eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺مهدی جان کاش به خودم و کارهایم می اندیشیدم که چه شده است از تو دور مانده ام ؟ 🌼این چشم ها را چه شده که لایق دیدن روی زیبایتان نیست؟ این گوش ها را چه شده که لایق شنیدن صدای آرامبخش تان نیست؟ این قدم ها را چه شده که لایق همراهی تان نیست؟ ای نفس تو را چه شده است؟ 🍀آقاجان ببخش که گناهان، راه چشم و گوش و قدمهایم را بسته است. پدر مهربانم امیدم به نگاه مشفقانه تان است تا از منجلاب گناهان به روشنایی پاکی ها هدایت شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۴ خرداد ۱۴۰۰
✍️فخر همه کتاب ها 🌺کتاب ها یادت می آید؟ 🌸آن گاه که می خواستی کلام باشی واسطه باشی بین خدا و رسولش بین خدا و بنده اش 🌼تا باشی و نور ببخشی سید و سرور باشی همه کتاب های آسمانی باشی تا گردی و هم اکنون معجزه جاوید هستی. 🍀"وَ إِن كُنتُم‌ْ فِي رَيْب‌ٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَي‌َ عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَه‌ٍ مِّن مِّثْلِه‌ِي؛ اگر درباره آن چه بر بنده خود(پيامبر) نازل كرده‌ايم‌، شك و ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد. " 📖 (بقره/23) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۴ خرداد ۱۴۰۰
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_یکم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باش
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باشد و خود را خدمتگزار مردم بداند 🌺بدیهى است که رهبرى از فرد خاصى حمایت نمى کند؛ از معیارها حمایت مى کند. ما دنبال این هستیم که این معیارها تحقق پیدا کند. 🌼بنده دنبال این هستم که شخصى سر کار بیاید و قوه ى مجریه را اداره کند که خود را خدمتگزار مردم بداند و توانایى داشته باشد و به آرمان هاى امام و نظام اسلامى معتقد و پایبند باشد و حقیقتاً عدالت و مبارزه ى با فساد براى او حائز اهمیت باشد. 🔰بیانات در دیدار مردم کرمان‌ ۱۳۸۴/۰۲/۱۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۴ خرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
💠سه ساعت بعد، از هیاهوی اورژانس و اتاق زایمان، بیرون آمده بود و در کتابخانه، درس هایش را می خواند. یادداشت برداری می کرد و سوالاتی را می نوشت. سعی می کرد بین نکات و درسهای مختلفی که می خواند ارتباط برقرار کند. حالا که هم زمان با کتاب های تخصصی، نشست و کار عملی هم می کرد، فهم و یادگیری اش بیشتر شده بود. این فکر در ذهنش گذشت اما به دلش ننشست. با خود گفت: "قبلا هم همین طوری درس می خوندم. سمینار و نشست و کار عملی هم بود اما این طور نبود. الان چرا این طور هستم؟" 🔹حالاتش برایش عجیب بود. دلش برای نشستن و خواندن بسیار تنگ می شد. وقتی به مطالعه می نشست، دلش برای شلوغی و هیاهوی اورژانس و صدای ناله های بیماران تنگ می شد. زمانی که بالای سر بیمار بود، می خواست در خلوت باشد و مناجات کند و مناجاتش آمیخته شده بود با دعا برای بیماران و طلب شفا. فکر کرد قبلا هم دعا می کردم اما دعاهای الانم جور دیگری است. قبلا هم با مادر قرار حدیث کسا و نماز داشتیم اما نمازهای حاجت این روزهایم متفاوت است. فکر کرد شاید به خاطر عباس باشد. یا شاید به خاطر جدا شدن از سحر و آن بیمارستان کذایی که هر روز توهین و تحقیر، خوراکش شده بود و نمی فهمید. شاید آرامشی که از هر دوی این ها شامل حالش شده بود، این طور بازدهی کارش را بالاتر برده بود. 🔸خودکار را کنار برگه ای کشید و طرح گلی زد. صدای تلاوت از بلندگو بلند شد. دل نشین و انرژی بخش بود. کتابش را بست. خودکار را داخل کیف گذاشت. برگه های یادداشت را لوله کرد و کشی دورش انداخت. لوله را گوشه کیف، جا داد و زیپش را تا لبه لوله کاغذ، کشید و آن را چفت کرد. کتاب امانی را روی میز گذاشت. از مسئول کتابخانه تشکر کرد. پایش را که از کتابخانه بیرون گذاشت؛ فکری که از ذهنش گذشت را با شگفتی و بلند گفت: - نکنه به خاطر قرآنه؟ آره .. خودشه.. 🔹چادرش را مرتب کرد. به جای پله و آسانسور، از سطح شیب دار مخصوص تخت و ویلچر بالارفت. خودش را به نمازخانه که رساند، از علت این مسئله، مطمئن مطمئن شده بود: - مطمئنم به خاطر حفظ قرآنمه که این طوری شدم. ذهنم بازه. جلو جلو مطالب رو می فهمم. 🔻گوشی ضحی زنگ خورد: - جانم صدیقه جان. عزیزم چرا گریه می کنی؟ ای وای.. خب.. خب.. خدا رحمتش کنه. آره بیا نمازخونه. می بینمت ان شاالله 🔸آن خانم پیر افغانی به رحمت خدا رفته بود و صدیقه، ناراحت از دست دادنش بود. صدای اذان بلند شد. ضحی همراه موذن، عبارات اذان را با توجه به قلبش تلقین کرد. سر سجاده کوچکش ایستاد و منتظر آمدن امام جماعت شد. مجدد گوشی اش زنگ خورد: - خانم دکتر، ارتپد اومده. خانم دکتر بحرینی خودشون پیگیر شدن و گفتن شما هم بیاین. - کی اومدن؟ - هنوز نیومدن. تا ی چند دقیقه دیگه می یان - باشه ممنون. منم می یام ان شاالله 🔹امام جماعت آمده بود و مشغول اذان و اقامه بود. از جا بلند شد. گوشه ای رفت و نماز ظهرش را فرادی خواند. هنگام رفتن به اتاق نوزادان، صدیقه هم رسید. ضحی. پیشانی اش را بوسید و گفت: - عزیزم. خدا خیرت بده روزهای آخر، همراهش بودی. از ما بهتر هم رفتند. چاره چیه. برو به جای منم جماعت بخون. دعا کن به خیر بگذره 🔸کیفش را با دست راست گرفت و کفشش را پوشید. به طبقه زنان و زایمان رسید. سالن را دور زد و وارد محوطه مخصوص نگهداری نوزادان شد. آقای دکتر رحیمی، آمده بود و خانم دکتر بحرینی با ایشان صحبت می کرد. به محض دیدن ضحی، اشاره ای کرد و آقای دکتر از دور، سر تکان داد. ضحی داخل شد. عذرخواهی کرد و ایستاد. - خانم دکتر، جناب آقای دکتر رحیمی، متخصص ارتپد ما هستند. ازشون خواهش کردم جا انداختن کتف نوزاد رو بهتون آموزش بدن. اشکالی که نداره؟ 🔹ضحی از تواضع ریاست بیمارستان شرمنده شد و به درستی، تشکر و قدردانی خود را از خانم دکتر بحرینی و آقای دکتر ابراز کرد. پشت سر خانم دکتر بحرینی، هر دو وارد اتاق نوزادان شدند. دکتر رحیمی، ملحفه دور نوزاد را باز کرد. با نوک انگشتان، سر کتف و پشت نوزاد را بررسی کرد. یکی از کتف ها در رفته بود. - از کجا فهمیدین در رفته؟ موقع زایمان این طور شد؟ - از افتادگی مچ دست بچه. حدس زدم. موقع زایمان مشکلی نبود منتهی با دیدن مچ دستش، حدس قوی زدم که احتمالا کتفش در رفته. - بله. لگنش هم کمی .. 🔻و بعد پاهای بچه را چپ و راست کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
