✍️ حیاط خونه عزیزجون
🌺 چشم انتظار مهمان عزیزی بود، سفر دریایی او بیشتر از یکسال طول کشیده بود. عزیز جون محمود را بیشتر از بقیه نوههایش میخواست. محمود هم عاشق عزیز بود. وقتی محمود مسافرت میرفت عزیز را با خودش میبرد. هر وقت هم مأموریت داشت مثل سفر دریایی، او آخرین نفری بود که باهاش خداحافظی میکرد.
🍃عزیز مشغول آب و جارو زدن خانهاش شد. روز قبل از سوپری سرکوچهشان بیسکویت ساقهطلایی و دمنوش بهلیمو خرید، همان که محمود دوست داشت و میگفت: « عزیزجون خونهتون چه حیاط باصفایی داره. چقدر مزه میده بشینی اینجا و دمنوشبهلیمو با بیسکویت ساقهطلایی بخوری. »
🌸داخل خانه را سروسامان داد، سراغ تمیز کردن حیاط رفت. شلنگ را از داخل انباری گوشه حیاط بیرون آورد. به شیر آب کنار حوض وصل کرد. گلدانهای شمعدانی اطراف حوض را مرتب کرد. برگهای زرد و نارنجی داخل حیاط را جارو زد.
☘شیر آب را باز کرد تا گرد و خاک نشسته بر روی گلبرگها و زمین را بشوید؛ ولی دردی در کمرش پیچید و نتوانست ادامه دهد و بر روی پلهها نشست.
🌸با صدای زنگ تلفن دستش را به میلههای کنار پلهها گرفت و به سختی خود را به کنار میز رساند با دستان لرزانش گوشی را برداشت.
🍃 با شنیدن صدای مریم، خواهر محمود، دلش شور اُفتاد از محمود سؤال کرد. مریم گفت: «هنوز نرسیده، انگار با تأخیر میاد. »
احساس کرد چیزی را از او پنهان میکند؛ ولی مریم به او اطمینان داد که مشکلی نیست و مثل همیشه برای سالم برگشتن محمود دعا کند.
🌺با قطع تلفن روی مبل وا رفت. هزاران فکر با سرعت نور به ذهنش خطور کرد. تلویزیون را روشن کرد تا حواسش پرت شود. صدای مجری در سرش پیچید: « دزدان دریایی سه لنج ماهیگیری ایرانی را در آبهای آزاد به گروگان گرفتهاند. کشتی نیروهای دریایی که از مأموریت برمیگشت برای نجات آنها مسیر خود را تغییر داده است.»
🍃اشکی از گوشه چشمش روی پیراهن بلند گُلگُلیاش ریخت. دستان چروکیده و لاغرش را به سوی آسمان بلند کرد. برای سلامتی و نجات ماهیگیران و نیروهای دریایی دعا کرد.
🌸سه روز تسبیح از دست عزیزجون نیفتاد و دائم در حال ذکر و دعا بود. روز چهارم اخبار خبر از آزادی و نجات ماهیگیران داد. سجده شکر به جا آورد و چشم انتظار آمدن محمود شد.
☘با رسیدن کشتی به ایران، خبر شهادت محمود به خانوادهاش رسید. عزیزجون شب قبلش خواب محمود را دیده بود. محمود به او از شهادت و چشم انتظاریاش برای دیدارش گفته بود. همه نگران حال عزیزجون بودند؛ او خوابش را برای بقیه تعریف کرد. بعد آن روز عزیزجون چشم انتظار آمدن محمود است تا او را با خود ببرد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مهدوی
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
•﷽•
يوسف گمگشته باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و حسرت ميخوريم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
☘ سلام و صلوات خدا بر تو ای امام المتقین
🌺 آقاجان بی روی زیبایتان، زندگی تکراری و ملال آور است.
🌸 ایمان و یقین مان به طلوع فجر ظهورتان، امیدمان را مضاعف میکند. جانمان میبخشد و به حرکتمان جهت میدهد.
🌥 مولاجان مسیر سنگلاخ و طولانی ست. تنها دستان حیدریتان نجات بخش است.
دستمان بگیر آقای خوبمان.
