🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت169
مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:«
میخواستم باهات حرف بزنم.»
پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:«
خوب زنگ می زدی بیام خونه.»
و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر
آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:«
حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش
شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:«
چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:«
چیزی شده الهه جان؟»
و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:«
چی شده الهه؟»
سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:«
چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!»
و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:«
یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»
و من بلافاصله پاسخ دادم:«
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»
و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:«
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟»
ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:«
رفته بودی، راحتتر بودی!»
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:«
مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:«
مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:«
عبدالله!
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت170
دیگه هیچی سر جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!»
و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده دردلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:«
بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:«
بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!»
و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:«
کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا
نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...»
از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:«
عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!»
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:«
عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو بهِ برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می ما خبرکنه! اونا از همه چیزدارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...»
دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب
انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:«
عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!»
که به سمتم صورت چرخاند:«
میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمی فهمم چه بلایی داره سر بابا میاد؟!!!»
سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد وبا مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش خواست:«
الهه جان!قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا
حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت171
نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهفحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!
سپس پوزخندی زد و با تحّیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید،رو به من کرد:«
الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست هایی که به دستور آمریکا اسرائیلدارن تو سوریه آدم می کشن، میگه برادر مجاهد!!!!»
و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حالا بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باورکرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گالیه های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای برادرم به زبان آوردم:«
عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت سر بابا چه بلایی میاره؟»
وحالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم،همان حرفهای مجید را بزند: «
الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چراانقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟»
که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم:«
عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...»
و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که
نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم...
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
👌 #روز_عفاف_حجاب
مژده عارف جلیل القدر به بانوان
@rahpouyan
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت172
بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم:
«نوریه از خدا می خواد که منم از اونجا برم تا برای ِخودش پادشاهی کنه!!!"
عبدالله به میان حرفم آمدوهشدار داد:
ا
"شتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو
عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!»
سپس اتومبیل را روشن کرد و همان طور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:
«اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همهمون دور هم جمع می شدیم.
نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلا پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی ازما نمیکنه. اینم از حال و روز تو!»
و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک های نسبتا درشت رگبار و باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:
«عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا
کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!»
و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد وخشکش آب پاکی راروی دستم ریخت:
«الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگیش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!»
و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
«راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.»
از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی،باذوق داشبورد را باز کردم که یک پیراهن کودکانه قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد.
پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد...
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
🔷🔹به لطافت سُندس🔹🔷
🎊🎉 ویژه برنامه میلاد حضرت معصومه (س) و جشن #روز_دختر ❤️
🌀 سخنران : #حجت_الاسلام_سید_محمد_انجوی_نژاد
🔆 با حضور خادمین #حرم_مطهر_رضوی
⚡️ کاری از واحد دانشجویی و گردان نسل پنجم کانون رهپویان وصال
⚜مکان : خیابان فرزدقی، پشت باغ جنت، انتهای خیابان، تالار همایش های حوزه هنری
⚜زمان: دوشنبه ۲۵ تیر ماه ساعت ۱۸ الی ۲۰ ( لطفا جهت تحویل تبرکی های حرم مطهر رضوی از ساعت ۱۷:۳۰ در سالن حضور داشته باشید)
@rahpouyan
روایت داریم فردوسی داشته تو تهران قدم میزده ...
یه دختره میبینتش، میشناستش میگه: فلدوسی جونم شاعلم اینجا چیتال میتونی قلبونت بلم😍
فردوسی با کمی مکث و نهایت تاسف و تاثر می فرماید:
بسی رنج بردم در این سال سی
دختران آمدند و گند زدند به این فارسی 😂😂😂😂
#روز_دختر
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀
💢 از دانشجویان نیز دعوت به عمل می آید 💢
🔴 ظرفیت محدود
💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف
🔅 کارتینگ
🔅 اسب سواری
🔅 تلکابین
🔅 رصد آسمان شب
🔅 و...
🔶 #مهلت_ثبت_نام : امشب ساعت ٢١
#گردان_نسل_پنجم
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت172 بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که من
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت173
"مجید گفت بچه تون دختره، رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت:
"الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام
برسون!"
و با خداحافظی ُپر ِمهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارجشد و من خسته از تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه
آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای
مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه های ِگل ُپر شده بود و با همه خستگی، بازبه رویم می خندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را
از روی گلبرگ های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه
مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:
"تو خودت گلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟"
از لحن ُپر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او خم شیطنت کرد:
"اونم چه گلی..گل خرزهره!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر
سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می دادم.
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت174
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل
ًتقریباکامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی. ظرف غذای کودک،همه وسایل را سر حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهاتاقش چیده بودم.
پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی
پوشانده بودم که ُپر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتا زیاد خانه و و یزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمی کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می گفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت
می کند، ولی باز هم خدا را شکر می کردم و به همه این درد و رنج ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم.
در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت:
"چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را
بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت:
"اومدم باهات صحبت کنم. آخه
عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت175
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد:
"الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عددcd نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت ُ به سرش زده بود که بی مقدمه شروع کرد:
"کتاب هایی که برات آورده بودم،خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با
ً لحنی فاضلانه توصیه کرد:
"بخون حتما، خیلی مفیده!"
و بعد مثل این که وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی ُپر زرق وبرق ُپر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
"عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این
کتاب ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
نیازی به این همه توضیح ُپر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی می پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت:
"حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
سی.دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد:
"این سی دی ها رو هم حتما ببین .ً
جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو حرم ها و به یه مُرده سلام می کنن و ازش می خوان که حاجت رواشون کنه!"
و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ِابا می کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم
که مب دانستم شیعیان، پیشوایان
خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و. نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص)تمنا می کنند تا
برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، رّد پای این تردید در دلم پر رنگ تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمی توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر ای نکه می پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به
لی پدر پیر من و بههمین بهانه و به نام سوگ کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می کرد که باز از هم نشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می کردم هر چه زودتر از خانه ام برود...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و...
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠
می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم !
باید بگیم که...
یه طبیعت بِکر...
یه آسمون بی نظیر...
و...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 اردوی دو روزه #پولادکف 💠 می خواستیم لحظه ای شادیامونو باهاتون تقسیم کنیم اما اینترنت نداشتیم !
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋
تو دل طبیعت 🌳
کنار کوه، دریاچه و...
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 این جا، محل اسکان ما! 😋 تو دل طبیعت 🌳 کنار کوه، دریاچه و... #پولادکف_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjo
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
و قبل از غروب آفتاب و شروع شدن کارگاه رصد آسمان شب دلی از عزا درآوردیم! 😜😋 #پولادکف_٩٧ @rahpouya
🌔 منجمان مشغول کار...!
#پولادکف_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom