eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از کتک زدن که خسته شد گفت:اگه میخواهی بلایی سر اون عوضی نیارم باید هر کاری که میگم انجام بدی…..بقدری از رفتار و حرکاتش میترسیدم که گفتم:باشه…باشه….هر کاری بگی میکنم…نوید اروم شد و گوشیشو برداشت و به یکی زنگ زد و یه کم صحبت کرد و در نهایت گفت:ساعت ده شب منتظرم ،از نوع حرف زدنشون معلوم بود که پشت خط یه خانمه سوالی نپرسیدم و تا عصر همش فکر میکردم و نقشه میکشیدم که چطوری از دستش فرار کنم….نوید اومد کنارم نشست و گفت:لطفا امشب ادا بازی در نیار….توی گروه چت با یه خانمی آشنا شدم که قراره شب بیاد اینجا….تو هم سعی کن خوش بگذره…،از آبروریزی و آسیب زدن به سینا میترسیدم برای همین هرجوری که دوست داشت حاضر شدم تا اون خانم اومد…..هر کلکی اومدم نتونستم از اون مهمونی فرار کنم و مجبور شدم با اون خانم یواشکی حرف بزنم تا بلکه اون کمکم کنه، بهش گفتم:من با شما دو نفر کاری ندارم اما اجازه بدید من برم توی اتاقم ..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. ته دلم همش خدا و پیامبر رو صدا میکردم و حتی با مامان و بابام حرف میزدم و ازشون میخواستم از خدا بخواهند تا کمکم کنه…میدونستم اگه نافرمانی کنم شاید جونم در خطر باشه اما نمیدونم از کجا قدرتی پیدا کردم که حداقل قاچاقچی نشم،…از استرس زبونم به لکنت افتاده بود اما همچنان مقاومت میکردم…حتی کار به جایی رسید که خواستم از عابرایی که توی خیابون رفت و آمد میکردند کمک بگیرم…پیش خودم گفتم:مرگ یک بار و شیون هم یک بار ،،،،تا کی باید هر روز بمیرم و زنده بشم؟؟اگه کسی کمکم کرد رضا رو بیخیال میشم و از اونجا میرم…صدامو بلندتر کردم و گفتم:من نمیگیرم…رضا که دید سر و صدا میکنم عصبی شد و یه سیلی محکم بهم زد.کی از مغازه دارا اومد و گفت:نزن اقا…زشته بخدا که زنتو توی خیابون میزنی..زود گفتم:من زنش نیستم…با همین یه جمله مرد به رضا گفت:راس میگه…سریع گفتم:مزاحمم شده……چند نفر هم جمع شدند و با رضا درگیری لفظی پیدا کردند اما رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران با پاشیده شدن قطرات آب روی صورتم و صدای مجید بهوش اومدم و چشممو به ساعت اتاق امیر افتاد…….درست ۱۰دقیقه گذشته بود….. بعد به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم و خیالم راحت شد که کاری نتونسته انجام بده….. انگار از اینکه از حال رفته بودم ترسیده و فرار کرده بود……مجید وقتی دید چشمهامو باز کردم با نیشخند گفت:باز هم که غش کردی…..مواد غذایی خریدم و اوردم…..بلند شو جابجاش کن…..با صدای گرفته و ضعیف که حاکی از حال بدم بود گفتم:متوجه نشدم کی در رو باز کردی….گفت:کلیدنداشتم…..نمیدونم کلیدمو کجا گم کردم….. وقتی چند بار زنگ زدم و تو باز نکردی حدس زدم که مثل همیشه غش کردی……برای همین زنگ همسایه رو زدم و اومدم داخل و در رو با هل باز کردم…..،.یه نفس راحتی کشیدم و اروم اروم بلند شدم…..مجید با دیدن لباس و ارایشم گفت:به به!!خوشگل که بودی ملوس هم شدی…..توجهی به حرفش نکردم و بسمت اشپزخونه قدم برداشتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه.... ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خداروشکردوران حاملگی خوبی داشتم وبد ویار نبودم حامدم خیلی مراقبم بودوهمون ماهای اول وسایل موردنیازبچه هاروخریدم یکی ازاتاق هاروبراشون اماده کردیم.ولی هرچقدربه ماهای اخربارداریم نزدیک میشدم وزنم میرفت بالاوحالم بدترمیشد.اوایل ماه۹بودم که یه شب بادل دردوکمردردشدیدازخواب بیدارشدم به زورمیتونستم نفس بکشم حامدسریع رسوندم بیمارستان همون شب بخاطرشرایط بدم سزارین شدم بچه هادوهفته زودتربه دنیاامده بودن دکترگفت بایدچندوقتی تودستگاه بمونن..دخترم رز خیلی سرحال بود اما رادوین ریزه میزه بودحال عمومیش خوب نبود..بعدازیک هفته رزمرخص شداما رادوین باید تو دستگاه میموند.