eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. 🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت. 🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد: - سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت. - ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی - ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم. - قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب.. - چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون. - بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟ - ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که .. - ماما همراه بودم. 🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد: - زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد .. - می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟ - ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟ 🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد. - ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره. - پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن. - حتما. می یای تو یا میری؟ - می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم. - نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه. - نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟ - گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش. - وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️سلام ای طلوع همه زیبایی ها❣️ 🌸آقاجان چه شیرین است دل را به شما پیوند زدن! مولاجان چه زیباست به یادتان بودن و برایتان نوشتن! 🌼مهدی جان قشنگترین لحظات عمرم همین با شما بودن است همین سلام کردن های هر روزمان همین نوشتن های مداوممان همین جواب سلام دادن هایتان همین دعاهایتان همین نگاههایتان ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ آرامبخش و مهر آفرین 🍀خداوند حکیم برای به آرامش رسیدن زن و مرد، ازدواج را قرار داده است. در زندگی هر یک از زوجین آرامبخش دیگری است.(1) برای ایجاد این آرامش در زندگی، آداب و شرایطی لازم است. باید آن ها شناخته شود و بر اساس آن رفتار صورت پذیرد. 🍃یکی از این موارد نحوه ارتباط کلامی بین همسران است. ارتباطی می تواند صمیمی و پرجاذبه باشد که آرامش را زینت بخش زندگی ها قرار دهد. بنابراین ارتباط باید در سایه شناخت هایی صورت پذیرد. 🌺شناخت دنیای مردان و زنان یکی از آن هاست. شناخت تفاوت این دو جنس لازم و ضروری است. از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد: 1- شناخت حساسیت ها، ارزش ها و توانمندی ها. (روحیه و حساسیت همسرش چگونه است؟ از چه چیزهایی خوشش می آید؟ نسبت به چه مواردی عکس العمل نشان داده و ناراحت می شود؟) 2- شناخت نیازها و کاستی ها. (به طور مثال: زن ها نیاز به عطوفت و مهرورزی و مردان نیاز به تحسین و احترام دارند.) 3- شناخت موقعیت های زمانی و مکانی. ( در چه خانواده ای رشد کرده است؟ یا در چه محیطی زندگی می کرده است؟ هم اکنون در چه شرایط و موقعیتی است؟) 4-شناخت ویژگی ها. (مثلا: مردها کلی نگر و زن ها جزء ی نگر هستند.) 🍀با به دست آوردن این شناخت ها از همسر خود، او را بهتر می شناسد. در نحوه صحبت کردن او با ایشان تاثیرگذار خواهد بود. به گونه ای که از سخن گفتن با یکدیگر لذت ببرند. علاوه بر آن در برابر مشکلات و موانعی که در زندگی به وجود می آید با ارتباط کلامی، هدیه دهنده آرامش به یکدیگر خواهند بود. علاوه بر آن راه حل برون رفت از آن ها را به دست می آورند. 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 (1)🔹ومِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ؛ و از نشانه‌هاى او آن است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد و ميان شما و همسرانتان علاقه‌ى شديد و رحمت قرار داد. (روم/21)📖 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣سلام ای امید غریبان تنها❣ 💔آقاجان دلهایمان بی قرار است قرار دلهایمان کجایی؟ آرامش قلبهایمان کجایی؟ 💦آقاجان چشمهایمان به راه آمدنتان بارانی است زیباترین قرار هستی کجایی؟ قشنگترین انتظار هستی کجایی؟ 🥀شکایت نیامدنتان به که گویم؟! اللّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا، وَغَيْبَة إِمامِنا، وَشِدَّةَ الزَّمانِ عَلَيْنا، وَوُقُوعَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الْأَعْداءِ عَلَيْنا، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ بزرگترین نعمت 🍀اگر اغراق نباشه شاید روزی هزار بار خدا رو شکر می کرد. امروز هم پایش را از خانه که بیرون گذاشت ذکر دل و زمزمه لبش همین بود. - تو اداره همه از او انرژی می گرفتند، و او را به چهره ای خندان می شناختند. 🌸 از همه چیز لذت می برد، صدای آواز گنجشک ها، صدای خش خش برگ های زیر پایش، سرمای سوزناک فصل پائیز، رنگ های برگ های زرد و نارنجی و سبز درختان. شاید باورش برای دیگران سخت باشد ولی او حتی از فشار دادن دکمه ریموت و صدای باز شدن قفل های درب ماشین هم لذت می برد. - همه را مدیون او می دانست. با وجود همه مشکلات و کمبودهای زندگی اش احساس خوشبختی می کرد. 🌺بار دیگر با ذکر الحمدلله فضای دهانش را عطرآگین کرد. وارد اتومبیلش شد. با چرخاندن سوئیچ ماشین را روشن کرد تا گرم شدن موتور ماشین، دست بر سینه گذاشت و به امام زمانش سلام کرد و چند جمله ای در دل با عزیز فاطمه نجوا کرد. این کار هر روزش بود خوشبختی زندگی اش را مدیون نگاه محبت آمیز مولایش می دانست. 🌸🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸 🔹الإمام الصّادق(علیه السلام): « ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ» امام صادق(علیه السلام): «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.» 📚وسایل الشیعه، ج۱۶، ص ۲۸۰ 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ضحی لباس عوض کرد و برای ناهار، به اتاق مادر رفت و دید که مادر زیر کرسی، قایم شده است. نگران، حال مادر را پرسید. مادر مهربانانه گفت: - نه عزیزم. ی کم پاهام سرد بود اومدم زیر کرسی. چقدر خسته ای! بیا بشین ی چیزی بخور. - خیلی گرسنه نیستم. صبر کنیم بابا بیاد با هم بخوریم؟ 🔸ضحی این را گفت و زیر کرسی ای که مادر درست کرده بود نشست. مادر از بیمارستان پرسید و ضحی اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد. گرمای کرسی، تن خسته اش را خمارتر کرد. پدر هنوز نیامده بود. دست مادر را گرفت و بوسید. چشمانش را بست و خوابش برد. 🔹با صدای اذان، از خواب بیدار شد. مادر، سر سجاده نماز می خواند. الله اکبر آخر نماز بود. لحاف کرسی را کنار زد. کرسی را خاموش کرد. بالشتی که روی آن لم داده بود و له شده بود را با چند ضربه، صاف کرد و مرتب، به دیوار تکیه داد. موهایش را که از لای کِش، بیرون آمده بود، از روی گردن به عقب برد. کش را باز کرد و دور مچ انداخت و به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و به اتاقش رفت. 🔸سجاده را که برداشت، به ذهنش خورد نکند کسی تماس گرفته باشد و او خواب بوده باشد. همین سوال را از مادر پرسید و با جواب منفی شان، خیالش راحت شد. خواست گوشی را چک کند اما به خود نهیب زد که "چه وقت چک کردن گوشی است قبل نماز؟ چند دقیقه دیرتر به جایی برنمی خورد." دهانش را به گفتن اذان، خوشبو کرد: الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. سجاده اش را انداخت. چادر رنگی را برداشت و روی سرش انداخت. یک طرفش را گرفت و دور سرش پیچید تا محکم شود. از روی میز مطالعه، عطر گل نرگس را برداشت و چند بار به چادرش زد. از بوی خوش عطر، نفس عمیقی کشید و مشغول گفتن اِقامه شد. نمازش که تمام شد، پشت میز مطالعه نشست. کتاب بیماری های زنان را باز کرد. فصل طب مکمل را که تازه شروع کرده بود پیدا کرد. قبل از خواندن، گوشی را برداشت تا تماس ها و پیامک ها را نگاهی بیاندازد و خبری از سحر بگیرد. 