۴ خرداد ۱۴۰۰
✨سلام بر تو ای طبیب دردمندان 🌺مهدی جان طبیب جان و روحم، تویی مولای من! 🍀آقاجان عاقبت نورِ تو تمام گیتی را فرا می گیرد. آن وقت پهنای جهان را می گیرد. جسم بی جان زمین به واسطه تو توان میگیرد و قلب هایی که سال هاست که از دوری تان مرده اند، خبری از تو بیاید ضربان می گیرد. 🌸ازآیت الله بهجت رحمه الله علیه شنیدم که می گفت: وقتی شما برای ظهورحضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا میکنید بلافاصله برای خودتان هم دعا کنید وقتی می گویید بلافاصله بگوید : ( و فرجنا به) از خدا بخواهید که شما را هم جزء یاران حضرت قرار بدهد. 🌼مهدی جان بعد از هر نماز برای فرجت دعا می کنم و از خدا می خواهم مرا نیز جزو یارانت بشمارد . امید دارم با عنایت خاصه تان این آرزو تحقق یابد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۵ خرداد ۱۴۰۰
✍️من و واجب فراموش شده 🌼کنار خیابان زیر آفتاب ایستادم ولی خستگی اجازه نمی داد که دیگر منتظر آمدن اتوبوس بمانم پس به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم. در همان موقع دو خانم مقصدشان را به یکی از راننده‌ها گفتند و عقب تاکسی نشستند من هم خوشحال از اینکه با آنها هم مسیر هستم، کنارشان جا گرفتم، چون خیالم راحت بود که تا مقصد، همسفر و هم نشین یک خانم هستم نه آقا، و می توانم بدون معذب بودن، راحت بنشینم و خستگی ام را از بدنم بیرون کنم. 🌸وقتی ماشین حرکت کرد، چشمانم را بستم تا کمی آرامش بگیرم اما با شنیدن آهنگ بلند و مبتذلی، پلک چشمانم مانند فنری از جا پرید. آهنگ بیشتر مناسب پارتی های شبانه بود نه ترافیک های شهری که نیاز به آرامش دارد تا هیجان. تکلیف من، نشنیدن بود اما نمی توانستم گوشهایم را مانند چشمانم ببندم پس گفتم: « لطفا آهنگ راخاموش کنید» توجهی نکرد ، بلندتر گفتم که بشنود اما این بار هم خاموش نکرد و فقط از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گفتم :« حداقل صداش را کم کنید». راننده که انگار هم خسته بود و هم از اصرارِ من کلافه شده بود با اخم‌های در هم و بی حوصله گفت:« خانم ، صداش را نه کم می کنم و نه خاموش». 🌺به خانمهایی که کنارم بودند، نگاهی کردم، منتظر بودم آنها هم حمایتم کنند اما دریغ از اظهار نظری. خوشحال بودم که حداقل راننده‌ی منصفی است و توجیه نمی کند و بدنبال بحث های بی فایده‌ی حرام یا حلال بودن آهنگ نیست. گفتم: « پس لطفا نگه دارید، پیاده میشم». راننده هم با عصبانیت ، ماشین را به کنار خیابان کشید و پا روی ترمز گذاشت. با ناراحتی در را باز کردم و از تاکسی بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که با تعجب دیدم آن دو خانم هم پشت سر من پیاده شدند، راننده هم که مثل من تعجب کرده بود با کمی تأمل حرکت کرد. بلافاصله یکی از خانمها، دستش را برای تاکسی بعدی بلند کرد و او هم کنار ما ایستاد. اینقدر سریع این اتفاق اُفتاد که راننده‌ی قبلی هم که دور زده بود، ما را در حال سوار شدن به تاکسی، دید. من هم خجالت زده از قضاوت عجولانه ام درباره‌ی خانمها، دوباره کنارشان نشستم و خدا را شکر کردم که در آن گرمای تابستان، برای تاکسی، معطل نشدیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۵ خرداد ۱۴۰۰