فکرکنیدبااون شرایط بعداززایمان با یه نوزادیه پام بیمارستان بودیه پام خونه تک تنهاگاهی ازفرط خستگی نشسته خوابم میبرد..تواین رفت امدهاخانم همسایه متوجه شدخیلی کمکم کردوهمش میپرسیدچرامادرت یامادرشوهرت نمیان پیشت..هیچ جوابی غیردروغ گفتن براش نداشتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور همون روزبه نگین زنگ زدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم واین موضوع روتموم کنیم گفت خیلی خوش به حالت میشه من تاتلافی تمام کارهات روسرت درنیارم ومهریه ام رونگیرم ول کنت نیستم...گفتم ببین تو به من دروغ گفتی ومن میدونم تو با فرهاد رابطه داشتی... بهترعکسهای که برات فرستادم رونگاه کنی مطمئن باش پلیس خوب میتونه امارهمه چی رودربیاره نگین گوشی روقطع کردبعدازده دقیقه پیام دادنصف مهریه ام روبده ازت جدامیشم انقدرازنظرروحی روانی تحت فشاربودم که حاضربودم تمام داریم روبدم وفقط ارامش داشته باشم فوری قبول کردم وبافروختن ماشینم ومقداری سهام پس اندازم نصف مهریه اش روجورکردم بعدازسه هفته ازهم جداشدیم روزی که ازمحضرامدیم بیرون فرهادپسرامیرخان امددنبالشون رفتن نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم تاخونه پیاده رفتم به زندگیم بعدازنگین فکرمیکردم من واقعادوستداشتم امااون لیاقت عشق پاک من رونداشت..تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... منم واقعاتصورم همین بودکه نامزدرامین هستم به زودی باهاش ازدواج میکنم.چند باری خواستم به خانواده ام بگم امارامین نمیذاشت میگفت یه خونه ی نیمه کاره دارم بذارتمونش کنم که خیالم بابت سقف بالاسرمون راحت باشه بعدبه خانواده ات بگو..البته بگم رامین چندبارهم من روبردسریه ساختمان سه طبقه میگفت این ساختمان مال من وبه زودی قرارتوخانوم خونم بشی..خلاصه ۱۱ماه ازاشنایی مامیگذشت همه چی عالی بودمنم ازداشتن رامین خوشحال بودم امایه مدت که گذشت متوجه ی تغییررفتاررامین شدم چون همیشه بهم محبت میکرد توجه داشت یه کم که بهم بی محلی میکردسریع متوجه میشدم.وقتی بهش زنگ میزدم جواب تماسهام رویه خط درمیان میدادمیگفت سرم شلوغه نمیرسم درکم کن..خلاصه چندوقتی همینطوری گذشت رفتارهای سرد رامین ادامه داشت من خیلی عصبی شده بودم..گذشت تایه شب دیدم تو واتساپ انلاین اماهرچی بهش پیام میدادم جواب نمیداد..حتی زنگم زدم ولی جواب زنگم روهم نداد..خیلی ازدستش ناراحت شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت وشرط شروط خاصی نذاشت فقط گفت شرایط دخترم رومیدونیدواینکه7سال ازپسرشمابزرگتره بعداسراین موضوع بهش سرکوفت نزنیدخانواده ی علیرضاهم گفتن مامشکلی بااین مسئله نداریم وبایه مبارکه همه چی تموم شد!!قرار شد من و علیرضا برای مدتی صیغه کنیم تابااخلاق ورفتارهم بیشتراشنابشیم وبعدعقدکنیم...بعدازصحبتهای اولیه یه جشن کوچیک گرفتیم که فقط بزرگهای فامیل رودعوت کردیم وبابام یه شام مفصل دادکلی بزن برقص کردن ونامزدی من وعلیرضارسمااعلام شدمایک ماه صیغه بودیم وبعدش به اصرارخانواده ی علیرضاعقدکردیم عقدمامحضری بودوغیرازدوخانواده کس دیگه ای رونگفته بودیم رفتارخانواده ی علیرضابامن خیلی خوب بودبیشترفامیلشون ماروپاگشادعوت میکردن پدرم میخواست یه جشن بگیره ورفتن من روبه خونه ی شوهربه همه اعلام کنه وبهم گفته بودتاقبل این جشن حق نداری شب جایی بمونی وهرجامیری بایدشب برگردی خونه.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران دنیاروسرم خراب شدگفتم من چندماه پیش بردمش دکترازمایش عکسم گرفتن ولی گفتن چیزمهمی نیست..دکترگفت تشخیصش اشتباه بوده و روی عکس برام توضیح دادتومورچقدررشد داشته..گفتم الان بایدچکارکنیم..گفت ماهرکاری ازدستمون بربیادبراش انجام میدیم بقیه اش باخداست دعاکنید..انقدرحالم بد بودکه رفتم توحیاط بیمارستان یه دل سیرگریه کردم..وقتی یه کم اروم شدم رفتم پیش پرینازتامن رودیدگفت بهنام ترخدا من روازاینجاببرمیترسم بمیرم بچه هارو نبینم...