#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بعداز کلی راز و نیاز با خدا یهو در باز شد و برامون چایی با نون اوردند….بقدری گرسنه بودم که اینبار سهم خودمو سریع با اشتها خوردم…یه کم با اون خانم حرف زدم و اسمشو پرسیدم و گفتم:جرمت چیه؟عصبی گفت:به تو چه؟؟؟مگه من از تو چیزی پرسیدم؟؟معذرت خواهی کردم و دوباره ساکت نشستیم…نزدیک ظهر یه خانمی حدودا سی ساله رو هم اوردند پیش ما…..اصلا ترسی توی چشمهاش دیده نمیشد.تا نشست به من نگاه کرد و گفت:اولین باره که اینجا میایی؟با علامت سر گفتم:بله.با خنده گفت:معلومه…اینقدر که پاستوریزه ایی،اینو که گفت هر دو به من خندیدند.چند دقیقه ایی گذشت و مامور اومد و اسم منو صدا کرد و گفت:آماده شو بریم…با استرس از بازداشتگاه اومدم بیرون و از هولم با اون دوتا خانم خداحافظی هم نکردم…دوباره بازجویی شدم….حس میکردم مامور چیزای بیشتری نسبت به دیروز میدونه…مامور گفت:اهل این شهر نیستی؟؟؟خانواده ات کجا هستند؟؟؟اون پسر میگه از فامیلهای دورش هستی…
ادامه در پارت بعدی 👇
👌اگر میخواهی چیزی را یک واقعیت سریع کنی،
آن را بنویسیــد.
#آبراهام_هیکس
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌹✨کلید و رمز و راز خوشحالی
🌹✨دنیا چیزی جز بازی و
لهو و لعب نیست...
✨استاد #عرشیانفر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️✨
🌺آرامش آسمان شب
🌸سهم قلبتان باشد
🌺و نور ستاره ها
🌸روشنى بى خاموش تمام لحظه هایتان
🌷شب زمستانی تون مهتابی🌷
#شب_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
❄️💕جمعه تون شـاد و زیبـا
❄️💫 هر چی آرزوی خوبه نثار شما
❄️☃️براتــون..
❄️💕یک دل شاد
❄️💫یک لب خندون
❄️☃️یک زندگی آروم
❄️💕یک دشت آرامش
❄️💫یک کوه سلامتی و شادی
❄️☃️یک دریا خوشبختی
❄️💕یک آسمـان آرزوهای زیبا
❄️💫یک عمر باعزت
❄️⛄️از پـروردگار خواستـارم
#صبح_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی❄️
🤍خدایا🙏
❄️در این آدینه زیبـا ♥️
✨کمک کن امروز
❄️سبب درمان باشیم
✨نه باعث درد
❄️حضورمان
✨همراه آرامش باشد ♥️
❄️نه موجب نا آرامی
✨حامل امیـد باشم
❄️نه ناقل ناامیـدی
✨عشق راپرورش دهیم♥️
❄️ و نه نفرت را
🤍آمیـــن🙏
#نیایش_صبحگاهی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر کسی آمد و به شاخ و برگهای
باورهایت تبر زد نترس
چون دستش به ریشه ات نمیرسه...
از همان جا که قطع شدی
جوانه بزن، ریشه کن، بزرگ شو...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اینقدر تحت فشار بودم که در نهایت گفتم:بخدا من اونو نمیشناسم و فقط مزاحمم شده بود..مامور از جاش بلند شد گفت:باکره ایی؟؟مات موندم ولی گفتم :نه…تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم….اومدم درست کنم که بدتر شد…گفتم:با هیچ کسی.مامور گفت:یعنی شوهر داری؟؟گفتم:نه نه….من دخترم…مامور بی درنگ گفت:باید بری پزشک قانونی….اون پسره و تو هر دو دروغ میگید…مامور یکی رو صدا کرد و گفت:پزشک قانونی…داشتم از در بیرون میرفتم که مامور گفت:اون کیف زنونه برای توعه؟؟خیلی ترسیدم و با ترس گفتم:نه مال من نیست…مامور گفت:یعنی چی؟؟؟کیف زنونه رو جلوی در تو تحویل دادی…بقدری هول کرده بودم که گفتم:برای من نیست اون مال رضاست…تا اسم رضا رو به زبون اوردم مامور لبخند مرموزی زد و گفت:پس اون پسر رو نمیشناسی ولی بقدری باهاش صمیمی هستی که با اسم کوچیک صداش میکنی…حالا برو معاینه ،،،وقتی اومدی خیلی باهات کار دارم……به خودم کلی فحش دادم که چرا خودمو باختم و زود لو دادم
ادامه در پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خداوندا دوستان خوبی دارم
شایسته محبت
و یادشان مایه آرامش
به زندگیشان برکت
به کلام و گامشان قوت
به نگاهشان وسعت
به جسمشان سلامتی
و به مرامشان کرامت عطا بفرما
انشاءلله امروز خدا
یه دستی به زندگیتون بکشه
تمام مشکلاتتون رفع بشه
الهی دلتون پر از محبت
روزیتون پر از برکت
و زندگیتون پر از آرامش باشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
نگران آیندهی
ناشناخته ات نباش
وقتی خدای
شناخته شده ی بخشنده ای داری
به یاد داشته باش
زمانی که فکر می کنی
همه چیز را از دست داده ای
هنوز فردا را داری.امیدوارم زندگیت روی روال بیفته و غصه هات محو شه❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رفتیم معاینه….دلم میخواست دکتر بگه سالمی ولی هیچ حرفی نزد و یه نامه به ماموری که باهام بود داد و برگشتیم..در حالیکه قلبم به شدت میزد وارد اتاق بازجویی شدم و همون مامور خانم بازجو گفت:بشین….حالا واقعیت رو بگو…..بگو که اون پسر کیه؟همش میترسیدم……ترس داشتم که رضا در مورد من حرفهایی گفته باشه که واقعیت نداشته و کارمو بدتر کنه ولی از طرفی اگه واقعیت رو اعتراف میکردم شاید نجاتم میدادند ،، شاید هم وضعیتم بدتر میشد…..واقعا نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم؟؟خانم دوباره سوالشو تکرار کرد…حرفی نزدم. همش چهره ی خشمگین بابا جلوی ذهنم بود.مامور گفت:باکره هم که نیستی…با کی بودی؟شوهر داری؟بگو که اگر لازم باشه بازمیفرستمت معاینه که زمانش رو هم بگن . ولی من همون حرفهای قبلی رو زدم و دوباره برگشتم بازداشتگاه…اون شب هم دوباره خواب مامان و بابا رو دیدم که از چشمهای بابا جرقه های آتیش بیرون میزد…دو روز پشت سر هم بازداشتگاه موندم و منو جایی نبردند….روز سوم دو تا مامور اومدند و منو با خودشون بردند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir