عاشقی خون جگری بود نمی دانستیم
حاصلش چشم تری بود نمی دانستیم
درد تنهائی مان را به نگاهش آمیخت
کار او عشوه گری بود نمی دانستیم
بین عقل و دل عشاق شده فاصله ها
کار او فتنه گری بودنمی دانستیم
شده از عقل برون عاشق می خوردهٔ مست
به سبویش اثری بود نمی دانستیم
گه به محراب نشیند به لب تیغ شرر
گذرش را خطری بود نمی دانستیم
گاه در دشت بلا جلوه نمایان دارد
به سرش هر شرری بود نمی دانستیم
گاه در میکده ها ساقی و ساغر باشد
به کفش هر هنری بود نمی دانستیم
روبه هرسوببردآتش دل افروزد
آخرش چشم تری بود نمی دانستیم
-
- آینه آفتاب ؛
《تنم افتاده خونین زیر این آوار شب.》
《غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست》
خاطراتی هست که آدمهایش رفتهاند،
این خاطرات غم انگیز است،
ولی آن خاطرات که آدمهایش حضور دارند
اما شبیه گذشته نیستند بسیار دردناک تر است.
|گابریل گارسیا مارکز|
نگذار ، زبان غزلم ، بسته بماند .
حیف از دل این بغض ، که نشکسته بماند .
تا کی ، بنشینم سر راهت و نیایی؟
تا کی ، به هوای تو ، دلم خسته بماند ؟
نبضم ، شده پژواک تپش های تو ، بگذار .
نبضم ، به تپش های تو ، وابسته بماند .
با چشم سیاهت ، دل پرهیزگر من .
انگار ، محال است ، که وارسته بماند .
بگذار ، نگویم ، نسرایم ، ننویسم .
بگذار ، که این مسئله ، سربسته بماند .
پیوسته ، سرش گرم اشارات و نظر هاست .
هیهات ، که ابروی تو ، پیوسته بماند .
تقدیر مرا ، از ازل ، این گونه نوشتند .
همواره ، به گیسوی تو ، دلبسته بماند .
|#محمد_عابدینی|
- آینه آفتاب ؛
《غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست》
«ما چشمِ وفا از تو نداریم، جفا کن...»
شبیه فصل خزان قصد کودتا کردی…
حصارِ دستِ تو وا شد، مرا صدا کردی
هنوز زمزمه ی عاشقانه در گوشم….
ولی مرا به امان خدا رها کردی…
میان هجمه ی طوفان اسیر و سرگردان
تو گرمِ دیدنِ این ماجرا ،صفا کردی
به بندِ دستِ تو عادت گرفته قاصدکت…
تو از بهشت برینش!!! چرا جدا کردی؟
چقدر ساده فراموش می شود گاهی
هرآنچه را که برایش شبی دعا کردی…
هنوز مانده برایم سوال از اول
مرا برای چه دیوانه مبتلا کردی!!!؟
سرم به کار خودم بود وشعر، خیر سرت
به روی شیشه ی احساسِ من، تو ها کردی
|#محمدجواد_منوچهری|
جمعه یعنی
شمارش روزهای هفته ای
که باز
بی تو گذشت.
یعنی
انبوه دلتنگی هایی
که عاجز می شوم
از شمارش شان
در یک روز..!
|#بهنام_محبی_فر|