پرینازباالتماس ازم میخواست ببرمش خونه دلتنگ بچه هابود..گفتم دکترت اجازه نمیده چندروزی تحمل کن همه چی درست میشه.بااینکه میدونستم دارم بهش دروغ میگم ولی سعی میکردم کاری نکنم که امیدش رو ازدست بده یابه بیماریش پی ببره،همون روزبه مادرش وامیدخبردادم گفتم من دست تنهام انقدرهم شوکه شدم که نمیدونم بایدچکارکنم..مادرش بنده خدافقط گریه میکردمیگفت خدایابه جوانیش بچه های کوچیکش رحم کن.امیدم بدترازمن حال روزخوبی نداشت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. با حرفهای خاله ،،مامان از دو دلی در اومد و این پیشنهاد رو خوشحال به بابا داد و نظرشو خواست..بابا که از تنهایی و آینده من میترسید به مامان گفت:بد فکری نیست…شاید اونجا بتونه شوهر کنه،وقتی بره خونه ی خودش من راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم…مامان گفت:خدا نکنه…بابا گفت:باشه بره،، اما به برادرات بسپار که حواسشون بهش باشه…..مثل دخترای خودشون…مامان گفت:چشم…زنگ بزنم ببینم نظر اونا چیه؟توی اتاق نشسته بودم و به حرفهاشو گوش میکردم و مدام ذکر میگفتم تا سنگی جلوی راهم قرار نگیره…خلاصه بعد از یکهفته همفکری و نظرخواهی و مشورت با داداش و زن داداش و غیره،جمعه ی همون هفته همراه مامان و بابا با یه سری وسایل شخصیم راهی تهران شدم..ظهر جمعه رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.داییها و خاله و بچه هاشون همه اونجا بودند..یکی از زن داییها تا منو دید گفت:ماشالله ساناز..چقدر بزرگ شدی؟؟گفتم:سحرم زن دایی..زن دایی گفت:خدا رحمتش کنه.همش اسامی شما رو قاطی میکنم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان نمیدونم چندساعت خوابیده بودم..که کی باپاش بهم میزد ومیگفت بلندشو،،انقدر گیج خواب بودم که تمرکز نداشتم..بلند شدم نشستم متوجه شدم یه عده سرباز تمام خونه رودارن میگردن نوریه وملیحه ام یه گوشه وایساده بودن..بادقت که نگاه کردم متوجه شدم پلیسه..شاید تو تمام عمرم اولین بار بود که از دیدن نیروهای پلیس انقدرخوشحال بودم..ازخوشحالی گریه گرفته بود وخداروشکرمیکردم..سربازی که بیدارم کرده بودگفت بروپیش اون خانمهاوایسا،گفتم بخدامن بی گناهم من رودزدیدن..سرباز گفت اینارو به من نگو تو پاسگاه به جناب سرهنگ بگو..به ناچاررفتم پیش نوریه وملیحه وایسادم..ذبی وچند تا مردبلوچ که توخونه بودن رو دستبندزدن وسوار ماشین کردن بردن..من ونوریه وملیحه روهم بااسلحه وموادی که پیداکرده بودن روبایه ماشین دیگه بردن..وقتی رسیدیم پاسگاه باکلی التماس گفتم بذارید رئیس پاسگاه روببینم به خانوادم خبربدید..سه وچهارروزه ازم خبرندارن..انقدر التماس کردم که بردنم پیش رئیس پاسگاه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران رفتم دستای زری روگرفتم گفتم ازروزهای بعدازمن برام بگو..لیلا گفت اقا و خانم خسته راه هستن بذار استراحت بکنن بعد اقای منصوری گفت بس من با اجازتون میرم یه چرت بزنم ولی زری گفت خسته نیستم و برات تعریف میکنم..گفتم راستی ازخانجون چه خبر، زری گفت چند روز بعد از رفتن توخانجون فوت کرد..اشک چشمام دوباره سرازیر شد گفتم فرشته نجات زندگی من بوداگراون نبودمن هیچ وقت با شما و اقا اشنا نمیشدم خدارحمتش کنه..زری گفت خانجون زن خوبی بودومطمئنم جایگاهش بهشته،،دیگه طاقت نداشتم گفتم برام بگوچه اتفاقی افتاد...زری گفت فرداصبح که اقا از خواب بیدار شد سراغ توروگرفت که باهات حرف بزنه..بهش نمیتونستم دروغ بگم چون اگرمیگفتم فرارکردی حتماادم میفرستادبرای پیداکردنت حقیقت روبهش گفتم.. اولش ناراحت شدازدستم ولی راضیش کردم که بهترین تصمیم روگرفتم..اون روگذشت تافرداش بادادقال چند تا مردوحشت زده ازخواب بیدارشدیم..وقتی رسیدیم توی حیاط عمارت دیدیم..دوتاپسرجوان همراه یک پیرمردباکارگرهای باغ درگیرشدن وچماق به دست توحیاط هستن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir