حال میکنی حمد و توحید رو نمیخونی ها😉😂
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری104
#نفرت
_خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت... بهش گفتم...
نفسهایش به شماره افتاد:
_ها... هه... ها... گفتم برات... موکّل گرفتم...
تند نگاهش کردم. به زور لبخند محوی روی یک طرف لبش نشست:
_نترس... ها... هه... فکــ کنم واسه این قلـبش ایستاد.
حس کردم همین الان باید قلبم بایستد. صورت مادرشوهرم خوشحالتر از آن بود که به خاطر حس عذاب وجدان، این حرف را زده باشد.
_چه من باشم... چه نه... زندگیت بنده امیده... فکـ نکنی... من نباشم... هـــــه... ها...
نفس در سینهاش حبس شد. چشمانش در حال خارج شدن از حدقه، به جایی غیر از من خیره ماند. فکر میکردم در لحظات پایانی عمرش، بخواهد حلالش کنم. ملکه، ابریشم یا هر کس دیگری که بود؛ با خباثتی که هرگز از او ندیده بودم، از مرگ بابا و طلسمی که به پایم بسته بود حرف زد. در اتاق باز شد. پاهایم توان ایستادن نداشت. پرستار با فریاد دیگران را صدا کرد:
_دکتر رو پیج کن.
به شانهام کوبید.
_خانم اینجا چی کار میکنی؟!
تعادلم به هم خورد. همان یک ذره توان از دستم رفت. چشمانم سیاهی رفت...
چشم باز کردم. روی تخت دراز کش بودم. ماسک اکسیژن و سرم وصل بود. هنوز صدای نفسهای مادر امید در گوشم بود. در اتاق باز شد. امید با صورتی خیس و چشمانی قرمز، دماغش را تند تند بالا کشید. از این حرکتش احساس عُق زدن پیدا کردم. یک کاغذ دستش بود. کنار تختم نشست. سرش را روی تخت گذاشت و هق هق گریهاش بلند شد. قلبم به درد آمد. صورتم را برگرداندم. نفسهایم تندتر شد. به جای ترحم، تمام وجودم پر از نفرت بود. بعد از قدری گریه، امید سرش را بلند کرد. به زشتی صورتش وقت گریه و خنده عادت کرده بودم. برگهی داخل دستش را بالا آورد. با صدای خشدار به زور گفت:
_یکی میره یکی میاد جاش...
سعی کرد گریهاش را کنترل کند:
_فیرو اگه دختر بوت باس اسمش رو بذاریم ملکـ...
دنیا روی سرم خراب شد. بالاخره فهمید. سرش جیغ کشیدم:
_گمشو... برو بمیر...
آنقدر خودم را زدم تا پرستارها روی سرم ریختند. دستانم را گرفتند و به زور آرام بخش زدند.
فرانک از بیمارستان ترخیصم کرد. مثل یک مُردهی متحرک با او رفتم. مامان از مازوبن خودش را رساند. بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
_تسلیت!
در عکس العمل شدیدی گفتم:
_مامان فقط تبریک بگو بهم! تبریک بگو به خودت، تبریک بگو به فرانک...
مامان با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. فرانک آب دهانش را قورت داد:
_از دیروز که آوردمش همینطوره. هزیون میگه.
تند نگاهش کردم:
_من هزیون میگم؟! من؟! قاتل بابام به درک رفت... قاتل زندگیــــــــــم...
بلند شدم. کِل کشیدم. بشکن زنان پا کوبیدم. سینا وحشت زده نگاهم کرد. فرانک بغلش کرد و به اتاق رفت. مامان دستانم را چسبید:
_مامان، فیروزه، قربونت برم!
سعی کرد بغلم کند. رقصکنان خندیدم:
_امروز تو دلم عروسیه... امروز روز شادیه...
بغض مامان ترکید. نشست و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم:
_پاشو پاشو مامان خوشحال باش تو هم باید برقصی قاتل شوهرت مُرده...
چشمانم به چشمان مامان خیره شد:
_قاتل دخترت امروز میره به درک... خوشحال نیستی؟!
همان جا روی زمین نشستم. خودم را زدم:
_بابامو کشت... امید زندگیمو کشت... بدبختم کرد...
به شکمم چند ضربه زدم:
_بدبختم من... بدبخت...
مامان کنارم نشست. سعی کرد دستانم را بگیرد.
در هیچ کدام از مراسمهای مادرشوهر شرکت نکردم. بعد از سالها فهیمه به دیدنم آمد. بغلم کرد و فقط گریه کرد! مینا و امیر با هم به دیدنم آمدند. با دیدن امیر بغضم ترکید:
_امیر میدونی رفتی برا قاتل عمو کمالت فاتحه خوندی؟! میدونی اون زنیکه تو رو دوباره یتیم کرد؟!
رو کردم به جمع خانواده:
_هی میگم نرید سر قبرش... هی میگم براش فاتحه نخونید.
مینا زود بغلم کرد. امیر روی مبل کناری نشست:
_حرف بزن. گریه کن. انقده تو خودت نریز. بگو چی شده؟! چطور عمو کمال رو کشته؟!
حرفهای او آب روی آتشم بود. مینا نوازشم کرد:
_آره قربونت برم! حرف بزن.
همه گوش شدند. ماجرای آخرین ملاقات مادرامید با بابا را با سانسور جلوی مینا گفتم. هق هق مامان بلند شد. فرانک با چشمان اشکبار برای همه شربت آورد. امیر با چشمان سرخ نگاهم کرد. صدای بغض آلودش به زور بیرون آمد:
_خودش اینا رو گفت؟!
_با پوزخند گفت و رفت به درک...
دستش را به موهایش کشید. بلند شد و بدون گفتن یک کلمه بیرون رفت. مینا به دنبالش تا دم در رفت. اثری از او ندید. فکر کردم فقط من درد بزرگ قلب او را میفهمم. به مینا نگاه کردم. در دلم به او گفتم: «اگه شیطنتهای مادر امید نبود الان من به جای تو نگران امیر بودم.»
مینا دوباره کنارم نشست. دست به کمرم کشید. گونهام را بوسید. عذاب وجدان گرفتم. به خودم نهیب زدم: «اصلاً خدا خواسته تو رو از سر راه این دو تا برداره!»
27.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه ی زندگی...
قدر لحظات رو بدونیم✨🌾
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ظروف پلاستیکی تو بدن مردها هورمون زنانه تولید میکنه و بالعکس...😱
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و خشک (صفراوی) چگونه است : 🔥 حتما تا الان که افتخار خدمت به شما
.
⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و تر (دموی) چگونه است :
افرادی که طبع گرم و تر دارند، معمولا عواطفی گرم، صمیمی و مثبت دارند. ☀️
این افراد معمولاً بهراحتی محبت و علاقه خودشونو نشون میدن و توی روابط زناشویی، عشق و شادی رو به همسرشون منتقل میکنن.💞
شما ممکنه این افراد رو بسیار اجتماعی و دلباز ببینید که دوست دارن همیشه خوشبین باشن و در مواجهه با چالشها به جنبههای مثبت توجه کنند...😎
اونا توی روابطشون به همدلی اهمیت زیادی میدن و معمولا سعی میکنند احساسات مثبت رو تو وجود همسرشون تقویت کنند...💓
با این حال، گاهی وقتا ممکنه احساس کنند که نیاز به توجه بیشتری دارند یا از طرف همسرشون درک نمیشن...🙍🏻♂
بهویژه اگه همسرشون بر عکس خودشون، طبع سردتر یا خشکتر داشته باشد...🤷🏻♀
✴️اگر همسر شما دموی هست؛ چه تجاربی در روابط خودتون دارید؟
برامون بفرستید:
🆔@admin_delbarkade
#آموزشی
#شناخت_طبایع
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 این کار رو بعد از نماز انجام بده/ یا اباعبدالله من طرفدار توام
شیخ اسماعیل رمضانی:
🔹اگر کسی برای ابا عبدالله یک بیت شعر بخواند ؛ گریه هم نکند فقط دست بگذارد به پیشانی اش و بگوید من طرفدار تو هستم ،من بی تفاوت نشدم ولو به اندازه که بزنم به پیشانی ام گفتم من طرفدار تو هستم آقا😢🖤
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری104 #نفرت _خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت.
#داستان
#فیروزهی_خاکستری105
#تا_دمِ_مرگ
برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا بیشتر از مامان و فرانک کنارم بود. روز زایمانم، مثل خواهری مهربان، همراهیام کرد. امیر خیلی دقت داشت که بدون مینا با من ملاقات نکند. هر وقت پیغامی داشت از طریق مینا به من میرساند:
_امیر میگه بهتره درخواست طلاق توافقی بدی. اونوقت ارجاع میدن به مشاور و اگه اون تأیید کنه دادگاه حکم رو میده.
ستیا دو ماهش بود که با امیر و مینا پیش دوستش در دادگستری رفتم. درخواست طلاقم را نوشتم. داخل ماشین آنقدر گریه کردم که بچه از دستم کف ماشین ول شد. سینا زیر گریه زد. امیر و مینا از دو در ماشین بیرون پریدند. مینا زودتر ستیا را بغل کرد. بچه از شدت گریه قرمز شد. امیر برایم یک بطری آب آورد. مینا بیرون ماشین مشغول آرام کردن ستیا بود. امیر نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
_هیچ وقت خودم رو نمیبخشم! نمیتونم جبران کنم اما هر کاری میکنم تا تو رو از این زندگی نجات بدم. از هیچی نترس فیروزه.
نفسم را بیرون دادم و محکم گفتم:
_ترس؟! من الان خوشحالم امیر.
سرش را پایین انداخت:
_چند وقته حس میکنم به مینا خیانت کردم که نگفتم با تو نامزد بودم.
قلبم تیر کشید. به مینا نگاه کردم. حس بدی داشتم. بیمقدمه گفتم:
_تا حالا بهت نگفتم، تو و مینا خیلی به هم میاین؟!
نگاهش کردم. به مینا زل زده بود.
_من و تو هیچ وقت مال هم نبودیم.
نگاه کوتاهی به من کرد و سرش را زیر انداخت. ادامه دادم:
_وقتی برای اولین بار مینا رو دیدم، مطمئن شدم. دوست و خواهر خوبیه. نخواه که از دستش بدم. امیر من هیچ کس رو تو دنیا ندارم که بهش تکیه کنم. اینو وقتی که فهیمه و شوهرش باهام قهر کردن فهمیدم.
چشمانم را بستم تا سیل اشکم بیرون بریزد:
_فهمیدم فقط باید روی پای خودم وایسم. الانم اگر فکر میکنی به زندگیت لطمه میخوره من یه ذره راضی نیستم اینجا باشی. امید آدم خطرناکیه...
مینا کنارم نشست. گریه ستیا دوباره بلند شد.
_شیشهاش رو میدی؟
امیر به خودش آمد. از داخل ساک، شیشه شیر ستیا را به مینا داد. حرفم را جلوی مینا ادامه دادم:
_دوست ندارم به خاطر کمکهایی که به من میکنید زندگی و سلامتیتون به خطر بیوفته.
امیر بدون معطی و خیلی جدی جوابم را داد:
_چی میگی فیروزه؟! فکر کردی من از این چیزا میترسم؟! من کل زندگیمو مدیون عمو کمالم. اگه کل زندگیمو گذاشتم، تو رو از این مخمصه درمیارم.
مینا بازویم را فشار داد:
_فیروزه جون روی امیر مثل یه برادر بزرگتر حساب کن.
به امیر نگاه کرد:
_عزیزم نمیخوای حرکت کنی؟! نمیبینی حالشو؟!
امیر دستپاچه پشت فرمان نشست. به عقب نگاه کرد:
_کجا برم؟!
_درمانگاه دیگه.
چشمانم را روی هم گذاشتم. آرام لب زدم:
_منو برسونید خونه... لطفاً!
_بیا بیرون بینیم مرتیکه الدنگ...
چشم باز کردم. امید یقه امیر را گرفته بود و از ماشین بیرون کشید. مینا جیغ زد. سینا به من چسبید:
_مامان... بابا...
امیر به سینه امید کوبید. از ماشین پیاده شدم. به طرف آنها دویدم:
_ولش کن. چته؟! باز وحشی شدی...
شروع کرد به فحش دادن:
_کثافت حساب توی آشغال هم میرسم...
امیر سیلی محکمی به او زد:
_حرف دهنت رو بفهم عوضی.
_بیناموس...
با سر به دماغ امیر کوبید. مردم جمع شدند. بعد از یک زد و خورد حسابی، به زور آنها را جدا کردند. امید از بین جمع پرید سمت من. بازویم را چسبید و دنبال خودش کشید:
_فک کردی طلاقت میدم بری با این چلغوز؟ گه خوردی تو با هف جد آبادتت...
_تف تو روت بیحیا!
در ماشین را باز کرد. روی صندلی عقب پرتم کرد. امیر سعی کرد از دست جمعیت خودش را آزاد کند. بیفایده بود. مردم برای ختم دعوا او را ول نکردند. امید گاز داد.
_عوضی وایسا بچههام رو بیارم.
خون جلوی چشم امید را گرفته بود. جوری رانندگی میکرد که هر آن احتمال تصادف ما بود. فکر کردم کاش همین الان ماشین ما چپ میکرد و من از دست این زندگی و این زندگی از دست امید خلاص میشدیم.
چشمان اشکبار سینا جلوی چشمم آمد. از شهر خارج شدیم. امید از یک جاده منحرف شد و در یک زمین خالی دور از جاده کنار زد.
_چرا منو آوردی اینجا روانی
_میکشمت میندازمت تو بیابون خوراک جونورها بشی.
از داشبورد یک چاقوی ضامن دار بیرون آورد. ضامن را کشید و تیزی چاقو جلوی چشمم بیرون پرید.
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نرفتی؟!
مادر سهم بچه شو کنار میگذاره💔🖤
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبخت آن کسی که الان، در همین لحظه دست هایش گره خورده به ضریح شش گوشه ..😭🖤
❥❥❥@delbarkade
⚡️تأثیر همسر در سرنوشت انسان
🔻آیة الله العظمی شبیری زنجانی دام ظله:
🔹همسر در سرنوشت انسان خیلی خیلی مؤثر است. والده ما در سرنوشت حاج آقای ما خیلی مؤثر بود. همسر من در سرنوشت من خیلی مؤثر بوده است. همسر مرحوم آقای طباطبایی هم همین جور بود. ایشان با والده ما مربوط بود. رفیق بودند. خیال میکنم با خانواده ما هم مربوط بودند. همسر اگر موافق باشد، خیلی مؤثر است.
📚 جرعه ای از دریا، ج۱، ص۶۰۳.
#سلوک_با_همسر
❥❥❥@delbarkade
💥آخرالزمان یعنی این روزها،که تجمع صد نفری قوم لوط رو در تمام رسانه ها منتشر میکنند ،اما تجمع حدود ۲۵ میلیونی ،سخاوت،ازادگی،گذشت،بخشش را بایکوت سراسری خبری میکنند.
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
#سیاستهای_همسرداری
یکی از جنبه های وفاداری این است که هیچ گاه با هیچ کس در مورد کمبودها و مشکلات و بدی های همسرتان صحبت نکنید.
اگر در زندگی مشترک تان دچار مشکلی شدید در مورد آن تنها با همسرتان صحبت کنید، نه با دوستان و یا خانواده تان.
شما باید کمی مرزهای تان را با خانواده، دوستان و همکاران تان پر رنگ کنید تا در آن میان یک سرزمین با مرزهای مشخص برای خودتان و همسرتان داشته باشید👌✅
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری105 #تا_دمِ_مرگ برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری106
#تسلیم
قبل از اینکه حرکتی کند، قفل را بالا کشیدم و بیرون رفتم. امید عصبی شد. از ماشین بیرون آمد.
_ اعدامت میکنن روانی اونوقت بچههامون باید برن یتیم خونه.
_میکشمت اونوقت جنازهات رو تیکه تیکه میکنم، هر کدومو میندازم یه گوشه تا اون مرتیکه بیناموس یه تیکهات هم پیدا نکنه که بخواد طلاقتو از من بگیره...
دور ماشین چرخیدیم. در فکر راه فراری بودم.
_روانی اون خودش زن داره، عاشق زنشم هست. من ازش خواستم کمکم کنه از شر تو نجات پیدا کنم.
_تو گه خوردی...
به طرفم حمله کرد. به سمت جاده دویدم. فکر کردم امید نفس این همه دویدن ندارد. به عقب برگشتم تا موقعیت او را بسنجم. سوار ماشین شد. از خنگ بودن خودم عصبی شدم. چارهای نداشتم. مجبور بودم هر چه توان دارم بدوم. وقتی نئشه بود، هر کاری از او برمیآمد. هر چه تندتر دویدم، او بیشتر نزدیک شد. بالاخره توان پاهایم تمام شد. به پسِ پای خودم زدم و نقش بر زمین شدم. پراید نقرهای پشت پایم ترمز شدیدی گرفت. گرد و خاک زیادی بلند شد. صورتم را روی خاک گذاشتم. هق هق گریهام درآمد. تسلیم شدم. پیاده شد. لگد سفتی به ران پایم زد:
_پاشو کثافت...
توجه نکردم. با تمام توان فریاد کشید و مرا به باد لگد گرفت:
_ کثافتی. کثافت... یه آشغال کثافتی... کنارم زمین افتاد. ایندفعه با مشت به کمرم کوبید. مشتهایش رمق نداشت:
_لعنتیِ کثافت...
به گریه افتاد:
_من عاشقت بودم... با کارات، با حرفات همه چیو زدی خراب کردی.