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@Mahdiyar114
✍ یا رفیقَ مَن لارفیق له
🌺 صبح را آغاز میکنیم با یاد و نام تو
🌸دقیقا یادمان نیست آخرین بار کی خودمان را پیدا کردیم؟!
ولی خوب میدانیم هرگاه گم شدهایم، دستمان در دست تو نبود...
☀️همین ابتدای روز دستمان را به دستت میسپاریم.
تو بهترینی برایمان بهترین رفیق
دوستت داریم
یارفیقَ مَن لا رفیقَ له
یاانیسَ مَن لا انیسَ له
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_رمیصا
🌸عصمت به پای عصمت تو سجده می کند
معصومه ای و عصمت کبرای دیگری🌸
☘️لقب «معصومه» را امام رضا(علیه السلام) به خواهر خود عطا فرمودند.
🔹در مورد عظمت این بانوی اسلام همین بس که امام رضا(علیه السلام) فرمودهاند: «مَنْ زَارَ الْمَعصُومَةَ بِقُمْ کَمَنْ زَارَنى.»
🔸«هر کس معصومه را در قم زیارت کند، مانند کسى است که مرا زیارت کرده است.»
📚ناسخ التواریخ، ج. ۳، ص. ۶۸، به نقل از کریمه اهل بیت، ص. ۳۲.
🌹23 ربیع الاول سالروز ورود پرخیر و برکت حضرت معصومه سلام الله علیها به شهر قم گرامی باد 🌹
🕌 خدایا! همان طور که در این دنیا به ما لطف فرمودی و ما را همسایه و زیرسایه این بانوی نورانی قرار دادی، در آن سرا هم ما را زیر سایه باعظمتشان قرار ده!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#بیستوسوم_ربیعالاول
#حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏓 پینگ پنگ با خدا
#تصویری
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#محاسبه_نفس
#استاد_پناهیان
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌸 سلام و صلوات خدا بر تو ای آرام جان
آقاجان بیا! دارد دیر میشود برایم، فرصت باقی مانده...
☘ دلآرام جهان، آرزوی من یا صاحبالزمان
العجل میخونم بعد از هر اذان...
آقای مهربان بی تو سهمم غمه...
❤️ جاریه عشق تو؛ سینه به سینه
روشن تر از آب و آئینه...
یامهدی
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
﷽
#الابـذڪراللـه_تطمـئن_القلـــوب
#ســــــــــــــــــــــــلام_معبــــــــــودم ❤️
#پروردڪَارا، ایمان دارم ڪه تو خاص ترین مخاطب دل بندڪَانت هستی،ڪه همراهیات همیشڪَی است... !
تنهایم نڪَذار
و دســــتم رابڪَیر
خدایاتـــــــــــــــــــــــو پناهِ منی،وقتی راهها با همهےوسعـتشان تـنڪَ میشوند...
#آمینیارب_العالمین
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
الحمدلله رب العالیمن
صلی الله علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله
☘️با عرض سلام و ادب و درخواست رحمت خاص الهی برای تک تک مخاطبان کانال سلام فرشته به استحضار می رساند از امشب، داستانی با عنوان #مدافع_حرم در کانال قرار داده خواهد شد ان شاالله
🔹این داستان، تولیدی است و کپی شده از جایی نیست.
✍️خدمتتان عارضم که روش داستان به حالت برگشت به زمان گذشته یا به قولی فلش بَک است. داستان اسارت مدافع حرمی است که در دست داعش اسیر شده و برگشت هایی که به زمان های قبل دارد. این نکته را توضیح دادم که در خواندن داستان گیچ نشوید.
🔸ان شاالله از امشب، داستان بارگذاری خواهد شد.
▫️در این شب ها و روزهای خاص، چنان که دوست داریم دیگران در حق مان باشند و دعاکنند، برای دیگران باشیم و دعا کنیم که یک تیر است و چند نشان. هم خودت مشمول دعای فرشتگان قرار می گیری و هم جامعه ات را دعا کرده ای و خدا رحمتش را به این واسطه، بر قلبت بیشتر خواهد کرد.
توفیقاتتان به برکت صلوات، روز افزون باشد الهی.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#داستان
#مدافع_حرم
#سخنی_با_خوانندگان
#به_قلم_سیاه_مشق
@salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیباییاش چیزی کم نمیکرد. راه که میرفت، دمپایی های پارهاش لق میزد و گاهی از پا در میآمد. به سرعت میپوشید و ادامه میداد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصهی تلخی بود. لب از لب باز نمیکرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شدهای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلولهایش میبارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت.
🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه میکند و کیست و به یاد تمام حرفهایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام میدادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان میگفتم. شرم میکردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان ..
🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطرهای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذرهی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم میگیرم. سوزشی سخت، بی تابم میکند. سرم را رها می کنم. دستهایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتابهای اسطورههای ایرانی خوانده بودم به بازو میبستند و به زور پهلوانی، پاره میکردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز میبیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها میگذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم میشود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمیتوانم تصور کنم. اشک میریزم. ماندهام با این تشنگی این همه اشک از کجا میآید.
🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق میشد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی میکرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول میکردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا میدادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم.
🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحههایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم.
@salamfereshte
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌸صلوات و صلوات خدا بر تو ای امید امیدواران
🌺 سلام آقاجان ، صبحتان به خیر.
مولای خوبم چشمهایمان منتظر روز موعود الهی است، همان روز که منادی ندا میدهد ظهورتان و برحق بودنتان را. روزی که مستضعفان جهان را شاد میبینی و مستکبران را خائف و ترسناک.
☘آقاجان ای کشتی نجات بیا و جهانی را از غرق شدن نجات ده.
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، خفتگان را نعمت بیداری ده، و بیداران را توفیق شب زنده داری و گریه و زاری!
📚 الهی نامه ، ص 20.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#نکته
#شب_زنده_داری
#بیداری
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دوم
🔹چاره ای نبود. قرار بود همان شب، بچه های ناصرین عملیات کنند و ما باید آخرین تحرکات دشمن را شناسایی میکردیم. کیلومترها دولا دولا راه رفتن زیر آفتاب، حسابی عرقمان را در آورده بود. یاد روزهایی که با مصطفی و حیدر، وزنه می زدیم و مدام اسکات و لانژ می رفتیم افتادم. همان وزنهها بود که ما را در این آفتاب و این خاکهایی که حرارت از خود تولید میکردند، نگه داشت. به محدوده تحت تصرف نیروهای داعشی رسیده بودیم. لباسهایمان خاکی بود و در حالت استتار، خودمان را تا جایی که امکان داشت، نزدیک پایگاه سیارشان رساندیم. ماشین های شاسی بلندی که مدل های مختلف تیربار روی آن ها نصب بود در جهت های مختلف پارک شده بودند.
🔻لوله های تفنگمان را با گونی استتار کرده بودیم. من و حیدر و یکی از بچه های فاطمیون به نام ابوعلی. با دوربین، وجب به وجب تحرکات دشمن را زیر نظر داشتم و حیدر هم، منطقه و تغییراتش را بررسی می کرد:
- انگار تازه مهمات تخلیه کردن.
🔹حیدر سعی کرد زاغه مهماتشان را پیدا کند. تعداد دشمن از دیروز بیشتر شده بود و تانک هایشان نشان از این می داد که قصد حمله دارند. این را که به حیدر گفتم، تایید کرد و گفت: باید قبل از آن ها وارد عمل بشیم. ابوعلی که بعضی شب ها از دست شیطنتهایش خواب بر ما حرام می شد، پیشنهادی را مطرح کرد. حیدر، نگاهی به من کرد و نظرم را پرسید.
- اگه عملی بشه فکر خوبیه. اما ما مهماتی نداریم.
+ باید گروه دیگه ای اینکار رو انجام بدن.
- من می رم نیرو بیارم و پیشنهادم رو برای فرمانده بگم.
+ صبر کن چند دقیقه دیگه با هم می ریم
🔻کار من و ابوعلی تمام شده بود. راهکارهایی که برای نفوذ تعیین کرده بودیم، همه دست نخورده بودند. لحظه آخر، یکی از داعشی ها از حفره ای بیرون آمد و حیدر، دهانش به شکر باز شد: الحمدلله. خدایا شکرت. مختصات زاغه مهماتشون هم لو رفت. با دوربین مختصات را حساب کرد و یادداشت کرد. وسایل اندکی که داشتیم را جمع کردیم و برگشتیم. نزدیک اذان ظهر بود. چند کیلومتر پیاده روی در گرمای بالای 50 درجه با حمل اسلحه و وسایل، توانم را برده بود و حسابی تشنه ام کرده بود. حیدر که لب های خشکیده و صدای خس خس نفس هایم را میشنید، از کوله پشتیاش، بطری آب معدنی ای در آورد: بخور نوش جان. بطری را از او گرفتم و دادم به ابوعلی. ابوعلی بی صدا، کمی خورد و آن را برگرداند. سایه هایمان از بین رفته بود. موقع اذان بود. پشت تپه ی کوچکی، ایستادیم به نماز جماعت. حیدر را جلو انداختیم و من و ابوعلی، به او اقتدا کردیم. دولا شده بودیم تا مورد اصابت تک تیراندازهایشان قرار نگیریم. چند ساعت دیگر باید می رفتیم تا به نیروهای خودی برسیم. اینجا مرز بین داعشی ها و خط پدافندی نیروهای حزب الله بود.
🔹بعد از نماز، حیدر باز هم دوربین کشید و منطقه را بررسی کرد. من هم با تفنگ دوربین دارم، منطقه را چک کردم. ابوعلی، حواسش به اطراف بود که موقع شناسایی، رَکَب نخوریم. تغییر جزئی ای کمی آنطرف تر، چشمانم را تیز کرد:
- حیدر ساعت ده رو نگاه کن. به نظرت زمین تغییری نکرده؟ خاک ها زیر و رو؟
+ چرا انگار خبرهایی است
🔻با احتیاط، جلوتر رفتیم. جا به جا، حفره های تک نفره به عرض و ارتفاعِ نصفِ قد یک انسان معمولی حَفر شده بود. در حال بازرسی از منطقه بودیم. تله های انفجاری عجیبی توجهم را جلب کرد. تا آمدم به حیدر و ابوعلی بگویم، موج عظیم انفجار، مرا با سر داخل یکی از حفره ها انداخت. چند انفجار بزرگ که پی در پی صورت گرفت. تله های انفجاری با بمب های دست سازی که قدرت تخریب بالایی داشتند، با سیم به همدیگر وصل شده بود. بمب های جهنمی.
🔹ملاج سرم به زمین خورده بود. خون، روی صورتم جاری بود. سَرَم مَنگ شده بود. گوشهایم پر از سوت شده بود. سوت خمپاره. سوت داور زمین فوتبال برای تله آفسایدی که در آن افتاده بودم، سوت بستنی قیفی ای که برای امین خریده بودم و خانه را روی سرش گذاشته بود: "پسر جان سَرَم رفت. ول کن اون سوت رو. بستنی خریدم برات ها، نه سوت".. غش غش خنده هایش، جدیت حرفم را به مزاحی شیرین بدل کرد و جمله ای که با زرنگی، تحویلم داد، وجودم را برایش فدا کرد: "بستنی شو خوردم و حالا کیف سوتش رو می کنم. یک تیر و دو نشان." ای جانم به این حاضر جوابی. دور اتاق می چرخید و سوت می زد. ممتد. صد رحمت به جیغ کشیدن های دو سال پیشش؛ وقتی برادر بزرگش، تفنگش را برداشته بود و زبان درازی کرده بود. کاری نتوانسته بود بکند الا جیغ کشیدن. ممتد. پردهی گوش پاره کننده. سوت گوشهایم دست بردار نبود...
@salamfereshte
✍ ضرورت ياد قيامت و عذاب الهى
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺مردم شما چونان مسافران در راهيد، كه در اين دنيا فرمان كوچ داده شديد، كه دنيا خانه اصلى شما نيست و به جمع آورى زاد و توشه فرمان داده شديد. آگاه باشيد اين پوست نازك تن، طاقت آتش دوزخ را ندارد پس به خود رحم كنيد،
🔺شما مصيبتهاى دنيا را آزموديد، آيا ناراحتى يكى از افراد خود را بر اثر خارى كه در بدنش فرو رفته، يا در زمين خوردن پايش مجروح شده، يا ريگهاى داغ بيابان او را رنج داده، ديده ايد كه تحمّل آن مشكل است پس چگونه می شود تحمّل كرد كه در ميان دو طبقه آتش، در كنار سنگهاى گداخته، همنشين شيطان باشيد.
