❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
#برای_آخرین_بار
🌠حالم خراب بود.می رفتم توی آشپزخونه، بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ...
قاطی کرده بودم ...
🌟پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در.
بهانه اش دیدن بچه ها بود اما چشمش توی خونه می چرخید.
تا نزدیک شام هم خونه ما موند.
آخر صداش در اومد...
🔸–این شوهر بی مبالات تو، هیچ وقت خونه نیست.
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
🔹–برگشته جبهه.حالتش عوض شد.
سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره.
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه.چهره اش خیلی توی هم بود.
یه لحظه توی طاق در ایستاد،
🔸–اگر تلفنی باهاش حرف زدی، بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم.
شدم اسپند روی آتیش.
❌ شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد.
💯اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ،هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد.
✔از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت، سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون، بابام هنوز خونه بود،مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد.بچه ها رو گذاشتم اونجا.حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم،
🔹–باید برم ، امانتی های سید ، همه شون بچه سید...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در، مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید.
–چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟
نفس برای حرف زدن نداشتم.
برای اولین بار توی کل عمرم ،پدرم پشتم ایستاد، اومد جلو و من رو از توی دست
مادرم کشید بیرون.
🔸–برو
و من رفتم..
🌟احدی حریف من نبود،گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو.
دیگه عقلم کار نمی کرد.
✔با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم.
دو هفته از رسیدنم می گذشت، هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن.
🔥آتیش روی خط سنگین شده بود.جاده هم زیر آتیش.
❌به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد.
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده.
🔷چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن.علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ، بدون پشتیبانی گیر کرده بودن.
ارتباط بی سیم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم.دیگه نمی تونستم.
اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود.
❤ذکرم شده بود علی علی ...
خواب و خوراک نداشتم.طاقتم طاق شد.
رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم،
یکی از بچه های سپاه فهمید،
دوید دنبالم...
🔸–خواهر ... خواهر...
جواب ندادم...
🔸–پرستار ... با تو ام پرستار...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه،
با عصبانیت داد زد،
🔸–کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟
رسما قاطی کردم.
🔹–آره ... دارن حلوا پخش می کنن.
حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ...
می خوام برم حلوا خورون مجروح ها...
🔸–فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها وجنازه سوخته بچه ها هیچی نیست.
💥بغض گلوش رو گرفت.به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله.
زیر این آتیش نمیشه رفت.ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن.
🔹–بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن...
و پام رو گذاشتم روی گاز ...
دیگه هیچی برام مهم نبود.حتی جون خودم...
✳و جعلنا خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود.
ویراژ میدادم و می رفتم.حق با اون بود.
جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته و بدن های سوخته و تکه تکه شده بود.
آتیش دشمن وحشتناک بود.
چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود.
🍃تازه منظورش رو می فهمیدم.
وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ، واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود.
باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو.
🌠تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن.
با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم.
دیگه هیچی نمی فهمیدم.
صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم.
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن...
🔶چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم.
بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم.
غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره،بعضی ها بی دست، بی پا ، بی سر، بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ...
✴هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم...
بالاخره پیداش کردم.به سینه افتاده بود روی خاک. چرخوندمش.هنوز زنده بود.
به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد.
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شانزدهم
#شهادت
#سقوط
هنوز زنده بود.
😢 سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون.
از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید.چشمش که بهم افتاد ، لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد.با اون شرایط، هنوز می خندید...
زمان برای من متوقف شده بود.
سرش رو چرخوند ، چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم.....
💞 لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام ... آرام ...
🔘آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود...
✳وجودم آتش گرفته بود.
می سوختم و ضجه می زدم.
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم.
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد...
😢از جا بلند شدم ،بین جنازه شهدا ،علی رو روی زمین می کشیدم ، بدنم قدرت و توان نداشت.
✔ هر قدم که علی رو می کشیدم ،محکم روی زمین می افتادم ،تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش، آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد...
💞علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش.
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن.تا حرکت شون می دادم، ناله درد، فضا رو پر می کرد...
🔷دیگه جا نبود. مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم.با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ...
🍃نفس کشیدن با جراحت و خونریزی، اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه...
آمبولانس دیگه جا نداشت.چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم.
🔶کشیدمش بیرون ،پیشونیش رو بوسیدم،
–برمی گردم علی جان ...
برمی گردم دنبالت...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس.
💥آتیش برگشت سنگین تر بود.
فقط معجزه مستقیم خدا،ما رو تا بیمارستان سالم رسوند.از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان.بیمارستان خالی شده بود.
🔘 فقط چند تا مجروح ، با همون برادر سپاهی اونجا بودن.
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید. باورش نمی شد من رو زنده می دید.
مات و مبهوت بودم.
🍃–بقیه کجان؟
آمبولانس پر از مجروحه ، باید خالی شون کنیم و دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد.
–دیگه خطی نیست خواهرم.
خط سقوط کرد.
الان اونجا دست دشمنه.
🌠یهو حالتش جدی شد،شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب.
فاصله شون تا اینجا زیاد نیست.
بیمارستان رو تخلیه کردن.اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه.یهو به خودم اومدم...
💟–علی ... علی هنوز اونجاست...
و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد...
🔸–می فهمی داری چه کار می کنی؟
بهت میگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم.
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد.
🔸–خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب،اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود،
بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده،
بیان دنبال مون.
من اینجا، پیششون می مونم...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد.سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ،
🔸–بسم الله خواهرم.معطل نشو.
برو تا دیر نشده...
سریع سوار آمبولانس شدم.هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم.
🔹–مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون.
✔اومد سمتم و در رو نگهداشت...
🔸–شما نه. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ،دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره.جون میدیم ولی ناموس مون رو نه...
❌یا علی گفت و در رو بست.
با رسیدن من به عقب ،خبر سقوط بیمارستان هم رسید...
🌟پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت...
🔴 برای شادی ارواح مطهر شهدا ،
علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند،صلوات...
💮ان شاء الله به حرمت صلوات ، ادامه دهنده راه شهدا باشیم ، نه سربار اسلام...
👈 ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@East_Az_tanhamasir
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا مُحْیِیَ مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ...
🌿 سلام بر تو و نَفَس مسیحایی تو که روح زندگی را در کالبد مرده ی نشانه های دین خدا می دمد تا قلب اهالی ایمان با تپشی عاشقانه زندگی حقیقی را از سر بگیرند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@East_Az_tanhamasir
#ممنونم_خدا 🙏
👁 هربار که پلک میزنم؛
- تو از غدههایی که پشت پلکم قرار دادی، مقداری اشک آزاد میکنی تا سطح چشمم همیشه تمیز و مرطوب و روان باشه...
- اینجوری، خیلی راحت و بدون سوزش چشم، میتونم هم پلک بزنم و هم کرهٔ چشمم رو بچرخونم تا اطرافم رو ببینم.
- تو با موادی که توی اشک قرار دادی، پیوسته چشمم رو ضدعفونی میکنی و با از بین بردن باکتریهایی که به چشمم وارد میشن، از این عضو عزیز و حساسِ من مراقبت میکنی.
- راستی! اینو هم فهمیدم که تو، توی اشک چشم من مواد مغذی گذاشتی، تا قرنیهٔ چشمم رو هم تغذیه کنی...
- تو، روزانه هزاران بار برام پلک میزنی،
و همهٔ این کارها رو روزانه هزاران بار، در یک چشم به هم زدن، برام انجام میدی تا مواظبم باشی...💞
ممنونم ازت خدا... 🙏
۰@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا
🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🏴@East_Az_tanhamasir
1_1290854531.mp3
5.35M
#نماز_سکوی_پرواز 37
بعد از نماز بشين و با خدا حرف بزن!
از آرزوهای دنیات گرفته،
تا دغدغه های بلند آسمونی....
زمان بعد از نماز،
برای استجابت دعا، با هر زمان ديگه ای فرق می کنه.
#استاد_شجاعی 🎤
🏴@East_Az_tanhamasir
1_1290854531.mp3
5.35M
#نماز_سکوی_پرواز 37
بعد از نماز بشين و با خدا حرف بزن!
از آرزوهای دنیات گرفته،
تا دغدغه های بلند آسمونی....
