eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
541 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همان جا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همان طور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه می کرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرّددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته کهآهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمی خواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش می بارید، برایم دست تکان داد و رفت. ُخرده کاریتا ساعتی از روز به های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا می کردم و بابت تمام رنج هایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی می کردم. از خدا می خواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیِد مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمی کرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و می دانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار می کند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمی کرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعمل هایی که به تجربه به دست آورده و می خواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت می کنی یا نه؟" لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا می خورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!" و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سالم از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آن که چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه وپاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!" و هم چنان به سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر می داشت، قدمی عقب م یرفتم و لعیا بی خبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُپتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!" دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرکار..." که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صور ِت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... " دست ُپر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس می لرزید. همان طور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم..... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه می خواهد و پدر در جوابش چه می گوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی م یرفت. از پِس چشمان تیرهو تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، ِمهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرف نظر کرد و همان طور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد: "دیشب نیومدم سراغش، چون نمی خواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم این جا که آوردم که تا عمر چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش می اُوردم که تا عمرداره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!" و من فقط نگاهش می کردم و در دلم تنها خدا را می خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بالاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم این طور تنم را می لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غم خواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک ُپر شده و پیدا بود که دلش می خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: "قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، ِبخاطر مامان، آروم باش عزیز دلم!" و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.لعیا همان طور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می خواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می افته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آن که جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر غم خوار همه غم هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حاا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلامقاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. **** پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد مژدگاننعمت که نه، برکت تازه ای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری ُپر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقیمی کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمسِت حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. @rahpouyan_nasle_panjom
💟 عید فطر ضیافتی است برای پایان این میهمانی پاداش افطارهای خالصانه و بجاست عید فطر قبولی انفاق های به قصد قربت است. #عید_فطر مبارک 💐 @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 😄 عید مبارک بادا ایشالا مبارک بادا #عید_فطر #آقوی_همساده @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school
🌀 ❤️ ✳️ از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بی کران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران هم چنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا ً سرش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسیدمسرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما هم چنان به تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه های درشت باران که حالل زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن ُپر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم." وِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف کمردردم نمی شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همان طور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!" و هم چنان که کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میدخواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خا ِک خیس روی نیمکت، ِگلیشده بود، کردم و گفتم: "شلوارت کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم." و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با لحنی ُپر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟" پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف صادقانه ام، از تِه دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!" و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری می ِکشی، پسهر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!" قایق قلبم میان دل دریاییاش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و هم چنان که در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..." و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: "اگه الان مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار می شم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش ُپر شده است.. @rahpouyan_nasle_panjom
🔔دل #رفیقت برات ارزش داره؟! 💟حواست بهش باشه😉 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و هم چنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه می کنی؟" و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل این که نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که خوابم نمی برد، دلم می خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پر پر میزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمهفاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم می خواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر می سوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، حوریه رو عشقه!" ولی من نمی توانستم از پیله ُپردردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که هم چنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: "مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟" هاله غم روی صورتش ُپر رنگتر شد و ً در عوض لب هایش را بیشت برای لحظاتی بارا بیشتر به خنده باز کرد و مثل این که حقیقتامادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان! ولی احساس می کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!" ولی من دلم نمی خواست در انتخاب نام دخترمان این همه خودخواه باشم که جواب مهربانیش را با مهربانی دادم: "مجید جان!خب تو هم حق داری نظر بدی!" از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: "الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!" سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: "الهه جان! من هر کاری می کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم!" و هم چنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و هم چنان که با کف دست راستم شن و ماسه خی ِس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم: "ممنونم مجید!" و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد: "قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!" و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت: "حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!" سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام پاسخ دادم: "کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!" که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست... @rahpouyan_
🌀 ❤️ ✳️ شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم ، و او همچنان برای من حرف میزد ومن باز از شنیدن صدایش لذت میردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم ،و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی.زیر زبانم.مزه میکرد ، که سر انجام صدای اذان مسجد بلند شد،درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند.چقدر دلم میخواست برای نماز جماعت به مسجد بروم،ولی ملاحظه مجید را میکردم که، در این چند ماه زندگی مشترک ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم . هرچند پیش از ازدواج با من، دو باری با عبد اللّه به مساجد اهل سنت رفته بود . ولی باز از اینک حرفی بزنم اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید : «الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟» و پیش ازآنکه من پاسخی بدهم ، با چشمانش ، مسجد سیمانی سفید رنگ را آن سوی . خیابان نشانه رفت و ادامه داد: «یعنی میشه باهاش رفت مسجد ؟ خیلی آبرو ریزی نیست؟» و من باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نمازمغرب به مسجد اهل تسنن بیاید .با لحن لبریز از تردید پاسخ دادم : «مجید این مسجد سنی هاست!.» و او همچنان که شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسی : «یعنی من رو راه نمیدن؟» ومن که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم ، با خوشحالی پاسخ دادم : « چرا فقط تعجب کردم.! » و فکری به ذهنم رسیدکه به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم : « آخه اینجا مُهر نداره !» به آرامی میخندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت : « مُهر همراهمه الهه جان !» وهرچه به مسجد نزدیک تر میشدیم ، ذهن من بیشتر مشوش میشد که.گفتم : « اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن . نماز عشاء رو بعدا میخونن. » به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: «الهه جان!من الان نُه ماهه که دارم با یک دختر سنی زندگی میکنم ، چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!!خب وقتی اونا نماز مغرب و خوندن ، من نماز عشاء رو فرادی میخونم، تازه دفعه اولم که نیس قبلا هم اینجا اومدم .» به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: « مراقب خودت باش الهه جان ! هم مراقب خودت ، هم مراقب حوریه !.» و با دل هایی که بعد از این همه همراهی ، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز ، بی قراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسره به وضوخانه رفتم . @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم، ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: «اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز عشاء رو بعدا خونن.» به سمتم صورتش وچرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: «الهه جان! من الان خودم که دارم با یه دختر ُسنی زندگی می ب وقتی اوکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! تا نماز مغرب رو می خوندن، من نماز عشاء رو فرادی می خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبالً هم اینجا اومدم.» به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:« مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!» و با دلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی دروضوخانه مردانه در میان جماعتی ُسنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیِد من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخالقیاش، مکارم اعتقادیاش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان ُسنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوندمستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت:« قبول باشه الهه جان!» و من با گفتن «ممنونم!کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: «مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم» @rahpouyan_nasle_panjom
❓چنتا نفر تو این اتاق هستن؟ 🔆#هوش 💠#خلاقیت @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:« خب سر راهمون بود» منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: «البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!» و من خیلی بیدرنگ جواب دادم:« ولی اینجا هم تو راحت نبودی!» سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!» و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگیاش ادامه داد:« هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.» و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانه اش را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز پرسیدم:« نمیشه همیشه بیایم اینجا؟» ِ با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم:« یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...» و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:« یعنی نمیشه بیای اینجا مثل بقیه نماز بخونی....؟ که بالاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کند با رنجشخاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید:« مگه من چجوری نماز میخونم الهه؟» و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید... @rahpouyan_nasle_panjom