✍️صداقت و راستی 🌼صدای جیک جیک گنجشکان نویدِ روزی دیگر و تلاش دیگری را می داد. دست هایش را مشت کرد و یک کش و قوسی در رختخواب به بدنش داد. وقتی پتو را به کناری زد، بوسه نسیم خنکی را بر تنش احساس کرد. با یادآوری روز گذشته، گره ای بر ابروانش ظاهر شد. ناراحتی چهره اش را پوشاند؛ امّا او تصمیم خود را گرفته بود باید به پدر و مادرش بگوید کار او بوده است. ❄️شیطان با او کلنجار می رفت که بی خیالش، بذار کسی متوجه نشه کار تو بوده، تو می تونی بهشون بگی کار من نبوده. کسی تو رو ندیده و متوجه نمی شن دروغ گفتی! ولی مرتضی شیطان درونش را شکست داده بود و عزمش را جزم کرده بود که راست بگوید و نترسد. او یقین داشت خدا هم با او خواهد بود و کمکش خواهد کرد.(1) 🌺لبخند ملیحی بر لبانش نشست. به خاطر تصمیمی که گرفته بود آرامش در وجودش موج می زد. به طرف شیر آب رفت و با خُنکای آب صورتش را نوازش داد. نگاهی به آشپزخانه کرد. پدر و مادرش در حال خوردن صبحانه بودند. با نگاهی محبت آمیز به آن ها لبخند زد. با صدای بلند و پُر نشاط، سلامی به صورت پدر و مادر خود پاشید. کنار آن ها نشست. پدر دستی از روی مهربانی بر سر او کشید و گفت: به به آفتاب از کدوم طرف زده که پسرم سحرخیز شده؟! 🍀مرتضی لبخندی به او هدیه داد و سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: من باید امروز یک اعترافی کنم. راستش دیروز بدون اجازه شما رفتم سراغ رادیو کوچکی که خیلی دوستش داشتی، همانطور که روشنش می کردم از دستم روی سنگ کفِ اتاق افتاد و شکست. بعدش هم دیگه صداش درنیومد. من عذر می خوام که بدون اجازه بهش دست زدم و شکستمش. دستی مهربان چانه مرتضی را بالا گرفت، همزمان سرِ مرتضی بالا رفت و نگاهش با نگاه مهربان پدر گره خورد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1)الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّهَ مَعَ مَن صَدَقَ . 🌸امام باقر عليه السلام : هان! راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد . 📚بحار الأنوار : ج 74،ص398، ح 268813 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۵ خرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔸خانم دکتر بحرینی گوشی اش را سمت سمیه گرفت و از او خواست فیلم جا انداختن کتف نوزاد را بگیرد. سمیه گوشی راگرفت و فیلمبرداری را شروع کرد. دکتر رحیمی کمی پیشانی نوزاد را ماساژ داد و فشار نرم سرانگشتانش را تا گردن نوزاد کشاند. گردن نوزاد را به یک طرف برد. سر کتف هایش را ماساژ داد. دستان کوچک نوزاد را داخل انگشتان بزرگش گرفت و با حرکات دورانی، دستانش را حرکت داد. آنقدر این کار را تکرار کرد که رنگ نوازد، رو به قرمزی زد. دهان کوچکش باز بود و مدام گریه می کرد. با حرکات چرخشی متناوب، کتف نوزاد را جا انداخت. گریه نوزاد هنوز ادامه داشت. ضحی آناتومی استخوانی نوزاد را تصور کرد. قاعدتا باید جا افتاده باشد. حالت مچ دست نوزاد هم کمی بهتر شده بود. 