامی باد 💐💐💐
𝐣𝐨𝐢𝐧➘: ↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🪴 نشر مطالب،صدقه جاریه است🪴
😊 #شوخ_طبعی
🌻حاجی بخشی جبهه ها
روحیه بخش رزمنده ها
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#طنز_جبهه 😂
😊 #پستانک_در_دهان_عراقی!
☘️ عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. ژولیده که احتمالاً شهید شده باشد مسؤول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همین طور که به سوی منطقه پیش می رفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه می کرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش می گذاشت و او ساکت می شد!
🌸 بعد از عملیات در قله ١٩٠٤ کله قندی و کانی مانگا چند نفر از افراد مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند....
🌼 یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد می خواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانکش را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
(راوى: رزمنده مسعودی)
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#خاکریز_خنده 🤣
#طنز_صبحگاهی 🌱
گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"
گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم".
گفتم:" خب!
گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار می دید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند.😅
یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد!!
می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛ اما نمی شد.
داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!
خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.
بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدر درد می کنه؟!
داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد تو بدنم.😅
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره؟ خنده ام گرفت.
گفت:" چرا می خندی؟".😁
دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه که این حوری نیست ... ؟!😂😂
دوران جنگ تحمیلی
#شوخ_طبعی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
شب جمعه بود
بچهها جمع شده بودند
برایِ دعای کمیل تو سنگر
چراغارو خاموش کردند؛
مجلس حال و هوای خاصی
گرفته بود. هر کسی زیر لب
زمزمه میکرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ؛ ثواب داره ...
اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ... بو بد میدی ...
امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود !!!!
تو عطر جوهر ریخته بود ،
بچه هام یه جشن پتوی حسابی
براش گرفتند!😄
#شوخ_طبعی
#دفاع_مقدس
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
هدایت شده از دفاع مقدس
23.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 #عیدنوروز_در_جبهه
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از حال و هوای رزمنده ها در عید نوروز
دوران #جنگ_تحمیلی
#رزمندگان_اسلام
👌 بسیار عالی و دیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید...
#نوروز_خوانی
#شعرخوانی
😄 #شوخ_طبعی
😂 طنزگویی یکی از رزمنده ها در آخر فیلم، واقعاً زیبا و شنیدنی است.
👆 #بببنید 👆
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🌷 ۴ اردیبهشت ۱۳۵۹ - سالروز شهادت غلامرضا قربانی مطلق ، فرمانده سپاه پاسداران پاوه - یار و همرزم حاج
💠 باز این غلامرضا بود که شروع کرد‼️
▫️ با سلام و صلوات، در پی دیگران سوار شدم. مقصد شهرستان #پاوه بود. سر اکیپ گروه، احمد متوسلیان روی رکاب مینیبوسی ایستاده بود و بچهها تکتک از کنار او رد می شدند و روی صندلیهای زهوار در رفته مینیبوس مینشستند. همه خندان و سبکبال، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند.
🔸صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد: «همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکردند؟»
🍃 #غلامرضا_قربانی_مطلق دستش را درست مثل بچههای کلاس اولی بالا برد و با جدیت گفت:
«برادر احمد، ما لیوان آبخوریمان جا مانده، اشکالی نداره؟»
🌺 خنده از همه بچهها بلند شد و #حاج_احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین، با دست به پشت راننده زد و بدینسان، حرکت رزمآوران اعزامی از سپاه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان #پاوه آغاز شد.
✨ راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود، که دوباره صدای غلامرضا بلند شد: «برادرا توجه کنند، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد ...
🍂 ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: «اللّهمَ سردِ هوا، گرمه زمین، لبو لبو داغه، آش رو چراغه، شلغم تو باغه»!!
در پایان هر فراز از رجز طنزآمیز مطلق، همه با هم و محکم جواب می دادیم: «هی»!
💠 #برادر_احمد، چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد. به راحتی می شد از چشمانش خواند: «باز این غلامرضا شروع کرد». لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد...
