eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی به همراه صدیقه و خانم دکتر بحرینی، پشت سر فرهمندپور به سمت آپارتمان تجهیز شده حرکت کرد. آپارتمان نزدیک بیمارستان بود و جای پارک خوبی داشت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. خانم دکتر بحرینی با نگاه های معمولی، اطراف را بررسی کرد. دوربین های مدار بسته بیرون و داخل آپارتمان نظرش را جلب کرد و فهمید کارشان بسیار سخت است. باید این مورد را هم به ضحی و صدیقه سر فرصت می گفت. 🔸 دستگاه قهوه ساز، دستگاه ظرفشویی، یخچال فریزر بزرگ و مفروش بودن پذیرایی و اتاق ها بحرینی را به این آپارتمان مشکوک کرد. داخل یکی از اتاق ها، سیستم کامپیوتر و تبلت و پرینتر و در گوشه دیگر همان اتاق، میز بزرگ با امکانات فیلم برداری و رینگ لایتی به قطر بیست و دو سانتی متر قرار داشت. بحرینی دلش نمی خواست دوتا از نیروهای خوبش را آنجا تنها بگذارد اما چاره ای نداشت. فرهمندپور کلید آپارتمان را به سمت ضحی گرفت و گفت: - خدمت شما. ان شاالله سحرخانم و دوستتون هم فردا بهتون ملحق می شن. یک کلید هم اونها دارن. اگر چیزی نیاز هست بفرمایید. همان طور که در قرارداد ذکر شده، مسئول پروژه شما هستین و طبق خواسته شما موارد پیش می ره. اون رینگ لایت هم برای عکسبرداری و فیلم برداری صفحه مجازی تون هست. سیستم و لوازم جانبی اش هم اوکی هست. 🔹ضحی کلید را گرفت. نگاهی به خانم دکتر انداخت. فرهمندپور کمی ایستاد تا اگر سوالی دارند بپرسد. صدیقه سر سیستم رفت و آن را روشن کرد. سیستم نو و کار نکرده ای بود. ویندوزش تازه نصب و به روز رسانی شده بود. اتصال وای فای بسیار قوی بود. ضحی از این همه تجهیزات، به سخت بودن کارش پی برد. نمی دانست باید چه کار کند. فکر کرد حتما باید طرحی بنویسم و طبق همان پیش برویم و الا مدت زمان پروژه طولانی می شود. فرهمندپور ماندن بیشتر را جایز ندانست. خداحافظی کرد و از ساختمان بیرون رفت. داخل ماشین نشست و چند کوچه آن طرف تر، پارک کرد. گوشی اش را در آورد و از طریق دوربین مداربسته آپارتمان، به تماشای ضحی نشست. 🔸ضحی سر میز نشسته بود و روی برگه، یادداشت می نوشت. خانم دکتر بحرینی داخل آپارتمان نبود و صدیقه هم میوه و نوشابه ای از یخچال روی میز گذاشته بود و با دوربین عکسبرداری، مشغول تست کردن تصویربرداری با نورهای مختلف رینگ لایت بود. - حرارت که می ره بالا، میوه ها جذاب تر می شن. ولی وقتی می ره به سمت نور آبی، تصویر خمارتر و مست تر می شه. 🔹ضحی حرف صدیقه را تایید کرد. صدیقه پشت سیستم نشست. صفحه مجازی شان را باز کرد. - افتتاحیه رو بنویسم؟ - بنویس. به نظرت باید با سحر اینا هم مشورت کنیم؟ - دست خودته. می تونی بکنی می تونی نکنی. ی کاری هم برای اون ها در نظر بگیر. مثل پاسخگویی به تلفن ها. تصویربرداری یا حتی تبلیغ محصولات. - حالا نمی دونی چی رو باید تبلیغ کنیم؟ - هنوز که زوده ولی نه منم مثل شمام. نمی دونم. ✍️صدیقه مشغول نوشتن مطلب افتتاحیه شد. تحت وب آن را به پیام رسانش فرستاد و با گوشی، صفحه را به روز رسانی کرد. - سایت هم می زنیم؟ - فعلا از همین اینستاگرام پیش بریم. ببینیم چی می شه. اگر چه اینستا رو هم من دوست ندارم. چاره چیه! 🔸ضحی فکر کرد حتما باید در خلوت، صدیقه را توجیه کند که قرار است حداقلی کار کنند تا دست آن ها رو شود اما نمی دانست واقعا در چه سطحی و چه کارهایی باید انجام دهند. رو به صدیقه کرد و گفت: - عزیزم اگه زحمتت نمی شه ی سر به صفحه های مجازی همکاران بزن ببین اونا چه کارایی کردن. - آره فکر خیلی خوبیه. 🔹چند ساعتی مشغول بررسی کارهایی که می توانستند انجام دهند بودند. فرهمندپور، به خانه رفت. لب تابش را روشن کرد و باقی دیدن هایش را از طریق لب تاب صورت داد. باید سفارش محصولات کودک را به مسئول دفترش در خارج می داد تا دست پُر به آپارتمان برود. تصمیم گرفته بود با دو روز تاخیر، کلید آپارتمان را به سحر بدهد و در این دو روز، چشمش را از دیدن ضحی که لحظه ای چادر را از سرش در نیاورده بود، سیر کند. 🍀همان شب دایی و خانواده شان به خانه سهندی ها آمدند. ضحی از دیدن دایی خیلی خوشحال شد و با شنیدن حرف در گوشی دایی، کمی هم نگران شد: - دایی جان قبل از اینکه عباس آقا بیان، ی ساعتی بریم اتاق کارت دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte