eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
537 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💢 از دانشجویان نیز دعوت به عمل می آید 💢 🔴 ظرفیت محدود 💠 اردوی دوروزه در مجموعه 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و... 🔶 : امشب ساعت ٢١ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت172 بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که من
🌀 ❤️ ✳️ "مجید گفت بچه تون دختره، رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!" با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!" و با خداحافظی ُپر ِمهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارجشد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های ِگل ُپر شده بود و با همه خستگی، بازبه رویم می خندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن ُپر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او خم شیطنت کرد: "اونم چه گلی..گل خرزهره!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم. @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل ًتقریباکامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی. ظرف غذای کودک،همه وسایل را سر حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهاتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که ُپر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتا زیاد خانه و و یزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمی کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می گفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می کند، ولی باز هم خدا را شکر می کردم و به همه این درد و رنج ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عددcd نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت ُ به سرش زده بود که بی مقدمه شروع کرد: "کتاب هایی که برات آورده بودم،خوندی؟" و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با ً لحنی فاضلانه توصیه کرد: "بخون حتما، خیلی مفیده!" و بعد مثل این که وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی ُپر زرق وبرق ُپر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!" نیازی به این همه توضیح ُپر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی می پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" سی.دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: "این سی دی ها رو هم حتما ببین .ً جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مُرده سلام می کنن و ازش می خوان که حاجت رواشون کنه!" و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ِابا می کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که مب دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و. نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص)تمنا می کنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، رّد پای این تردید در دلم پر رنگ تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمی توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر ای نکه می پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به لی پدر پیر من و بههمین بهانه و به نام سوگ کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می کرد که باز از هم نشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می کردم هر چه زودتر از خانه ام برود... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠 می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم ! باید بگیم که... یه طبیعت بِکر... یه آسمون بی نظیر... و... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋 تو دل طبیعت 🌳 کنار کوه، دریاچه و... #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjo
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🏞 #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
یه حال خوب مال من یه حال خوب مال تو ❤️ #جاتون_سبز #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی خواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید: "پایین که شبکه های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟" و من همان طور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم: "نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمی کنیم. برای همین تنظیم نکردیم..." که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: "آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!" و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: "شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می کنن! تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!" و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام ، جنایات وحشیانه تروریست های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتما این شبکه های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد می کردند که نوریه این چنین از اخبارش طرفداری می کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند ِکیل کشید. حیرت زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه های خودمان، برنامه ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین ً تروریست های تکفیری بود و نوریه هم چنان با صدای بلند خندید و نهایتامقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: "هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی ها براش برنامه عزاداری میذارن!" سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی تر آرزو کرد: "به زودی همه این حرم ها رو با خاک یکی می کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!" سپس از جا بلند شد و همان طور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: "حالا ِهی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!! مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می کردم که حجابش را به دقت رعایت می کرد، بی حجابی را گناه می دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همان طور که به سمت در می رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی اش هم چنان زبان درازی می کرد و من دیگر نفهمیدم چه می گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه اش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانه اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبان های نوریه شعله می کشید و می دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینه اش، سر بر آورد: "خونه ات خراب شه نامسلمون!" پاکت های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: "در و دیوار جهنم رو سرت خراب شه!" نوریه باور نمی کرد از زبان مجید چه می شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می کرد و من احساس می کردم قلبم از حیرت آنچه می بیند و می شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد... @rahpouyan_nasle_panjom