—(راوی: محمدعلی صمدی)
😊 #شوخ_طبعی در جبهه
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
😊 #شوخ_طبعی 😊 | ⏳#زمان_جنگ
💠 نماز ميت!!
🔺 بعد از #عملیات_خیبر، به اتفاق چند نفر از دوستان، حرکت کردیم بریم برای پابوسی امام رضا(ع). رسیدیم به مشهد، غسل زیارت کردیم و وارد صحن حرم شدیم.
🔹 دیدیم یه جنازه آوردند تا نماز میّت بِهش بخونند، منم اون دوران حدود ۱۸ سال داشتم و بار اوّل بود میخواستم نماز ميت بخونم و نمیدونستم نماز ميت چه جوری هست. به بچهها گفتم بریم پشت سر این مُرده نماز بخونیم. حدود سی نفری ایستاده بودند، ما هم شش نفر بودیم، به جمع اونا اضافه شدیم.
🔸 حاجآقا جلو ایستاد و گفت: اللهاکبر، ما هم گفتیم: اللهاکبر و ایستادیم به نماز. شروع کرد به نماز میت خوندن و رفت تو تکبیر دوم، گفت: اللهاکبر، من رفتم رکوع، مرتّب میگفتم سبحانالله! سبحانالله! سبحانالله!
▪️رفقاي پشت سَری که حرکت منو دیدند، زدند زیر خنده.😊 همراهان میت هم بدجوری به من نگاه میکردند.، دیدم اوضاع پَسه! پا گذاشتم به فرار! صاحب مرده به دنبالم دوید و هی میگفت: تو اومدی نماز میت بخونی یا مُردۀ ما را مسخره کنی؟!!
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
😊خاطرات #طنز_جبهه
🌴 روز #عید_غدیر بود.
▫️روحانی شوخ طبعی به گردان ما آمد.
در چادر نمازخانه که پشت پادگان کرخه بود، جشنی برپا شد و پس از پذیرایی از نیروها با شربت و شیرینی، حاج آقا در گوشه ای نشست و مرتب بچه ها می آمدند و او هم برایشان #صیغه_برادری می خواند.
شب، بعد از نماز مغرب و عشاء، طلبه طناز !! رو به بچه ها کرد و گفت: نمی دانم واقعاً اینجا چه خبره ؟!!
ما از صبح نشستم اینجا، هر کی دست یه نفر رو گرفته میاد میگه حاج آقا اینو برام صیغه کن 😢😂
.... و شلیک😂😂😂 خنده بچه ها بود که به هوا بلند می شد!
دوران #دفاع_مقدس
#مزاح
#شوخ_طبعی
ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
الَم شَنگه!
🔺 بچههای گردان دور او جمع شده بودند، من هم به طرفشان رفتم تا ببینم چه خبره. دیدم یکی از نیروها اَلَم شَنگه راه انداخته که اگه به من پایانی ندین، بیاجازه میرم اهواز!
🔹 ازش پرسیدم: چی شده برادر؟ قضیه چیه؟
🔸 اون بندۀ خدا هم گفت:
➖ به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره. اومدم اینجا، میبینم جان خودم در خطره😂😂
ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌴 کانال "دفاع مقدس"
اینجا بیت شهداست☝️
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #فیلم | تیرماه سال 66 عملیات نصر5 در ارتفاعات اطراف سردشت
رزمندگان لشکر 8نجف اشرف، هنگام تناول غذا
در بخشی از فیلم، تعدادی از رزمندگان رزمندگان لشکر 8نجف اشرف، در حال قرائت دعای ویژه سفره هستند ولی با همراهی نکردن بقیه و شوخی تعدادی، خواندن این دعا ناتمام میماند.
در انتهای فیلم نیز دو نفر از رزمندگان قصد دارند رسم «شکستن جناغ» را انجام دهند که معمولاً در زمان خوردن مرغ، متداول بود.😊
#شوخ_طبعی
ا┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
💠بلایی که بر سرِ #صادق_آهنگران آمد!😯
🔺«کامران قهرمان» نیروی لشکر25 کربلا، گردان مسلمابنعقیل، گروهان سلمان بود و بُمبِ خنده!😂😂
🔹یک روزِ سرد زمستانی صدایم زد و گفت: علیرضا میایی بریم دزفول، هوایی بخوریم؟
🔸با او جائی رفتن، مثل این بود که یک کولهپشتی، پُر از خمپارۀ ماسورۀ کشیده و عمل نکرده را با خود همراه میبری. ولی به هر حال، قبول کردم و با یکدیگر به راه افتادیم.
🔻چیزی نگذشت که رسیدیم به «پل دِز»، پل قدیم دزفول که زیر آن رودخانهاییست که از کرخه سرچشمه میگیرد، با جریان آب فراوان و در آن فصل سال، بسیار سرد.
▪️ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید. او که چاشنی اشک بود و مانور گریه و آن نغمههای حماسی و شورانگیزش در شبهای عملیات. چند تا محافظ هم داشت، یکیشان هم مسلح بود. (از آن هنگام که منافقین او را تهدید به ترور کردند، مسئولین برایش محافظ گذاشته بودند.)
⭕️ کامران با دیدن آنها، رفت تو حس و رو کرد به من و گفت: علیرضا، آهنگران! دلم یِکهو ریخت! سابقۀ خوبی از کامران در ذهن نداشتم. آدم ناگهانی بود و غیر قابل پیشبینی! توی لشکر25 کربلا شناخته شده بود. کسی نبود از ترکش او بهرهای نبرده باشد، از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیدهبان و امدادگر و حتی فرماندۀ لشکر!
🔹 آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیکتر میشد، کامران از لبۀ پل، خودش را کشید وسطتر، جوری که آهنگران از لبۀ پل رد بشود. در ذهنم میگذشت عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با حاجصادق! - به او گفتم: ببین پسر، محافظ دارهها! توی دست محافظش هم یک کلاشینکفه. نمیبینی چطور تریپ بادیگاردی زده! این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟
💢 در این حین آهنگران رسید. با لبخند و متانت خاص خود گفت: سلامٌ علیکم. کامران هم دست گذاشت روی شانۀ حاج صادق، یک علیکم السّلامی گفت و ناگهان او را هل داد پائین پل... فقط شنیدم، آهنگران یک فریادی کشید و غیب شد.
🔹 سراسیمه نگاهی با پایین انداختم، دیدم اون بختبرگشته، معلّق در هوا در حال سقوط به رودخانه است. ارتفاع پل بیست متری میشد. صدای شَتلَپّی آمد و آهنگران در آب فرو رفت و سپس در آب سردِ رودخانه شروع کرد به دست و پا زدن!
🔺 کامران هم پا به فرار گذاشت و محافظ مسلح هم فریاد کشید و اسلحه را به سمت او گرفت و رگبار هوایی بست. بقیۀ محافظها هم فوراً دست به کار شده و آهنگران را از درون آب بیرون کشیدند.
‼️ هاج و واج شده بودم! به فرد محافظ گفتم: نزن، شوخی کرد، رفیق منه، ما از گردان مسلم، لشکر 25 کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: این چه شوخی بود، مگه شما دیوانهاید! بعد هم نگاهی به دوردست کرد، کامران داشت هنوز میدوید. کلاشینکف را گرفت سمت کامران، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد.
💦 بندۀ خدا آهنگران از سر تا پای او آب میچکید و داشت همین طور میلرزید. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و هِر هِر میخندید.
▫️دیدم که حاج صادق سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد. دویدم به طرف کامران، یک سُقُلمه به او زدم و گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود تو کردی، مگر دیوانهایی؟ بدبخت اومدی هوا بخوری یا گلوله؟!!
▪️خندید و گفت: این آهنگران، شبهای حمله شیرمون میکنه، شیرجه بزنیم به سمت توپ و تانک عراقی. - هُلش دادم، شیرجه بزنه تو رودخونه، براش یک یادگاری بمونه...!!😯
➖(بر اساس خاطرهای از: علیرضا علیپور)
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas