🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت175
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد:
"الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عددcd نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت ُ به سرش زده بود که بی مقدمه شروع کرد:
"کتاب هایی که برات آورده بودم،خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با
ً لحنی فاضلانه توصیه کرد:
"بخون حتما، خیلی مفیده!"
و بعد مثل این که وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی ُپر زرق وبرق ُپر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
"عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این
کتاب ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
نیازی به این همه توضیح ُپر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی می پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت:
"حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
سی.دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد:
"این سی دی ها رو هم حتما ببین .ً
جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مُرده سلام می کنن و ازش می خوان که حاجت رواشون کنه!"
و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ِابا می کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم
که مب دانستم شیعیان، پیشوایان
خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و. نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص)تمنا می کنند تا
برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، رّد پای این تردید در دلم پر رنگ تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمی توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر ای نکه می پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به
لی پدر پیر من و بههمین بهانه و به نام سوگ کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می کرد که باز از هم نشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می کردم هر چه زودتر از خانه ام برود...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠
می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم !
باید بگیم که...
یه طبیعت بِکر...
یه آسمون بی نظیر...
و...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠 می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم !
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋
تو دل طبیعت 🌳
کنار کوه، دریاچه و...
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋 تو دل طبیعت 🌳 کنار کوه، دریاچه و... #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjo
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋 #پولادکف_٩٧ @rahpouya
🌔 منجمان مشغول کار...!
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌔 منجمان مشغول کار...! #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🏞 #پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🏞 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
یه حال خوب مال من
یه حال خوب مال تو ❤️
#جاتون_سبز
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت176
دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی خواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید:
"پایین که شبکه های الجزیره و العربیه
رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟"
و من همان طور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم:
"نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمی کنیم. برای همین تنظیم نکردیم..."
که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد:
"آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!"
و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد:
"شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می کنن! تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!"
و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام ، جنایات وحشیانه تروریست های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتما این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد می کردند که نوریه این چنین از اخبارش طرفداری می کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند ِکیل کشید. حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین ً تروریست های تکفیری بود و نوریه هم چنان با صدای بلند خندید و نهایتامقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
"هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری میذارن!"
سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد:
"به زودی همه این حرم ها رو با خاک یکی می کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!"
سپس از جا بلند شد و همان طور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد:
"حالا ِهی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!!
مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می کردم که
حجابش را به دقت رعایت می کرد، بی حجابی را گناه می دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همان طور که به سمت در می رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی اش هم چنان زبان درازی می کرد و من دیگر نفهمیدم چه می گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده است.
چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم
زبان های نوریه شعله می کشید و می دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد:
"خونه ات خراب شه نامسلمون!"
پاکت های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید:
"در و دیوار جهنم رو سرت خراب شه!"
نوریه باور نمی کرد از زبان مجید چه می شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می کرد و من احساس می کردم قلبم از حیرت آنچه می بیند و می شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت177
نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سر
هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه
خروشید:
"این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره
بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!"
و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد:
"بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی توکه باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اون وقت سربچه وهابی رو به این چیزها گرم م یکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!"
و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد:
"شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد:
"برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر
میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند
شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید:
"تو شیعه ای؟!!!"
و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد:
"خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه
ِ انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم:
"برو بیرون تا این خونه رو سرت خراب
نکردم!"
و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون
رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت178
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آن چنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم:
"مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش می خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایممی زد:
"الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمی گیرد.
با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می کرد:
"الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی درازکشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمی فهمیدم چه می گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می کردم با دل نازک و قلب نحیفش، این همه
اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد.
مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از
وحشت تنبیه پدر بی تابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد:
"الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی
صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!"
و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی می خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح
برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می رسید که حالم را بیشتر به هم می زد...
@rahpouyan_nasle_panjom