eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
190 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
تولد یک بانوی باوقار، زیبا، صبور، محجبه و چادری......... نزدیکه 👇👇👇😍😍😍😍 اگه گفتین کدوم بانو
زینب خانما اسمتون رو بگین دیگه میخوام ببینم چنتا زینب داریم و روز تولد حضرت زینب بگم چنتاداریم💕💕 ویه خبر هم بهتون بگم 😊 درواقعیت یه چیزی بگم
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
زینب خانما اسمتون رو بگین دیگه میخوام ببینم چنتا زینب داریم و روز تولد حضرت زینب بگم چنتاداریم💕💕
البته برای تولد حضرت زهرا هم میزارم که زهرا خانما و فاطمه خانما هم بگن اسم زیبا شونو ❤️❤️
🕊🌹🕊 خدا کند که دل من در انتظار تو باشد درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد در آستانه شب در قنوت سبز دعایت خدا کند که مرا سهمی از دعای تو باشد ✨شبت بخیرهمه داروندارم✨
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
یک جوانی از یک روحانی پرسید چرا خدا جواب مارا نمی دهد 🥺 من همیشه از او کمک می خواهم اما انگار صدایم را نمی شنود ؟ رو حانی گفت : پسرم خدا صدای تورا می شنود و او بتو زنگ میزند تا حرف دلت را به او بگویی جوان گفت : چگونه؟ رو حانی گفت: خدا در هر روز به شما زنگ میزند اما شما هستید که جواب اورا نمی دهید جوان گفت : خدا چگونه به ما زنگ میزند؟ رو حانی گفت برای نماز و قتی اذان می گوید یعنی خدا به شما زنگ می زند اما اگه جواب خدا را ندهی او ناراحت می شود مثل شما که گفتی وقتی من از خدا کمک می خواهم او جوابم را نمی دهد . راه درست این است که اگر واقعا از خدا کمک می خواهی باید نمازت را بخوانی وقتی شما جواب خدارا بدهی انگاه خداهم جواب تورا می دهد. ❤️ ❤️«پس جواب خدارا بده تا اوهم جواب تورا بدهد»❤️ ایا پاسخ خدارا می دهی؟ امید وارم اموزنده باشه پس بدو الان خدا داره بهت زنگ میزنه 💐جواب بده💐
یک جوانی از یک روحانی پرسید چرا خدا جواب مارا نمی دهد 🥺 من همیشه از او کمک می خواهم اما انگار صدایم را نمی شنود ؟ رو حانی گفت : پسرم خدا صدای تورا می شنود و او بتو زنگ میزند تا حرف دلت را به او بگویی جوان گفت : چگونه؟ رو حانی گفت: خدا در هر روز به شما زنگ میزند اما شما هستید که جواب اورا نمی دهید جوان گفت : خدا چگونه به ما زنگ میزند؟ رو حانی گفت برای نماز و قتی اذان می گوید یعنی خدا به شما زنگ می زند اما اگه جواب خدا را ندهی او ناراحت می شود مثل شما که گفتی وقتی من از خدا کمک می خواهم او جوابم را نمی دهد . راه درست این است که اگر واقعا از خدا کمک می خواهی باید نمازت را بخوانی وقتی شما جواب خدارا بدهی انگاه خداهم جواب تورا می دهد. ❤️ ❤️«پس جواب خدارا بده تا اوهم جواب تورا بدهد»❤️ ایا پاسخ خدارا می دهی؟ امید وارم اموزنده باشه پس بدو الان خدا داره بهت زنگ میزنه 💐جواب بده💐
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🗓 امروز: 🌞 ۱۵ آذرماه ۱۴۰۰ 🌙 ۱ جمادی‌الاولی ۱۴۴۳ 🌲 ۶ دسامبر ۲۰۲۱ 📿 : یا قاضِیَ الْحاجات؛ ای برآورنده حاجت‌ها اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
♥️ سلامی از دوستان دلتنگتان... سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان... سلامی از منتظرانِ تنهایتان... سلامی از دردمندانِ فراقتان... سلامی از فرزندانِ گرفتارتان... سلامی از محبینِ بغض آلودتان... سلام بر شما که خوبترینید،عزیزترینید... سلام برشما که دوستمان دارید... یامهدی ادرکنی💕
خواهرم ... اگر دیدی پروردگارت حجاب وپاکی را نزدت دوست داشتی کرده است بدان که الله دوستت دارد به همین خاطر است که آنچه را که دوست دارد نزدت دوست داشتنی کرده است پس به خودت افتخار کن که بنده مخصوص الله هستی ⚘
بانو ! گل های روسری ات .. برابری می‌کند با گل سر هایی که از روسری بیرون زده اند 💕🌸
دلانہ✨ می‌دونی چی اذیتم می‌کنه؟ اینکه تو بهم لطف کردی‌، با دستور دادن براۍ بِهتَر زندگی کردنم، اونوقت من محبتتو پس می‌زنم/: بی‌لیاقتی همینه دیگه نه؟!😣
دقیقا وقتی انتظار نداری معجزه ها اتفاق می افتن ‌‌❤️
-نسیم-هدایت 💕 موضوع : 🌸مذهبی -عاشقانه🌸 👇👇👇
‍❤️ 💌 ✍🏼بلاخره بی گناهی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در کردن بسیار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی.... 😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و الله بود وقتی خوردم که والله نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم... ☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و کردم و شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد... 🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد... 😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از کردن به چهره نورانی مصطفی خودم سیر نمیشدم آروم گفت منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد... 😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی و غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم... پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم... انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون چون با بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند... تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم... هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود 🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم کنم در زدن خواهرم تازه کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم... 😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای رو شنیدم. ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش کنه توی اتاق همش میزد... 😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت... خودمم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم میخوام کردم ولی باز نشد... رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک بکش الان دیگه در کنار هم هستیم ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی... شبش خونه ی پدرم بودیم خیلیها اومدن و آزادیش رو بهش گفتن... خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال میگشت که بتونه زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد... مصطفی از قبل تر شد اما هیچ وقت و از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد میگرفت... 😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست بگه... همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘 مصطفی همیشه میگفت من خودم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته... منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ، هر شب ما رو میبرد بیرون... 🌙هر شب میرفتیم یه میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره بکشیم با وجود اینکه ما زندگی ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت کنم... خیلی زندگی داشتیم احساس سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم.. تابستان بود و ماه شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی میکرد و خودش هم احساس داشت نمیدونست چش شده روز 5 شهریور به یه حال و برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش..؟ 🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده. ✍🏼 ... ان شاءالله
عزیزان من هر روز یعنی بعد از ظهر یا شب ادامه رمان هدایت رو برای شما میزارم هر روز #۲ تا قسمت🌸🌸🌸🌸 ادامه ی رمان انشاالله فردا💐 بخونید خیلی رمان قشنگیه❤️
شما عزیزان می توانید پست های کانال را پیدا کنید👆👆 روی نوشته های «ابی» میزنید ودرپایین صفحه دوتا علامت فلش می اید«^» که شما با زدن روی ان فلش پست های کانالمون رو پیدا می کنید.
بر جمال مهدی صلوات 💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://EitaaBot.ir/poll/ei4k6?eitaafly از رمان نسیم هدایت خوشتون اومده 🌸 دراین نظر سنجی نظر خودتونو بزنید💕
کاش عکاس باشم..... 📸 😭💕💕
یاد خدا عقل را ارامش می دهد دل را روشن میکند و رحمت را فراوان می کند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ امیرالمومنین «ع»می فرماید :👆