یک مشت دیگر زد:
_خو بیشین بچههاتو بزرگ کن لعنتی. چرا سر به راه نیمیشی؟!
جانی برایم نمانده بود.
***
_بعدش هم کلی تهدیدم کرد و قسمم داد که اگه یه بار دیگه فکر طلاق بیوفتی، امیر رو میکشم. یک ماهی هم تو خونه زندونی بودم.
حاج آقا دستی به محاسنش کشید و به یادداشتهایی که از حرفهای او برداشته بود نگاه کرد. سرش را بلند کرد:
_پس به خاطر تهدیدهاش دیگه دنبال طلاق نرفتین؟
فیروزه چشمانش را پایین انداخت:
_مادرش گفته بود که یه طلسم برام نوشته که تا زندهاس اسیرم باهاش.
حاج آقا یک تای ابرویش را بالا برد و با خودکار دستش بازی کرد:
_آخرش به خاطر تهدیدهای همسرتون نتونستین طلاق بگیرین یا به خاطر طلسم مادرشوهرتون؟!
شانههایش را بالا برد:
_هر دوش. شوهرم یه طرف اون طلسم هم یه طرف. هر وقت به طلاق فکر کردم یا مریض شدم یا یه اتفاق بدی پیش اومد.
اخمهای حاج آقا درهم رفت:
_با توجه به حرفهاتون یا مادرشوهرتون یه رمال حرفهای بوده که واقعاً توان استفاده از شیاطین رو برای مقصودش داشته یا لاف اومده.
چشمهایش را گرد کرد:
_من خودم دیدم حاج آقا.
_چی رو دیدین؟!
_اینو تا حالا به کسی نگفتم. روزی که آزمایش دادیم، من به حالت اغما افتادم. تو بیمارستان گفتن ایست قلبی کردم. من جسم بی جونم رو دیدم که روی زمین افتاده...
تمام ماجرای تجربهاش را گفت تا اینجا که:
_تو آخرین لحظهای که پرستارا منو احیا کردن من یه موجود سیاه رو دیدم که مثل برق از جلوم رد شد. خیلی واقعی بود. حتی الان باوجود گذشت این همه سال خیلی واضح تو ذهنمه. حتی گاهی خوابش رو میبینم و از وحشت بیدار میشم.
برای اینکه فکر نکند دیوانه شده توضیح داد:
_حاج آقا من تو این همه سال جرأت نکردم از این اتفاق به کسی چیزی بگم اما وقتی مادرشوهرم تو لحظات آخر اعتراف کرد که موکل برام گرفته همون موجود یادم اومد. به خداوندی خدا...
حاج آقا وسط حرفش پرید:
_خیلی خب من باور میکنم نیازی به قسم خوردن نیست. فقط میخوام یه چیزی رو بدونم...
فکر کرد الان برایش آیه و روایت میآورد تا حرفش را انکار کند. احساس آرامش کرد:
_بفرمایید حاج آقا.
_شما حرفهای مادرشوهرتون رو باور کردین؟
چند ثانیه فقط به او نگاه کرد. حاج آقا سرش را زیر انداخت و باز به یادداشتهایش خیره شد. بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_گفتم که من این موضوع را به هیچکس نگفتم تا الان. اما حرفهای مادرشوهرم با همه چیز جور بود. اون حتی از یه چیزایی از زندگی ما خبر داشت که...
_پس باورش داشتین.
منظور حاج آقا درستکار را نفهمید!
_ببینید خانم بهادری خیلی از اتفاقات زندگی ما به باورهامون برمیگرده.
دستهایش را بالا آورد و تکان داد:
_منظورم این نیست که سحر و جادو رو رد کنم. اصلاً فرض رو بر این میذاریم که مادرشوهر شما یه ساحره حرفهای بوده و از شیاطین برای اهدافش بهره میبرده.
شمردهتر گفت:
_حرف بنده اینه حتی یه ساحر وقتی میتونه موفق بشه که کاری کنه تا طرف مقابلش باورش کنه. به خاطر همین هم، اول کمی از خصوصیات و مناسبات اون فرد رو، که به هر طریقی بهش آگاهی پیدا کرده، رو میکنه.
لبهایش را به هم فشار داد و دستهایش را باز کرد:
_اینطوریه که هر چی بگه شما به خاطر باوری که بهش پیدا میکنید حرفش رو میپذیرید. و تسلیم خواستههاش میشید حتی اگر واقعاً هیچ جادویی در کار نباشه!