🔹دکتر رحیمی، نوزاد را روی دست گرفت و بالا برد تا آرام تر شود. مهره های پشت نوزاد را بررسی کرد. او را روی تخت گذاشت و با پاهای نوزاد هم همان کار دستش را کرد. مجدد کتف و اطراف کمر و لگن بچه را ماساژ داد. پاها را دورانی چرخاند و به دو طرف خم کرد. نوزاد را روی یک دست گرفت و با انگشت دست دیگر، ستون مهره های نوزاد را تا گردن چک کرد. حرکات غیرارادی دست و پای نوازد را نگاه کرد و او را لای ملحفه پیچاند. خانم دکتر بحرینی احسنت گفت و تشکر کرد. گوشی را از سمیه گرفت و به همراه دکتر رحیمی، از اتاق نوزادان خارج شد. 🌸سمیه نوزاد را بغل کرد. آرام بود و گریه نمی کرد. او را بوسید: - گریه اش به خاطر دررفتگی بود. ضحی جان من این بچه رو ببرم بدم مادرش. همین جا هستی؟ - خانم دکتر سهندی، تشریف بیارید. 🔹ضحی نگاهی به سمیه کرد و به سمت خانم دکتر بحرینی که سردر بخش نوزادان ایستاده بود رفت. سمیه به همراه تخت چرخ دار نوزاد، پشت سر ضحی حرکت کرد. - چه خبر از گروه؟ - خبر خاصی نیست خانم دکتر. یکی دو مطلب آماده کردیم تا صفحه مجازی فعال بشه. یک مقدار دنبال کننده داریم. کمی بچه ها تبلیغ کردن. گفتن بار محصولات مخصوص نوزاد و مادر هم می رسه. - جدا؟ کی می رسه؟ - احتمالا امروز. - اسم گروه رو چی گذاشتین؟ 🔸ضحی که نمی دانست چه جوابی باید بدهد گفت: - به توافق نرسیدیم. مامانی. ماماتو. مادرانه. مادرز. بیبی ان مادرز. مابی. یک اسامی ای می گفتن بچه ها که اصلا نمی دونستم چی بگم. خیلی هاشون تکراری بودن و بعضی هاشون هم که اصلا هیچ! - درسته اسم مهمه ولی خیلی روش حساس نشو. مادرانه هم خوبه با اینکه تکراریه. مادر و ماما هم خوبه. یک اسم عمومی بزارین کار رو شروع کنین. اساس نامه ای نوشتین؟ ی شرح وظایف برای تک تک اعضا؟ - برنامه کارهایی که می تونیم بکنیم رو نوشتیم ولی تقسیم وظایف نه. هنوز نکردم. - حتما این کار رو بکنین. امروز کی باید برین؟ 🔻ضحی به ساعت مچی قهوه ای رنگی که روی آستینچه های سفید رنگش بسته بود نگاه کرد و گفت: - حدود یک ساعت دیگه ان شاالله - با خانم وفایی بشینین اساس نامه رو بنویسید که منم خیالم راحت بشه. کارو زودتر شروع کنین. هر روز براتون صدقه می دم. 🔹جمله اخر خانم دکتر بحرینی، صدیقه هم به جمعشان پیوست. شوهر صدیقه هم نگران این گروه بود و هر روز برای صدیقه صدقه می داد. ضحی از گروه چیزی به عباس نگفته بود و نمی دانست بگوید یا نه. صدیقه به بخش زنان رفت و ضحی به همراه خانم دکتر به طبقه اول برگشت. 🔸 خانم وفایی در نوشتن اساس نامه مهارت خاصی داشت. پیشنهادهای جالبی می داد تا در مسائل، گرفتار برخی اشکالات حقوقی نشوند. چهل دقیقه ای همه را نوشت و پرینت گرفته، دست ضحی داد. یک نسخه را برای خانم دکتر بحرینی برد و تاییدشان را گرفت. جریان مرخصی آخر هفته ضحی را گفت و مهر و امضای خانم دکتر بحرینی را زیر برگه مرخصی زد. آن را به همراه هر دو نسخه اساس نامه، به ضحی داد و سر کار قبلی اش برگشت. ضحی پیامکی به صدیقه داد تا با هم به آپارتمان گروه بروند. ******* 🔻با دیدن اساس نامه، سحر جا خورد. خواب و خیالهایی برای این گروه دیده بود که حالا با این قانون ها، نمی توانست آن ها را انجام دهد. اضافه کردن عضو جدید ممنوع بود و او می خواست چند نفر از دوستانش را آنجا بیاورد تا توازن گروه به هم بخورد و قدرت دست آن ها بیافتد. از این مسئله عصبانی شده بود اما نمی توانست چیزی بروز دهد. فریبا با بند دیگرش که رعایت شئونات اسلامی در تمامی موارد بود مشکل داشت و آماده بود تا سرتاپای ضحی را به فحش ببندد اما به تقلید از سحر، چیزی نگفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
۵ خرداد ۱۴۰۰
🌺سلام بر توای نغمه های عاشقانه زهرای بتول(علیهاالسلام) مولای من، جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: هر که چهل صبح دعای عهد بخواند از یارانت می شود، و اگر پیش از ظهورتان بمیرد، خدا او را از قبر بیرون می آورد که در خدمتتان باشد، و خداوند به هر کلمه هزار حسنه به او کرامت می فرماید و هزار گناه از او محو می کند. 🌼آقاجان هر صبح دعای عهد را زمزمه می کنم به امید رسیدن به فیوضات و برکات آن و چه شرافتی بزرگتر از بودن در خدمتتان. مهدی جان هر صبح با تو عهد می بندم تا فراموش نکنم به زودی خواهی آمد... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
۶ خرداد ۱۴۰۰
✍️کتابی محبوب 🌺کریمی و را می خواهم 🌼مجیدی و را می بینم شفیعی و را می طلبم 🌸کتاب محبوب من دست های ام یاریت را می طلبد. 🍀« قد جاءکم مّن الله نور و کتاب مّبین؛ از طرف خدا، نور و کتاب آشکارى به سوى شما آمد.» 📖 (مائده/15) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۶ خرداد ۱۴۰۰
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_دوم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باش
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌺آدمهایی را انتخاب بکنند که وقتی رفت در آن مسند نشست خودش را سپر بلای مشکلات کشور قرار بدهد، فانی در خدمات و مصالح و منافع عمومی مردم باشد، کشور را به دشمن نفروشد، مصالح کشور را برای رودربایستی با این و آن زیر پا نگذارد؛ باید این را انتخاب کنند. 🌼این می شود یک انتخابات خوب... مقیّد باشیم کسی برود در ... (مسند قدرت) که نظام را، مصالح کشور را، ارزشهای اساسی کشور را تأیید بکند، تقویت کند، دنبال بکند، یک حقّ عمومی است. 🔰بیانات در دیدار دست‌اندرکاران برگزاری انتخابات ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۶ خرداد ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔻عقب نشینی و سکوتی که سحر و فریبا داشتند، هشداری برای ضحی بود. به دوربینی که گوشه سالن نصب شده بود نگاه کرد و خطاب به سحر گفت: - عزیزم اینجا دوربین داره. بهتره مانتو روسریت رو در نیاری. - دوربین برای مراقبت از وسایل اینجاست. که دزد نیاد. نمی خوان که ما رو ببین! - چه فرقی داره - شما چادرت رو در نیار. به من چی کار داری؟ - چی بگم. بعد این همه سال رفاقت، تازه می گی به من چی کار داری؟ دوستم داره خودشو نابود می کنه باید بی تفاوت باشم؟ دوستم هم اگه نبودی حتما بهت می گفتم. حیفه سحر جان. شما این همه خوبی داری، حجابت رو رعایت نمی کنی، محرم نامحرم نگه نمی داری .. - ضحی جان روضه و منبر نرو تو رو خدا. از این حرفا زیاد به من زدی. شرط تاثیرگذاری که یادته. روی من تاثیر نداره. هزاری ام بگی بازم من همینم که هستم. نمی خوام تغییر کنم. - با من لجبازی نکن. من ارزش این رو ندارم که خودتو بیچاره کنی سحرجان 🔹صدیقه به چهره دلسوز ضحی و صورت پر حرص سحر نگاه کرد و مشغول تایپ معرفی نامه گروه شد که قبلا با ضحی، نوشته بودند. دستش روی صفحه کلید بود و انگشتانش تند، حرکت می کرد اما تمام حواسش به سحر و فریبا بود. - چه ربطی به تو و لجبازی با تو داره. من این مدلی خوشم می یاد. - راست می گه خانم دکتر. نصیحت هاتو بزار برای بیمارایی که زیردستتن. 🔻سحر نگاه قدرشناسانه ای به فریبا کرد. به سمت یخچال رفت. بطری آب را برداشت و گفت: - باید ی دست پارچ و لیوان و بشقاب و قاشق هم بگیریم. شما هم می خوری؟ بچه ها آب.. 🔹لیوان یک بار مصرفی را پرآب کرد و دست فریبا دارد. چشمکی زد و با لبخند تشکر کرد. لیوان دیگری را پر کرد و به ضحی تعارف کرد: - خون خودتو کثیف نکن ضحی جان. بیا آب بخور. مطمئن باش کسی از اون بالا منو نگاه نمی کنه. نمی خوام برقصم که! 🔸لیوان آب را دست ضحی داد و به سمت صندلی ای رفت و ادامه داد: - خب باشه حالا به خاطر تو. اینم شال. خوبه؟ 🔻زنگ گوشی صدیقه بلند شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد و در گوش ضحی آرام گفت: - شوهرم پایینه. من ی سر برم و بیام؟ - آره حتما. برو گلم. 🍀صدیقه از آپارتمان بیرون رفت. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر به شوهرش برسد. شوهر و بچه اش را که دید، مثل پروانه ای که از پیله در آمده باشد، بالهای مهرش را باز کرد. کودکش را در آغوش گرفت. بوسید و بویید. نگاه پر مهرش را به همسرش دوخت و تشکر کرد. چند دقیقه ای با همسرش صحبت کرد و برای اینکه امروز را زودتر برود، از پله ها بالا رفت تا اجازه اش را از ضحی بگیرد. در ساختمان را که باز کرد، از صدای بلند فریبا، میخکوب شد: - عرضه اگر داشتید جمع می کردید بساط این فساد رو. دست های به ظاهر پاکتون رو نگاه کن که تا آرنج که هیچ، تا کتف درگیره. والاّ 🔹ضحی به سختی جلوی چرخش زبانش را گرفت و استخوان گلو را فشار داد تا صدایی بی مورد، از دهانش خارج نشود و از بالا تا پایین فریبا را نشوید. فایده ای هم نداشت. چشم نازک کرد و به صورت برافروخته فریبا نگاه کرد. فریبا منتظر عکس العمل شدید ضحی و درگیر شدن فیزیکی شان بود تا نقشه ای که با سحر کشیده بود را عملی کند و مدیریت گروه را از ضحی بگیرد برای همین، خویشتن داری ضحی، اذیتش می کرد. 🔸حالا دیگر صدیقه آمده بود و سحر و فریبا نمی توانستند به راحتی، او را له کنند. برای همین سکوت کردند. ضحی از آب لیوانی که چند دقیقه قبل، سحر دستش داده بود؛ کمی نوشید و رو به سحر گفت: - اگه تغییراتی تو اساسنامه به نظرت می رسه بگو. بررسیش می کنیم. ی نسخه اش رو هم باید بدیم آریا. شما زحمتشو می کشی سحر جان؟ 🔹صدیقه از کنترلی که ضحی روی رفتار خود نشان داد خوشحال شد. پشت میز رفت. برگه یادداشتی برداشت و درخواست خودش را روی برگه نوشت و به ضحی داد. ضحی سر تکان داد و روی برگه چیزی یادداشت کرد و دست صدیقه داد. صدیقه بدون هیچ حرفی، کیفش را برداشت و از آپارتمان خارج شد. - تغییرات که زیاد لازم داره. - مثلا چی؟ - همین که هر کسی هر وقت خواست نتونه از کار در بره 🔸و اشاره به در و رفتن صدیقه کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
۶ خرداد ۱۴۰۰