eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
536 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ مجید مدام التماسم می کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن ُسستو سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می زد و مدام به طبقه بالا اشاره می کرد که دوباره پایم لرزید و همان جا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب ُپر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل این که منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. ِ نمی دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرخانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بی حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بی تاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم می گذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره می گذره!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اونروزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: "آروم باش الهه!" و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی با لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در ودیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بالاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرِم مخصوصا با صدای بلند اتمامحجت کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می زد که به چه بهایی این طور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید: @rahpouyan_nasle_panjom
🌺🍃🍃 🍃 🍃 #آقاجان ! آقای همیشه خوبم... میلادتان بر ما مبارک... ❤️ هنوز حال و هوايی كه داشتم دارم هنوز حس گدايی كه داشتم دارم برای گمشده ها يك چراغ روشن كن نياز به راه نمايی كه داشتم دارم همان گدای قديمی كه داشتی داری همان #امام_رضايی كه داشتم دارم #میلاد_امام_رضا_علیه_السلام 〰〰〰〰 @rahpouyan_nasle_panjom
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دلم هوایی... آخه هواتو دوس دارم ❤️ ✅ سفر زیارتی مشهد مقدس 🔹 #گردان_نسل_پنجم (واحد_دانش_آموزی) #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال @rahpouyan_nasle_panjom
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 الان داری دین داری میکنی، دمت گرم! جوان هایی که در این عصر زندگی می کنن... 👆 @rahpouyan_nasle_panjom
💟 قدر ما دخترا رو بدونید 😌😎 حضرت محمد (صل الله علیه و آله ) : هر که #دختری داشته باشد وخوب تربیتش کند و او را به خوبی دانش بیاموزد واز نعمت هایی که #خداوند به او عطا کرده به وفور بهره مندش سازد، آن دختر، #سپر و پوشش #پدر در برابر آتش دوزخ خواهد بود. ‌‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت180 سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
🌀 ❤️ ✳️ . و همچنان می تازید:« شرط عقد نوریه این بود ! که جواب سالم این رافضی ها رو هم ندادی ، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم ، میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه ، چه بلایی به سر من و زندگی ام می آورد ... که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد ، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد... صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود ، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی تابی های پدر پیرم را داد: « عبدالرحمن ! خوب گوش کن ببین چی میگم ! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می ذارم !» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود ، نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: « یا اینکه این داماد رافضی ات توبه کنه و وهابی شه ! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والاسلام!!! » من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام هایی بلند به سمت در میرود ، با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده ، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: « برو کنار الهه! میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم می گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پر کرده بود التماسش کردم : « مجید! تو رو خدا... » مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می خواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد، که این بار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا میکرد: « الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همین جا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می کردیم، در عوض کسی در این خانه آن چنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی شد... که ناگهان به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت و جیغم در گلو خفه شد... همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشت زده عقب می کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده و با یک دست ، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی شنیدم چون فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود. مجید سعی می کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمی شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود و به قصد کشت مجید را کتک می زد و دست آخر آن چنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان های کمرش خرد شده بود و باز تنها نگاهش ب من بود ، دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم می کرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی می رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از شوهرم حمایت کنم... پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود ، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش می رسید ، به کف اتاق می کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه ، قاب های آویخته به دیوار ، گلدان های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا ُ رد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد. دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی توجه به حال خودم ، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده بود و لب و دهانش از خونابه پر شده بود و باز برای من بیقراری می کرد ، که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد ؛ پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و این بار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه ، او را به سمت در می کشید و همچنان زبانش به فحاشی می چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: «مگه نمی بینی الهه چه وضعی داره؟!!!» و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده ،که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می کشتت...» پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود ، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پر قدرتش قفل کرد . ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سر همسر یا پدرم بیاید... که ناله ام به هق هق گریه بلند شد: «مجید تو رو خدا برو... » می دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می جوشد و می دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند ، شعله خشمش فروکش نمی کند و نمی خواستم پایان این کابوس ، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود ، ضجه می زدم: «مجید اگه منو دوست داری ، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...» که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمی کرد و من هم می خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم: «مجید! من خوبم ، من آرومم! تو برو...» و دیگر صدایش را نمی شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست های سنگین پدر از در بیرون رفت... @rahpouyan_nasle_panjom
❇ سینما سینما سلام نسل پنجمی هایِ عزیز 😋 آماده اید بریم یه فیلم شاد و مفرح رو در کنار هم ببینم؟😍 🎬 فیلم : هزارپا (در سینما سعدی) 🕖 زمان : سه شنبه ، ١۶ مرداد ماه 😎 ❇ مکان حرکت :خیابان شهید آقایی جلوی درب حسینیه سیدالشهدا (ع) ساعت حرکت : ١۶:٣٠ 💸 هزینه : ۶٠٠٠ تومان ( هزینه بلیط و رفت و برگشت ) 📣 مهلت ثبت نام : از تاریخ ١۰ مرداد الی ١٢ مرداد 💭 طریقه ی ثبت نام : واریز هزینه به شماره کارت ۶٢٧٣٨١١٠٩١٣۴٧٨۶١ زهرااحمدی و ارسال نام و نام خانوادگی و چهار رقم آخر شماره کارت واریزی به شماره : ٠٩١٧٢١١٩٨٩٣ (ویژه دانش آموزان دختر _متوسطه اول و دوم) منتظر دیدارتون هستیم 😋 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود ؛ که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم ، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین می فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی کرد، آرام نمی گرفت که تا پشت در حیاط هتاکی می کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می شنیدم مجید مدام سفارش می کرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجید می دانست چنین می شود ، هرگز تنهایم نمی گذاشت و البته باورش نمی شد که پدری بخاطر عشق زنی ، نسبت به دختر باردارش این همه بی رحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی ، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خورد شده. ، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که ...: هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می کشید ، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم هایی که انگار در زمین فرو می رفت، به سمتم می آمد و نعره می کشید: « بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکشمت... و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم ، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد... @rahpouyan_nasle_panjom
🔆 کوه نوردیِ جمعی از کادر گردان 😋 در انتظار طلوع دلنشین 😋 #گردان_نسل_پنجم @rahpouyan_nasle_panjom