eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
20.4هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
انواع سرکنگبین انواع سرکنگبین زیاد است اماما در اینجا به سرکنگبین های مهم و پر کاربرد اشاره می کنیم: ۱- سرکنگبین یا : این سرکنگبین دافع ، و . ترکیبات ) واحد نعناع + ۱ واحد سرکه) چند دقیقه می جوشانید و بعد از مقداری خنک شدن ۲ واحد عسل اضافه می کنید و در هر وعده یک سوم لیوان از این و بقیه آب می خورید.توجه: اندازه ترکیب ها و میزان مصرف آنها در هر وعده در تمام سرکنگبین ها یکی است. ۲- سرکنگبین : اگر بخواهیم خاصیت کنندگی آن در عروق بیشتر شود. به جای عرق نعناع از گلاب استفاده می کنیم. ۳- سرکنگبین : اگر سرکه و به را با هم بجوشانید سین می شود که در درمان فوق العاده است و اگر عسل را به این اضافه کنید سرکنگبین به می شود. که بهترین داروی ویار و تهوع خانم های باردار است و برای افزایش نیز مفید است 4-سرکنگبین ای: را زیاد و پوست را لطیف، تمایلات زنانگی را افزایش میدهد و عوارض و اختلالات و گرفتگی زنان را برطرف میکند(به جای نعناع،، رازیانه باشد). ۵- سرکنگبین : گرم مزاج هایی که بسیار گرم است و احساس گر گرفتگی و جوش و کهیر میزنند و کسانی که زیاد تب می کنند سرکنگبین کاسنی برایشان مفید است (به جای نعناع، کاسنی باشد) چون منشا اکثر تب های ناشناخته مربوط به کبد است. ۶- سرکنگبین : (به جای سرکه، آب زرشک) برای دفع اضافه و باز کننده و کاهش دهنده حرارت و قلب مفید است. ۷- سرکنگبین : کسانی که دردهای دارند اگر سیر را خورد کرده و در سرکه دو، سه روز بخوابانند و عسل و نعناع اضافه کنند و بخورند، مفید است. ۸- سرکنگبین برای پیرمردها و پیرزن ها: ۴ واحد روغن زیتون + ۲ واحد عسل + ۱ واحد سرکه (هر شب ۳ قاشق غذاخوری) بخورید و جوان شوید. ۹- سرکنگبین : عناب را اگر ۳ روز در سرکه بخوابانید برای بیماری های موثر است. ۱۰- سرکنگبین : این سرکنگبین برای بیماری چرب بسیار مفید است و ترکیبات آن: ۲ لیتر سرکه را در ۲۰۰ گرم پیاز عنصل خورد شده می جوشانید و صاف کرده و بعد از مقداری خنک شدن یک و نیم برابر آن عسل اضافه کرده» و شب ها یک سوم لیوان از این و بقیه لیوان آب استفاده می کنید.توجه: این سرکنگبین باید با دستور پزشک طب سنتی تجویز شود. سرکنگبین ، درمان ، درمان ، درمان ، درمان مشکلات و . ما باید سرکنگبین را یک نوشیدنی متعارف در جامعه نشر بدهیم، پایین تر از آن سرکه شیره باید باشد، اندازه سرکه شیره برای گرم مزاج های جوان نصف، نصف است اما برای افراد مسن ۲ واحد شیره و ۱ واحد سرکه است.اگر بخواهیم باروری بدهیم و پریودش هم تنظیم بشود و سیستم هورمونی اش هم تقویت بشود و اخلاطش هم برطرف شود سرکنگبین رازیانه ای میدهیم (بجای نعناع رازیانه). را بدون سرکنگبین ترک ندهید چون سودای نفوذی در مغزش با سرکنگبین نرم و حل و با حجامت دفع میشود و بعد تمایل به ترک پیدا می کند، اگر چهره روشن شد یعنی سودایش حل شده است. کسی که جراحی کرده سرکه سرکنگبین ضرر دارد چون محل جراحی با آمپول های بیهوشی سرد شده است و سرکه هم سرد است. اوج صدا سودا ساز است و لذا موجی ها را باید سرکنگبین داد. اگر در شرایطی هستیم که سردی بیشتر لازم نداریم مثل افراد مسن؛ و در عین حالی خارش پوست هم دارد (خارش از صفرا یا سودا است چون هر دو خشک هستند) در اینجا به جای سرکه، و شربت یا میدهیم چون اثر سردی این ها از سرکه کمتر است (۲ واحد عسل + ۲ واحد عرق رازیانه برای زن ها او یا عرق نعناع ابرای مردها]+ ا واحد آب زرشک یا آبلیمو). اگر سردی بیشتر نیاز داشته باشیم و سرکنگبین سرکه بدهیم سرکه چون نفوذ کننده است و فرد زیاد سردی میکند ، در اعصابش هم تاثیر منفی می گذارد ، سوزش و سردی معده پیدا میکند و به یک سردی آرام تری نیاز داریم در اینجا به جای نعناع، کاسنی میدهیم. سرکنگبین نیروی را میدهد، هم تمایلات جنسی را کم می کند اما در تغذیه، یک توطئه غذایی به حساب میآید چون تمامی اندام را سرد می کند و برای کهن سالی بسیار زیان بخش است؛ به جای کافور، نعناع میدهیم که هم بحران های جنسی را کنترل میکند (هم در مرد و هم در زن) و هم لطافت جسم، پوست ، مغز، اعصاب و روان را حفظ می کند. تمایلات جنسی را آنقدر پایین میآورد که استمرار آن میتواند ایجاد کند خصوصاً واژینال آن.
✍️ قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
✍️ قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ادامه_دارد...... ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد