مثل مردی
که چمدانش را بسته
اما دور
نمی شود
هنوز
در گیر و دارِ غبارِ خواستنت
جا مانده ام ...
|#امید_آذر|
پاییز یعنی
یک سکوت تلخ
وقتی که از فریاد لبریزی ...
پاییز یعنی
در کنارت نیست ،
اما برایش چای میریزی ...
|#علی_صفری|
عاشقی خون جگری بود نمی دانستیم
حاصلش چشم تری بود نمی دانستیم
درد تنهائی مان را به نگاهش آمیخت
کار او عشوه گری بود نمی دانستیم
بین عقل و دل عشاق شده فاصله ها
کار او فتنه گری بودنمی دانستیم
شده از عقل برون عاشق می خوردهٔ مست
به سبویش اثری بود نمی دانستیم
گه به محراب نشیند به لب تیغ شرر
گذرش را خطری بود نمی دانستیم
گاه در دشت بلا جلوه نمایان دارد
به سرش هر شرری بود نمی دانستیم
گاه در میکده ها ساقی و ساغر باشد
به کفش هر هنری بود نمی دانستیم
روبه هرسوببردآتش دل افروزد
آخرش چشم تری بود نمی دانستیم
-
- آینه آفتاب ؛
《تنم افتاده خونین زیر این آوار شب.》
《غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست》
خاطراتی هست که آدمهایش رفتهاند،
این خاطرات غم انگیز است،
ولی آن خاطرات که آدمهایش حضور دارند
اما شبیه گذشته نیستند بسیار دردناک تر است.
|گابریل گارسیا مارکز|
نگذار ، زبان غزلم ، بسته بماند .
حیف از دل این بغض ، که نشکسته بماند .
تا کی ، بنشینم سر راهت و نیایی؟
تا کی ، به هوای تو ، دلم خسته بماند ؟
نبضم ، شده پژواک تپش های تو ، بگذار .
نبضم ، به تپش های تو ، وابسته بماند .
با چشم سیاهت ، دل پرهیزگر من .
انگار ، محال است ، که وارسته بماند .
بگذار ، نگویم ، نسرایم ، ننویسم .
بگذار ، که این مسئله ، سربسته بماند .
پیوسته ، سرش گرم اشارات و نظر هاست .
هیهات ، که ابروی تو ، پیوسته بماند .
تقدیر مرا ، از ازل ، این گونه نوشتند .
همواره ، به گیسوی تو ، دلبسته بماند .
|#محمد_عابدینی|
- آینه آفتاب ؛
《غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست》
«ما چشمِ وفا از تو نداریم، جفا کن...»