زمان بعد از نماز،
برای استجابت دعا، با هر زمان ديگه ای فرق می کنه.
#استاد_شجاعی 🎤
🏴@vellayatilife
بسم الله الرحمن الرحیم 🦋
#کنترل_ذهن برای تقرب 56
✅ این یه واقعیت هست که خداوند متعال بعضی از وقتا نعمت های مادی و معنوی به بنده های خودش نمیده فقط به این دلیل که اونا ظرفیت ندارن!
توی زبان فارسی مثلا میگیم فلانی ظرفیت فلان منصب رو نداره و...
⭕️ دیدید بعضیا خودشون رو گم میکنن!
خیلی ها به جای اینکه از نعمت ها برای ارتقاء روحی و مادی خودشون استفاده کنن
👈 اتفاقا اون نعمت باعث نابودی و بدبختیشون میشه!
خب حالا ظرفیت داشتن یعنی چی؟
✅ اصل ظرفیت داشتن یعنی ظرفیت داشتن #ذهنی. اینکه آدم توی #ذهنش به خطا نره. وقتی خدا بهش یه نعمتی داد فکرش به مسیر غلط نره.
در سوره مبارکه فجر یه نکته خیلی ریز رو خداوند متعال اشاره میفرماید:
🔴 بعضی از آدما وقتی که خدا یه نعمتی بهشون میده جوگیر میشن و به خودشون مغرور میشن.
👈 میگه: ببین خدا منو چجوری تحویل گرفته؟ من شایسته تحویل گرفته شدنم!
یا اگه به یه نفرسختی رسید ممکنه بگه خدا منو بدبخت کرد!
💢 این حرفا و بچه بازیا معلومه که طرف ظرفیت نداره
در هر صورت آدم باید بگه: هذا من فضل ربی
این از فضل و رحمت خداست...
⭕️🔴 خلاصه نتیجه بی ظرفیتی خیلی تلخه: محرومیت...
⭕️ گاهی وقتا آدما زمینه بهره مندی از برخی نعمت های مادی و معنوی رو دارن و در شب قدر هم براشون مقدر شده اما به دلیل بی ظرفیتی به اونا داده نمیشه...
یه داستان خیلی قابل تاملی هست که خوبه براتون بگم
🔹 یکی از یاران امام رضا علیه السلام که از راویان مشهور هست شخصی هست به نام احمد بزنطی
🌹 ایشون نقل میکنه که با یه جمعی خدمت آقا امام رضا علیه السلام رفتیم و جلسه ای داشتیم. در پایان جلسه میخواستیم بریم که حضرت فرمودن:
«امّا أَنتَ یا اَحمَد فَاجلِس... شما بنشین».
نشستم و صحبت رو با من شروع کردن و سوالاتی داشتم که آقا جواب دادن و...
🔵 یه مقدار از شب گذشت. گفتم آقا اگه اجازه بفرمایید من برم؟
حضرت فرمود: میخوای بری یا بمونی؟
گفتم آقا خب شبه اما هر چی شما امر کنید.
🌺 حضرت فرمود بمون.
من خیییلی خوشحال شدم. اول اینکه حضرت از بین اصحاب منو جدا کرد و با همدیگه کلی صحبت کردیم. دوم اینکه از من خواست که شب رو بمونم.
🌸 در روایت هست که امام رضا فداش بشم حتی رخت خواب بزنطی رو هم پهن کردند...
🔹 در ادامه بزنطی میگه: حضرت اتاق رو در اختیار من گذاشتند و بیرون رفتند. من با خودم فکر کردم حضرت دیگه رفته. سر به سجده گذاشتم
👈 و گفتم: خدایا ممنونم... حجت خدا و وارث علم پیامبران از بین برادران دینی، منو برای صحبت انتخاب کرد.. 😍
🔸 هنوز توی سجده بودم که حضرت اومدن داخل اتاق و با اشاره فرمودن که بلند بشم.
بعد دستم رو گرفتن و فرمودن: احمد آقا، اون شبی که صعصه بن صوهان به زیارت امیرالمومنین رفته بودن، حضرت همه رو رد کرد بود.
🔹 صعصعه به امام حسین علیه السلام اصرار کرد و به دیدار امام رفت.
وقتی میخواست بره حضرت فرمود: نکنه به دوستانت فخر بفروشی و بگی آقا منو راه داد! #تقوا داشته باش....
💢 دقت کردید؟ بزنطی کار بدی نکرده بود و حتی شکر خدا رو هم بجا آورد
🔴👈 اما اشکال کار بزنطی این بود که گفت: از بین برادرای دینی ام..
گاهی خدا به بنده ش نعمت نمیده مبادا دچار عجب بشه...
عجب یعنی چه؟ این که بگیم: الحمدلله توفیق داریم که....
همین که یه دونه "من" توی کلام ما باشه...
@East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
#که_عشق_آسان_نمود_اول
#زینب_علی
❌نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی.
همون جا توی منطقه موندم.
ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن؛
–سریع برگردید،
موقعیت خاصی پیش اومده،
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران.
❤دل توی دلم نبود.نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه، با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود.
✔سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود.دست های اسماعیل می لرزید.لب ها و چشم های نغمه. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت.
–به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
–نه زن داداش.
صداش لرزید ...
امانته ...
با شنیدن ”زن داداش“ نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت.بغضم رو به زحمت کنترل کردم.
💥–چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن
💫 زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد.چشم هاش پر از التماس بود.فهمیدم هر خبری شده. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره.
🍃دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد.
- حال زینب اصلاخوب نیست.بغض نغمه
شکست.خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد. به خدا نمی خواستیم بهش بگیم.
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم.
باور کن نمی دونیم چطوری فهمید!
✴جملات آخرش توی سرم می پیچید.نفسم آتیش گرفته بودو صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد.
چشم دوختم به اسماعیل.گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
–یعنی چقدر حالش بده؟بغض اسماعیل هم شکست...
–تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد ...
🔘سه روزه بیمارستانه ...
صداش بریده بریده شد ...
ازش قطع امید کردن ...
گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد ...
اول علی ...
حالا هم زینبم...
✳هزار بار مردم و زنده شدم.چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم از در اتاق که رفتم تو ،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد.چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد.
😢بی امان، گریه می کردن .مثل مرده ها شده بودم.بی توجه بهشون رفتم سمت زینب. صورتش گر گرفته بود ...
چشم هاش کاسه خون بود ...
از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...
حتی زبانش درست کار نمی کرد ...
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ...
دست کشیدم روی سرش،
🌟–زینبم ... دخترم...
هیچ واکنشی نداشت...
–تو رو قرآن نگام کن ...
ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...دکترش، من رو کشید کنار ...
توی وجودم قیامت بود ...
🌠با زبان بی زبانی بهم فهموند،کار زینبم به امروز و فرداست.دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود.من با همون لباس منطقه ، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم.
🔷اون تشنج می کرد من باهاش جون می دادم.دیگه طاقت نداشتم. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.رفتم خونه،وضو گرفتم و ایستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم. سلام که دادم ،همون طور نشسته، اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
🔴- علی جان!
هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ، هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ،هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم،
اما دیگه طاقت ندارم زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ...
💮یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری، یا کامل شفاش میدی .
و الله به ولای علی ،شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ...
روز و شبش تو بودی ...
نفس و شاهرگش تو بودی ...
چه ببریش، چه بزاریش،دیگه مسئولیتش با من نیست ...
🔶اشکم دیگه اشک نبود ...
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ...
تمام سجاده و لباسم خیس شده بود...
🌠برگشتم بیمارستان.وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود.چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ...
شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ...
با هر قدم، ضربانم کندتر می شد.
😢–بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر میشدم،
التهاب همه بیشتر می شد ...
💥حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم، زمین زیر پام، بالا و پایین می شد.
می رفت و برمی گشت.
مثل گهواره بچگی های زینب.به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید.مثل مادری رو به موت. ثانیه ها برای من متوقف شد.
🔷رفتم توی اتاق،زینب نشسته بود،داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد!
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از
روی تخت، پرید توی بغلم ...
💮بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم، هنوز باورم نمی شد، فقط محکم بغلش کردم ...
اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم.
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@East_Az_tanhamasir