🔹خانم پناهی چند بار تماس گرفته بود. ساعت تماس، ده دقیقه بعد از رسیدن او به خانه بود. تعجب کرد. پس چرا صدایش را نشنیده است. گوشی بیصدا شده بود. یادش نمی آمد گوشی را بیصدا کرده باشد. نگران شد. با خانم پناهی تماس گرفت. گوشی اش را جواب نداد. پیامک ها را نگاهی انداخت: - ضحی جان گوشی رو بردار. - ضحی جان تو رو خدا ، نمی تونم بنویسم - ای خدا دارم می میرم 🔺فقط همین چند پیام ثبت شده از خانم پناهی کافی بود که دل شوره به جانش بیافتد. هیچ تماس دیگری نداشت. بلافاصله به سحر زنگ زد: - الو سلام سحرجان. خانم پناهی اومده بیمارستان؟ - آره. چند ساعت پیش اومد. الانم اتاق عمل هست. چطور؟ - حالش چطوره؟ خوبه؟ چند تا پیام داده بود نگران شدم. زنگ هم زده بود. - آره می گفت که بهت زنگ زده جواب ندادی. خیلی شاکی بود. قانعش کردم که قرار بود به خودم بگه نه تو. نگران نباش. نیم ساعت پیش رفته اتاق عمل. کم کم می یاد بیرون. می خوای اتاق عمل رو بگیرم؟ - نه ممنونم.. خیلی لطف کردی. خدا نگهدار. ضحی، همانطور که لباس می پوشید با اتاق عمل تماس گرفت: - سلام خسته نباشین. سهندی هستم. بله. حالشون خوبه؟ چی؟ ای وای.. بله. باشه من تو راهم. اپیدوراله؟ بله. ممنون می شم بهشون بگین که سهندی پشت در اتاق عمل منتظرشه. بله. ممنونم. لطف می کنید. خدانگهدار. 🔹کش چادر مشکی اش را پشت سر انداخت و با عجله، کیفش را برداشت و به سمت مادر رفت: - مامان جان خیلی دعا کنید. یکی از بیمارها اتاق عمله. دوقلو بارداره. خیلی دعا کنین. من باید برم. کاری ندارین؟ - خیر باشه. برو مادر جان. 🔸پدر که از اتاق بیرون آمد؛ ضحی میانه در ایستاده بود. سلام و خداحافظی را با هم هدیه پدر کرد و رفت. زهرا خانم که چهره پر از سوال همسرش را دید، گفته ضحی را برایش تکرار کرد. آقای سهندی هم مانند زهرا خانم، خیر باشدی گفت و به اتاق رفت. سجاده ای که تازه جمع کرده بود را مجدد پهن کرد. برای سلامتی مادر و بچه ها، نیت نماز جعفر طیار کرد و قامت بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌙هلال ماه رجب ✨عبادت شب اول ماه رجب 🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ . 🌸امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب . 📚بحار الأنوار : 97/87/12 . 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣سلام ای گل همیشه بهارم❣ ⛅️مهدیا نازنینا آرام جانا کی شود آقا بیایی؟! عقده دل را گشایی 🥀بی تو دلگیرم بی تو پژمرده کی شود آقا بیایی؟! بهر ما خطبه بخوانی ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّهَ مَعَ مَن صَدَقَ . 🌺امام باقر عليه السلام : هان! راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد . 📚بحار الأنوار : 69/386/51 🌼🌼 میلاد فرخنده پنجمین اختر تابناک امامت و ولایت امام محمد باقر(علیه السلام) بر شما مبارک باد 🌼🌼 (علیه السلام) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹وارد کوچه کنار بیمارستان شد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و دوید. نگهبانی را به سرعت رد کرد. شیب منتهی به درب شیشه بیمارستان را یک نفس بالا رفت. پشت در لحظه ای مکث کرد. بسم الله گفت. چادرش را مرتب کرد و وارد شد. صدای شیون و فریاد، تپش قلبش را شدیدتر کرد. به سمت آسانسور دوید و منتظر شد. نگهبان، از در شیشه ای وارد شد و به همراه ضحی، وارد آسانسور شد. قبل از اینکه ضحی بخواهد سوالی بکند، نگهبان، هر چه پرستار بخش پشت تلفن به او گفته بود را تحویل ضحی داد. دست ضحی شل شد و کیف کوچک مشکی رنگش، از سرشانه افتاد. 🔸آسانسور که باز شد، موج فریاد آقای پناهی به صورت ضحی خورد. چند نفر دست آقای پناهی را گرفته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند. به محض دیدن ضحی آرام شد. سه نفری که دست و کتفش را محکم گرفته بودند، خوشحال از اینکه آرام شده است، دستشان را شل کردند. ضحی پشت سر نگهبان از آسانسور بیرون آمد و همراستا با نگهبان که به سرعت به سمت اقای پناهی می رفت، قدم های کوتاه و پشت سر هم برمی داشت. چند متری از آسانسور دور نشده بودند که آقای پناهی، به یک ضرب خود را از دستان اطرافیانش رها کرد و به سمت ضحی دوید. نگهبان با دیدن شتاب و بالا رفتن دست پناهی و عصبانیتی که در صورت و چشمانش نمایان بود، خود را سپر ضحی کرد و کمی از ضرب دست مردانه پناهی را که قرار بود دندان ضحی را یکباره از جا بکند، گرفت. دست آقای پناهی را روی هوا قاپید. با یک حرکت دست و خودش را پشت پناهی برد و دستانش را از پشت قفل کرد و بلافاصله، دستبند را به هر دو دستش زد. 🔺ضحی بی توجه به این حرکت آقای پناهی و درد و سوتی که در گوشش ایجاد شده بود، از کنار ایستگاه پرستاری و نگاه های نگران سرپرستار و دیگران، به سمت اتاق عمل دوید. در شیشه ای را که رد کرد، صدای فریاد و ضجه های خانم پناهی پاهایش را سست کرد. کیف و چادرش را گوشه ای گذاشت. دمپایی آبی رنگ را پوشید و از پرده سبز رنگ رد شد. لباس سبز رنگ مخصوص اتاق عمل را پوشید. چند اتاق را رد کرد تا به اتاق عمل خانم پناهی رسید. خانم دکتر مشغول جداکردن چسبندگی های جفت بود تا بتواند آن را خارج کند. سحر کنار خانم دکتر، سعی در ارام کردن خانم پناهی بود. ضحی با نگاه دنبال بچه ها گشت. یکی شان گوشه اتاق گریه می کرد و پرستار بخش نوزادان مشغول تمیزکردنش بود. به سمت پرستار رفت و آرام پرسید: - وضعیتش چطوره؟ اون یکی کجاس؟ پرستار با صدای بلند گفت: - خانم کوچولوی ما رو نگاه کن ضحی جون. ببین چه خوشگله.. چقدر نازه. و با ابرو به اتاق احیا اشاره کرد. 🔹چشمان ضحی گرد شد. بی توجه به خانم پناهی که او را صدا می کرد، از اتاق عمل خارج شد و به سمت اتاق احیا رفت. همزمان با وارد شدن ضحی، دکتر متخصص کودکان از اتاق خارج شد. قُلِ دیگر زیر دستگاه اکسیژن، بی حرکت خوابیده بود. پرستار مشغول پر کردن فرمی بود. ضحی بالای سر نوزاد رفت. دستگاه اکسیژن به بچه وصل بود و قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می شد. صورتش نیمه کبود بود و دست و پاهایش بی حرکت. - زهرا جان بچه چطوره؟ آقای دکتر چی گفت؟ - اعلام مرگ مغزی کرد چون نفس نمی کشه. زیر دستگاه هم خیلی دوام نمی یاره. 🔸به محض شنیدن این دو جمله، برق عجیبی تمام تن ضحی را گرفت. بالای سر بچه رفت. بچه را روی دست گرفت. لوله های اکسیژن از کناره دستش اویزان شد. صورتش را به طرف صورت نوزاد برد و گریه کرد: - خدایا به حق حضرت زهرا بچه رو به ما برگردون. همین طور حرف می زد و گریه می کرد: - خدایا. تمام دل خوشیم این بود که بعد از چند ماه، دو نسل شیعه تقدیم مولامون می کنیم. خدایا این پسر رو به آغوش مادرش برگردون. یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان .. به کمک تون نیاز دارم. آقاجان سربازتون نفس نمی کشه آقا. جواب مادرش رو چی بدم بعد از اون همه حرفی که در مورد سربازی شما بهش زده بودم و دلش رو به داشتن این دوتا نوزاد خوش کرده بودم. آقا یادتونه که می خواست بچه ها رو سقط کنه وقتی فهمید دوقلو بارداره. به کمک خودتون منصرف شد و هر دوشون رو نذر شما کرد. آقاجان، جواب مادرش رو چی بدم؟ یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی.. 🔺همین طور حرف می زد و گریه می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣سلام ای منتظر واقعی❣ 🌸آقاجان چه جانمان تازه می شود وقتی که لحظات بودنمان با حبیبمان می رسد 🌺مهدی جان تمام این سعادت را مدیون خودتان هستم که این بنده نالایق را لیاقت هم کلامییتان بخشیدی 💫 مولاجان حبیبمان طبیبمان رفیقمان شفیقمان همه وجودمان دوستتان دارم. ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114