eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
536 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
📢📢📢 🔰 کلاس های تابستانه ١٣٩٧ #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال #گردان_نسل_پنجم #دانش_آموزی @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سر هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: "این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!" و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: "بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی توکه باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اون وقت سربچه وهابی رو به این چیزها گرم م یکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!" و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد: "خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه ِ انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو سرت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آن چنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش می خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایممی زد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمی گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می کرد: "الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی درازکشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری های مجید اعتنایی کنم که نمی فهمیدم چه می گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می کردم با دل نازک و قلب نحیفش، این همه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی تابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام می داد: "الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!" و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی می خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می رسید که حالم را بیشتر به هم می زد... @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆🔹 🔹 هر کی یه جوری عاشقی میکنه من توی هر شرایطی یادتم دستمو وقتی رو سینم میذارم یعنی که جز تو، تو دلم ندارم #عاشقتم #ای_خوبتر_از_خوبتر_از_خوب به بهانه ی دهه کرامت @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن ُسستو سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همان جا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب ُپر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل این که منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. ِ نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرخانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره می گذره!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اونروزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: "آروم باش الهه!" و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی با لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در ودیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بالاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرِم مخصوصا با صدای بلند اتمامحجت کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می زد که به چه بهایی این طور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید: @rahpouyan_nasle_panjom
🌺🍃🍃 🍃 🍃 #آقاجان ! آقای همیشه خوبم... میلادتان بر ما مبارک... ❤️ هنوز حال و هوايی كه داشتم دارم هنوز حس گدايی كه داشتم دارم برای گمشده ها يك چراغ روشن كن نياز به راه نمايی كه داشتم دارم همان گدای قديمی كه داشتی داری همان #امام_رضايی كه داشتم دارم #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام 〰〰〰〰 @rahpouyan_nasle_panjom
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دلم هوایی... آخه هواتو دوس دارم ❤️ ✅ سفر زیارتی مشهد مقدس 🔹 #گردان_نسل_پنجم (واحد_دانش_آموزی) #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال @rahpouyan_nasle_panjom
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 الان داری دین داری میکنی، دمت گرم! جوان هایی که در این عصر زندگی می کنن... 👆 @rahpouyan_nasle_panjom
💟 قدر ما دخترا رو بدونید 😌😎 حضرت محمد (صل الله علیه و آله ) : هر که #دختری داشته باشد وخوب تربیتش کند و او را به خوبی دانش بیاموزد واز نعمت هایی که #خداوند به او عطا کرده به وفور بهره مندش سازد، آن دختر، #سپر و پوشش #پدر در برابر آتش دوزخ خواهد بود. ‌‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت180 سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
🌀 ❤️ ✳️ . و همچنان می تازید:« شرط عقد نوریه این بود ! که جواب سالم این رافضی ها رو هم ندادی ، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم ، میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه ، چه بلایی به سر من و زندگی ام می آورد ... که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد ، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد... صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود ، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی تابی های پدر پیرم را داد: « عبدالرحمن ! خوب گوش کن ببین چی میگم ! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می ذارم !» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود ، نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: « یا اینکه این داماد رافضی ات توبه کنه و وهابی شه ! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والاسلام!!! » من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام هایی بلند به سمت در میرود ، با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده ، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: « برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم می گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پر کرده بود التماسش کردم : « مجید! تو رو خدا... » مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می خواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد، که این بار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا میکرد: « الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همین جا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می کردیم، در عوض کسی در این خانه آن چنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی شد... که ناگهان به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت و جیغم در گلو خفه شد... همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشت زده عقب می کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده و با یک دست ، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی شنیدم چون فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود. مجید سعی می کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود و به قصد کشت مجید را کتک می زد و دست آخر آن چنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان های کمرش خرد شده بود و باز تنها نگاهش ب من بود ، دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.... @rahpouyan_nasle_panjom