🔺آيا میدانید وقتى كه مالك دوزخ بر آتش غضب كند، شعله ها بر روى هم میغلتند و يكديگر را میكوبند و آنگاه كه بر آتش بانگ زند ميان درهاى جهنّم به هر طرف زبانه میكشد اى پير سالخورده كه پيرى وجودت را گرفته است، چگونه خواهى بود آنگاه كه طوقهاى آتش به گردنها انداخته شود، و غل و زنجيرهاى آتشين به دست و گردن افتد چنانكه گوشت دستها را بخورد
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، خطبه 183.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#امیرسخن
#امیرالمؤمنین علیه السلام
✍ دو تا کافی نیست
☘ در خیالش به حرفهایی فکر می کرد که باید برای قاسم بگوید تا دروغی را که گفته، توجیه کند. ناگهان با صدای جیغِ بلندِ همسرش، از جا پرید و با عجله خودش را به آشپزخانه رساند. او را دید که روی زمین افتاده و از درد ناله می کند .
با ناراحتی گفت:« چرا اینطوری شدی حواست کجاست؟»
و او با قیافهی حق به جانب گفت:« تمام فکر و ذکرم به دروغ جنابعالیه، چند بار بگم همش حقیقت رو بگو بالاخره رسوا میشی؟ عمری با آبرو زندگی کردی ...»
با عصبانیت حرفش را قطع کرد و داد زد:« بس کن ! مگه چکار کردم که بی آبرو شدم. نمی تونی به جای سرزنش کمی دلداری بدی؟»
🍁 با سرعت از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید. از حرف همسرش دلخور شده بود. انتظار نداشت در این گرفتاری او را تنها بگذارد و سرزنش کند. همانطور که خودش پشت و پناهِ همسر و فرزندانش است.
فکرهای کفرآمیز به ذهنش هجوم آورده بود و ناشکری می کرد که چرا خدا به آنها فرزند دوقلو داده تا توانِ هزینه های آنها را نداشته باشد و فرزند اولش در حسرت اسباب بازی های ریز و درشت بماند.
☘ در همین فکرها بود که خودش را جلوی بنگاهِ محله دید وقتی نگاهی به داخل انداخت، قاسم را دید که با اشارهی دست او را به داخلِ مغازه فرا میخواند. چارهای جز رفتن نداشت حتی اگر صاحبخانه بودنِ او را هم نادیده می گرفت، بی ادبی بود که دعوت کسی را بی جواب بگذارد.
وقتی وارد شد، قاسم با لبخندی که همیشه به لب داشت، بلند شد و با او دست داد و گفت:« عجب حلال زادهای همین الان در مورد شما صحبت می کردیم خوب شد که اومدی بشین تا در مورد خونه با هم حرف بزنیم.»
🍁با استرسی که داشت، نشست. و بلافاصله گفت:« من شرمندهی شما هستم اما باور کنید مجبور شدم که دروغ بگویم می دانم که کار اشتباهی کردم ولی خدا هیچ کس رو شرمندهی زن و فرزند نکند. هر جا رفتم بخاطر تعداد بچه ها به من خانه اجاره ندادند و حتی بعضی ها سر و صدای گریه دوقلوها را مزاحم آسایش خودشون می دانستند. خواهش می کنم اجازه بدین خونهی شما بمونیم دیگه از پیدا کردن خونه ناامید و خسته شدم حاضرم...»
☘ قاسم حرفش را قطع کرد و گفت:« یه کم مهلت بده جوون، کجا تخته گاز میری. کی گفته باید خونه رو تخلیه کنی من در مورد اجاره خونه می خواستم صحبت کنم که...»
با خوشحالی دستهای قاسم را گرفت و گفت« خدا از بزرگی کمتون نکنه هر مقدار که در توانم باشه می دم فقط...»
قاسم با ناراحتی جواب داد:« امان از شما جوونا بذار حرفم تموم بشه. می خوام اجاره بها رو کم کنم که بتونی خرج و مخارج دوقلوها رو تأمین کنی. از وقتی حاج خانم خبر داد که دوقلو داری فکرم درگیر اینه که چه رفتاری از من دیدی که بچهی سوم رو از من پنهان کردی »
🍁دیگه به گوشهای خودش هم اطمینان نداشت با ناباوری به صاحب بنگاه نگاهی انداخت تا حرفهایش را تأیید کند و مطمئن شود که جدی می گوید و شوخی نیست.
حتی وقتی که دید با لبخند سرش را تکان می دهد، باور نکرد تا اینکه گفت:« چرا اینطوری نگاه می کنی تو هنوز قاسم رو نشناختی او حتی هوای مستأجرهای قبل از تو رو هم داشت و تا صاحب خونه نشدند، اجازه نداد که جای دیگری بروند»
از خوشحالی نمی دانست چه کند بلند شد و صورت و دستهای قاسم رو غرق بوسه کرد. از مغازه خارج شد تا هر چه زودتر این خبر رو به همسرش بدهد و او را از نگرانی در بیاورد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
☘ سلام و صلوات خدا بر تو ای آبروی دو عالم
🌺 آقاجان چقدر نبودنت حال جهان را پریشان کرده است.
ای آبروی دو عالم که برایمان دعا میکنی
روزهای سرد و تاریک را با نورت روشن و گرم کن.
🌸 مولاجان کی شود سکوت صبر را بشکنی؟ با این همه طوفانهای سهمگین که بر ما وارد شده است.
میترسم دستمان از دستتان رها شود. میترسم از شیطان و نفس امّاره. میترسم از جدایی.
ادرکنی یا صاحب الزمان
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
◽️◽️◽️ #علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه 📿 الهی، خفتگان را نعمت بیداری ده، و بیداران را توفیق شب زند
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای، و ما همه هیچ کاره ایم و تنها تو کاره ای.
📚 الهی نامه ، ص 7.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#نکته
#مناجات
هدایت شده از کانال رسمی وابسته به آیت الله العظمی جوادی آملی
ماندگاری انقلاب.mp3
3.24M
💠 روز بیست و ششم ماه #ربیع_الاول 1443
🔹 ماندگاری انقلاب
#آيت_الله_العظمی_جوادی_آملی
🆔 @a_javadiamoli_esra
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_سوم
🔹روی زمین نم دار، به سختی نشسته ام. سرمای بیابان های سوری را با تمام تنم حس میکنم. بینی شکسته ام، پر است از بوی خون وکباب و نفت. می لرزم. با هر لرزشی، درد در تمام تنم پمپاژ می شود. سوزش سینه ام، نفس کشیدنی عذاب آور نصیبم کرده. سعی می کنم، آرام هوای گردوخاکی و خفهی اینجا را به ریه هایم برسانم. هوا که به سختی پایین میرود، سخت تر و پر سوزش، وارد ریه ها میشود. به سوزش و دردی بزرگ تر، رها می شود و ریه ها خالی از هوا. صدای پدر در گوشم می پیچد: " هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت.." . صدای پدرم، دلم را آرام میکند. " الحمدلله رب العالمین. هر چه تو بدهی نیکوست ... خدایا.. می بینی ام؟ " و باز هم اشک. صورتم به اشک هایم می سوزد اما مانع از اشک ریختنم نمی شود. می خواهم سجده کنم. اینجا خاک است. زیر خاک است. خاکی ترین جایی است که جسمم قبل از قبر، آن را درک کرده است. دلم سجده می خواهد.
🔻 صدای لخ لخ دمپایی های پارهی دختر سوری میآید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد میکند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه میکند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش سالهام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی.
🔹 ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش میکنم و سعی میکنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام میگذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. میافتد. ظرف را روی زمین میگذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم میگذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچهگانه اش در گوشم میپیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار میکند. به پهنای صورت میخندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد میکند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم میآورد. دل و روده هایم به گلو چنگ میاندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم.
@salamfereshte
دهڪده مثبت
✍ ضرورت ياد قيامت و عذاب الهى 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺مردم شما چونان مسافران در راهيد، كه در اين
✍️عبرت از مرگ ياران
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺حضرت علی(علیه السلام ) فرمودند: (در پى جنازهاى مىرفت و شنيد كه مردى مىخندد.) گويى مرگ بر غير ما نوشته شده، و حق جز بر ما واجب گرديد،
🔺و گويا اين مردگان مسافرانى هستند كه به زودى باز مىگردند، در حالى كه بدنهايشان را به گورها مىسپاريم، و ميراثشان را مىخوريم.
🔺گويا ما پس از مرگ آنان جاودانهايم آيا چنين است، كه اندرز هر پند دهندهاى از زن و مرد را فراموش مىكنيم و خود را نشانه تيرهاى بلا و آفات قرار داديم.
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، حکمت 122.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#امیرسخن
#امیرالمؤمنین علیه السلام
✍️ دو تا کافی نیست
🌸 امروز خیلی خوشحال بود. بچه ها زود خوابیدند و او توانست کارهایش را تمام کند. حتی فرصت پیدا کرد تا به خودش برسد. لباس زیبا بپوشد و کمی آرایش کند تا خستگی صورتش را بعد از یک روز بچه داری طاقت فرسا، بپوشاند.
🌺 منتظر همسرش بود که با روی خوش از او استقبال کند تا خستگی کار از تن او بیرون شود. همیشه سعی می کرد برای همسرش مایهی آرامش باشد و هیچگاه سختی های بچه داری را به رخ او نکشد. هیچوقت اهل غُر زدن نبود. همسرش تمام روز را بیرون از خانه کار می کرد، شیطنتهای بچه ها را نمی دید و فقط شاهد خواب و آرامش آنها بود.
🍁صدای چرخیدن کلید را که شنید به سرعت خودش را پشت در رساند تا همسرش را غافلگیر کند؛ امّا وقتی در باز شد، قیافهی درهم و عصبانی او، ذوقش را کور کرد. با تعجب به او خیره شد و در ذهنش علتِ این خشم را جستجو می کرد. منتظر بود تا همسرش او را از این سردرگمی نجات دهد.
☘️ طولی نکشید که با داد او، تکانی از ترس خورد و با دستهایش او را به آرامش دعوت کرد و با گذاشتن انگشت روی لبهایش نشان داد که ساکت باشد. همسرش انگار که تازه متوجه اوضاع شده بود و فهمید که بچه ها خواب هستند، صدایش را پایین آورد و آهسته با همان عصبانیت زمزمه کرد : « چرا بچه ها رو کنترل نمی کنی؟ الان صاحبخانه به من اعتراض کرده که سر و صدای بچه ها اذیتش می کنه. تمام خستگی تو تنم موند. بهونه دستشون ندین که ما رو از خونشون بیرون کنن. به سختی اینجا رو پیدا کردم وگرنه کسی به ما که چهار تا بچه داریم خونه اجاره نمی داد.»
🌸 او هم با شنیدن این حرف، خستگی مضاعفی در تنش احساس کرد؛ اما چون می دانست با گفتن هر حرف و دفاع از خود، به مشاجره می انجامد، توضیحاتش را به وقت مناسبی موکول کرد و فقط به گفتن چشم اکتفا کرد. دیگر بحث را ادامه نداد.
🍁صبح، بعد از رفتن همسرش، زنگ خانه زده شد. با خودش فکر کرد که حتما چیزی را جا گذاشته و با سرعت در را باز کرد؛ ولی با دیدن زن صاحبخانه متعجب شد. به گمان اینکه او هم برای اعتراض آمده، ابروهایش به هم گره خورد وسلام کرد امّا زن همسایه با لبخندی جوابش را داد و گفت: « ببخشید که اول صبح مزاحمت شدم می خواستم تا بچه ها خواب هستن با هم حرف بزنیم»
با ناراحتی گفت:« در مورد بچه ها؟»
با خوشرویی جواب داد: « می خواستم اول عذرخواهی کنم چون دیروز همسرم کمی با تندی صحبت کرد که خودش هم پشیمان شده؛ امّا چیزی نگفت آخه می دونی، کمی مغروره و براش سخته که به اشتباهش اعتراف کنه»
او که هنوز هم متعجب بود شنیدن این حرفها باعث تعجب بیشترش شد.
🌺 زن صاحبخانه که سکوت او را دید، ادامه داد:« من هم قبلاً با پنج بچه مستأجر بودم و سختی های شما را درک می کنم. شوهر من خیلی به خواب بعد از ظهرش حساسه و اگر بیدار بشه سرش درد می گیره و ناراحتی اعصاب پیدا می کنه وگرنه کلا با سر و صدای بچه ها مشکلی نداره. حالا از شما خواهش می کنم که به مدت یکی دو ساعت بعدازظهر، بچه ها رو سرگرم کنین تا سر و صدا نکنند اگر کمک هم خواستین با من تماس بگیرین که بیام پیش اونها تا شما هم به کارهاتون برسین»
او با خوشحالی گفت:« نه خیلی ممنون مزاحم شما نمی شم من هم عذرخواهی می کنم که آرامش شما رو به هم زدم»
زن صاحبخانه با همان نگاه مهربانش گفت« خواهش می کنم. مزاحم نیستی دخترم. بچه های تو جای نوه های مرا پر می کنن حالا که از اونها دورم می تونم اینطوری دلتنگی هام رو کم کنم» .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعیت
#داستانک
#تولیدی
#به_قلم_عطش
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⛅️ سلام و صلوات خدا بر تو ای نور خدا
☘ آقاجان صبحتان به خیر و سلامتی
🌺 مولاجان دشمنان طعنه میزنند بر ما؛ پس کجاست او که ادعای امامتش و نجات را دارید؟
مهدیا شکایت میکنیم به خدا از بی رحمی زمانه و نبودنتان در بین محبینتان.
🌸 آقاجان همش با افتخار میگیم یه نفر میاد که ما منتظر دیدنشیم...
میخواهیم ویژه باشیم برات، میشه عنایت خاصه تان شامل حالمان شود؟
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
◽️◽️◽️ #علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه 📿 الهی، ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای، و ما همه هیچ ک
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده !
📚 الهی نامه ، ص 7.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#نکته
#مناجات
✍️ آغوش خدا
🍁پاییز فصل زیبا دیدن و آموختن است.
🍂روی زمین پا که میگذاری حواست باشد، زیر پایت همانهایی است که روزی به تو نفسها بخشیدند. چه شده است هماکنون خود نفس کم آوردهاند؟!
دوباره از زاویه دیگر برگهای زرد و نارنجی را ببین که چه زیبا و عاشقانه خود را به آغوش زمین میرسانند؟!
🌸من و تو هم بیا خود را به آغوش خدا برسانیم.
صبحتان به نیکی و پر از آغوش خدا .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکس_نوشته_رمیصا
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_چهارم
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را.
🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم میخواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شدهی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است."
🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که میآمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست.
🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم.
🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانیاش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر میکرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم.
@salamfereshte
دهڪده مثبت
✍️عبرت از مرگ ياران 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺حضرت علی(علیه السلام ) فرمودند: (در پى جنازهاى مىرف
✍️ ضرورت ياد مرگ
💥آمادگى براى سفر آخرت
🔺خدا را فرشتهاى است كه هر روز بانگ مىزند: بزاييد براى مردن، و فراهم آوريد براى نابود شدن، و بسازيد براى ويران گشتن.
📚ترجمه نهج البلاغه(دشتى)، حکمت 132.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#کلامنور
#امیرسخن
#امیرالمؤمنین علیه السلام
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
سلام و صلوات خدا بر تو ای هادی امت
🌸آقاجان
بیا که غایت هستی، به دست توست
بیا که هدایت گر بشری تو هستی
بیا که خدا به آمدنت راضی است
🌺 مولاجان روزها میگذرند، شب به روز و روز به شب میرسد؛ امّا دنیا بیقرار و در تلاطم است. تنها با آمدنت امواج سهمگین این دریای متلاطم، آرام میگیرد.
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
◽️◽️◽️ #علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه 📿 الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده
◽️◽️◽️
#علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه
📿 الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
📚 الهی نامه ، ص 7.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#نکته
#مناجات