🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت151
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بی کران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران هم چنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا ً سرش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسیدمسرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما هم چنان به
تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی!
صدای دانه های درشت باران که حالل زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در
غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن ُپر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:
"الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم."
وِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:
"نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!"
ولی حریف کمردردم نمی شدم که به
همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
"کمرت درد میکنه الهه جان؟"
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همان طور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :
"خب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!"
کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد:
"این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و هم چنان که کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد:
"میدخواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی."
و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خا ِک خیس روی نیمکت، ِگلیشده بود، کردم و گفتم:
"شلوارت کثیف شده!"
از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود،
نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد:
"فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم."
و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با لحنی ُپر شور پرسید:
"الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم:
"نمیدونم، آخه راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!"
از اعتراف صادقانه ام، از تِه دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:
"عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد:
"همه زحمت این بچه رو تو داری می ِکشی، پسهر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریاییاش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و هم چنان که در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم:
"مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:
"اگه الان مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار می شم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی
کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش ُپر شده است..
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت152
باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و هم چنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:
"مجید! داری گریه می کنی؟"
و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد:
"الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب..."
و مثل این که نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که خوابم نمی برد، دلم می خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پر پر میزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمهفاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم می خواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر می سوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از
پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد:
"بگذریم، حوریه رو عشقه!"
ولی من نمی توانستم از پیله ُپردردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که هم چنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم:
"مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟"
هاله غم روی صورتش ُپر رنگتر شد و
ً در عوض لب هایش را بیشت برای لحظاتی بارا بیشتر به خنده باز کرد و مثل این که حقیقتامادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
"نمیدونم الهه جان! ولی احساس می کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!"
ولی من دلم نمی خواست در انتخاب نام دخترمان این همه خودخواه باشم که جواب مهربانیش را با مهربانی دادم:
"مجید جان!خب تو هم حق داری نظر بدی!"
از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد:
"الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!"
سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد:
"الهه جان! من هر کاری می کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم!"
و هم چنان نگاه مشتاقش پیش پنجره
چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و هم چنان که با کف دست راستم شن و ماسه خی ِس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:
"ممنونم مجید!"
و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد:
"قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!"
و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت:
"حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!"
سنگین از جا بلند شدم و با شیرین
زبانی زنانه ام پاسخ دادم:
"کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!"
که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست...
@rahpouyan_
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت153
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم ، و او همچنان برای من حرف میزد ومن باز از شنیدن صدایش لذت میردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم ،و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی.زیر زبانم.مزه میکرد ، که سر انجام صدای اذان مسجد بلند شد،درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند.چقدر دلم میخواست برای نماز جماعت به مسجد بروم،ولی ملاحظه مجید را میکردم که، در این چند ماه زندگی مشترک ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم .
هرچند پیش از ازدواج با من، دو باری با عبد اللّه به مساجد اهل سنت رفته بود . ولی باز از اینک حرفی بزنم اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید :
«الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟»
و پیش ازآنکه من پاسخی بدهم ، با چشمانش ، مسجد سیمانی سفید رنگ را آن سوی . خیابان نشانه رفت و ادامه داد:
«یعنی میشه باهاش رفت مسجد ؟ خیلی آبرو ریزی نیست؟»
و من باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نمازمغرب به مسجد اهل تسنن بیاید .با لحن لبریز از تردید پاسخ دادم :
«مجید این مسجد سنی هاست!.»
و او همچنان که شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسی :
«یعنی من رو راه نمیدن؟»
ومن که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم ، با خوشحالی پاسخ دادم :
« چرا فقط تعجب کردم.! »
و فکری به ذهنم رسیدکه به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :
« آخه اینجا مُهر نداره !»
به آرامی میخندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت :
« مُهر همراهمه الهه جان !»
وهرچه به مسجد نزدیک تر میشدیم ، ذهن من بیشتر مشوش میشد که.گفتم :
« اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن . نماز عشاء رو بعدا میخونن. »
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:
«الهه جان!من الان نُه ماهه که دارم با یک دختر سنی زندگی میکنم ، چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!!خب وقتی اونا نماز مغرب و خوندن ، من نماز عشاء رو فرادی میخونم، تازه دفعه اولم که نیس قبلا هم اینجا اومدم .»
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:
« مراقب خودت باش الهه جان ! هم مراقب خودت ، هم مراقب حوریه !.»
و با دل هایی که بعد از این همه همراهی ، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز ، بی قراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسره به وضوخانه رفتم .
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت154
و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم، ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم:
«اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز عشاء رو بعدا خونن.»
به سمتم صورتش وچرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:
«الهه جان! من الان خودم که دارم با یه دختر ُسنی زندگی می ب وقتی اوکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! تا نماز مغرب رو می خوندن، من نماز عشاء رو فرادی می خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبالً هم اینجا اومدم.»
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی
نشانم داد و سفارش کرد:«
مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!»
و با دلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم.
همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی دروضوخانه
مردانه در میان جماعتی ُسنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟
وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم.
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیِد من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخالقیاش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان ُسنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوندمستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت:«
قبول باشه الهه جان!»
و من با گفتن «ممنونم!کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم:
«مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت155
شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:«
خب سر راهمون بود»
منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد:
«البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!»
و من خیلی بیدرنگ جواب دادم:«
ولی اینجا هم تو راحت نبودی!»
سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!»
و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل
تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگیاش ادامه داد:«
هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.»
و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانه اش را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز پرسیدم:«
نمیشه همیشه بیایم اینجا؟»
ِ با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم:«
یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...»
و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به
زیر افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:«
یعنی نمیشه بیای اینجا مثل بقیه نماز بخونی....؟
که بالاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کند با رنجشخاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید:«
مگه من چجوری نماز میخونم الهه؟»
و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت156
پرسید:«مگه من برای خدای دیگه ای
نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟»
نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم :«نه مجید جان، منظورم این نبود!»
و نمی خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم تر، تکلیف امر به معروف و نهی به منکر را ادا کردم:
«مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز می خونید، ولی ُخب یه چیزایی سنت پیامبر(صلی الله علیه واله) هست که باید رعایت بشه. مثلا اینکه موقع قرائت حمد و سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلا بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سالم نمازت رو به سمت چپ و راست بدی.»
و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم
:«اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر(صلی الله و علیه واله) رو به جا آوردی.»
از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحث های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمیاورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:
«الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای ُسنی اعتقاد دارن که این کارها رو پیامبر صلی الله علیه واله می کردن، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نمازدستهامون دوطرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (صلی الله و علیه واله)آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مهر یا یه چیزی شبیه مُهر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (صلی الله علیه واله)اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سالم نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه.»
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (صل الله علیه واله)را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:
«یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❓چنتا نفر تو این اتاق هستن؟ 🔆#هوش 💠#خلاقیت @rahpouyan_nasle_panjom
جواب #معما
✅پاسخ: در این اتاق 10نفر علامت زده شدند، اما 11 نفر حضور دارند!
.
.
.
نفر یازدهم خود عکاس هست! 😊
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت157
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم به ارامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:«
نه الهه جان .برای چی ما باید به هم دروغ بگیم؟خوب تو حرف علمای سنی رو قبول داری منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم.همه ما هم از امت همین پیامبر(صلی الله علیه واله)هستیم. حالا سر یه سری مسایل یه کم اختلاف نظر داریم.همین .»
و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:«
خب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه.باید دید کدوم طرف درست میگه.»
که هرچند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده بودم و هر چند میتوانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرمشبیه ناله شده بود، ادامه دادم:«
باید روی دلیل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا
بالاخره بفهمیم چه کاری درسته!»
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:«
الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ
سفید شده!»
سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم رو پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:«
الهه! حالت خوبه؟»
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته
بودم، زیر لب پاسخ دادم:«
خوبم!»
با همه علاقهای که به ادامه بحث داشتم، دیگر
توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت:«
همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.»
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرفتر، فضای پیاده رو را ُپر کرده و دلم را ُبرده بود که آهسته صدایش کردم:«
مجید!»
هنوز از پل روی جوی کنار خیابان ردنشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:
«خیلی ضعف کردم...»
@rahpouyan_nasle_panjom
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تا حالا بهشون گفتی دوسشون داری؟!
پاشو زنگ بزن شادشون کن😍
بعد ببین عکس العملشون چیه؟!😋
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school