#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نهم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عمو تا گفت بابا اینا تصادف کردند اول از همه حال مامان رو پرسیدم وگفتم:مامانم…..مامانم حالش خوبه؟؟؟عمو گفت:اره خوبه…..اصلا حال خوشی نداشتم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل بیمارستان…..توی ذهنم به رضا فکر میکردم چون عمو گفته بود حال مامان خوبه و بابا هم خودش با عمو تلفنی صحبت کرده بود پس قطعا رضا طوری شده که مارو با این سرعت رسونده بود شمال……وارد سالن بیمارستان شدم و به پرستار فامیلی خودمو گفتم و ازش خواستم تا بگه مامان و بابام کدوم اتاق هستند….!!؟پرستار تا حال و روز منو دید به عمو که پشت سرم بود گفت:این دختر خانم چه نسبتی باهاشون داره…؟؟؟عمو به پرستار نگاه کرد و بغضش ترکید و روی زانو افتاد و گریه کنان گفت:دخترشه….. سریع متوجه شدم که برای مامان اتفاقی افتاده ……یه لحظه حالم بد شد و افتادم روی زمین…..فقط لحظه ی افتادن یادمه و همهمه ایی که توی سالن بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_نهم
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
تااینکه توی همین بی هدف بیرون رفتنهام با پسری به اسم محسن که دو سال از من بزرگتر و ۱۷ساله بود آشنا شدم……دوستای محسن بخاطر قد بلند و لاغر بودنش بهش شیلنگ یا محسن شیلنگ میگفتند..چند بار که با محسن رفتم بیرون بنظرم سرگرمی خوبی اومد چون بلد بود چطوری حرف بزنه و دل یه دختر رو بدست بیاره،…با محسن چند محله اونورتر میرفتیم و با استرس میگشتیم…ترس و استرسمون بخاطر این بود که یه وقت یه آشنا مارو باهم نبینه و یا گشت مارو نگیره….؟؟؟خلاصه چند ماه گذشت….تا اینکه یه روز محسن گفت:شیرین!!میایی بریم خونه ی ما؟؟گفتم:ای وای خاک بر سرم…..مامانت اینا میبینند…محسن گفت:نه نیستند..مامانم رفته خونه ی خواهرم شهرستان،،، آخه زایمان کرده..بابام هم شب از سرکار برمیگرده..حداقل خونه امن تره و کسی مارو نمیبینه…..نمیدونم چرا راحت قبول کردم و رفتیم خونشون…تا رسیدیم خونشون محسن گفت:راحت باش روسریتو در بیار گفتم:نه راحتم…محسن گفت:باز کن دیگه…..میخواهم ببینم موهات چه رنگیه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_نهم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نوکرتم!!!برات نذر کردم وحاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق وخوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_نهم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_نهم
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
حسن گفت:شماره ها چی؟اونارو که پاره نکردی.کردی؟گفتم:اصلا شماره ها دست من نبود.همش پیش طاهره بود تا بعدا من برم خونه ی اونا و زنگ بزنیم که دیگه موقعیتش پیش نیومد،حسن در حالیکه ابروهاشو بهم گره زده بود گفت:الان منتظری تا موقعیتش پیش بیاد درسته؟با صدای بلند گفتم:چه موقعیتی؟من دیگه شوهر دارم،چرا اذیت میکنی؟؟حسن عصبانی شد و به سمتم حمله کرد و گفت:سر من داد میکشی؟؟الان حالیت میکنم با کی طرفی…تا اینو گفت سریع یه روسری انداختم سرم و دویدم سمت خونه ی پدرشوهرم…حسن تا کوچه دنبالم کرد و وقتی دید رفتم خونه ی باباش انگار خیالش راحت شد و برگشت داخل…یادمه این اتفاق شش ماه بعد از ازدواج افتاد و وقتی من اولین بار به حالت قهر رفتم خونه ی باباش تا سه روز اونجا موندم اما از حسن خبری نشد..روز سوم صبح که از خواب بیدار شدم مادرشوهرم گفت:خدیجه جان!!!من میگم بهتره خودت برگردی خونه ات،،،آخه تا اونجایی که من حسن رو میشناسم،،فکر نکنم بیاد دنبالت….برو خونه ات و بالاسر زندگیت باش….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_نهم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نگاه متعجبمو دور تا دور خونه چرخوندم و با دیدن عمو که بدون شلوارزیر مشت و لگد برادرم اه و ناله میکرد خودمو بیشتر توی بغل مامان فشردم ونالیدم…از سرمایی که روی پاهام احساس کردم نگاهمو روش متمرکز کردم و با دیدن پای لختم همه چی مثل پتک کوبید شد توی سرم و دوباره جیغ کشیدم و از حال رفتم……
درسته که اتفاقی برام نیفتاده بود ولی همین مسئله هم خیلی برای من سنگین بود و عذاب اور بود…..با خوراندن آب قند بهوش اومدم و از شدت ترس و استرس حالت تهوع شدیدی سراغم اومد و تمام محتویات معده امو ریختم روی فرش…من اون شب بچگیمو بالا اوردم…..روحمو بالا اوردم…..
وای اونشب…..آخ اونشب……بعد از عق زدن نگاه حیرون خودم به اهالی خونه چرخوندم….تمام عمه ها و زنعموها بودند ….انگار با داد و هواری که برادرام راه انداخته بودند همه ریخته بودند خونمون و حالا خونه ی امید من ،،شده بود کاروانسرای بی ابرویی….....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_نهم
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
هر وقت که میرفتم شهرستان یه مدل اعصابم خرد میشد و برمیگشتم…یه بار که رفتم خونه،،، دیدم خواهر وسطیم به حالت قهر برگشته خونه ی بابا…..من تصور کردم برای سرزدن اومده اما بعداز کمی حرف زدن متوجه شدم که حتی تقاضای طلاق هم داده و قصدش برای جدایی جدی هست……خیلی ناراحت شدم اما کاری از دست من برنمیومد آخه اخلاق و رفتار این خواهرم تقریبا شبیه به مامان بود …….
بابا از طلاق و جداییش خیلی نگران و ناراحت بود اما خیلی زود توافقی جدا شدند وبرای همیشه اومد پیش ما من که سعی میکردم توی کارش دخالت نکنم اما بابا طاقت نمیاورد و هر بار که مرتکب اشتباه میشد باهاش بحث و دعوا میکرد……
مثلا یه شب خیلی دیر اومد خونه……بابا عصبانی و نگران نخوابید و منتظرش موند تا برگرده…تقریبا نزدیک ۱۲شب بود که خواهرم اروم در رو باز کرد و وارد خونه شد…….با دیدن بابا که منتظرش بود یه کم ترسید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_نهم
همسرم بخاطر ساخت خونه ،خیلی چک داشت و برای همین تمام مشکلات مالی رو به جون خریدم تا عشقم سریع تر از زیر بار بدهی خلاص بشه….
فقط همین نبود،،،چون هنوز یادمه که اوایل ازدواح وقتی سرباز بود چه شبها که گرسنه نمیخوابیدم ولی خداروشکر و به برکت وجود بچه هام همشونو پشت سر گذاشتیم و کم کم وضع مالیمون روبراه شد…………..
یادمه سال ۹۳یعنی ده سال پیش ،پدرشوهرم بابت ماشین سنگینی که یه دانگش بنام ابوالفضل بود ماهی دو میلیون به ما میداد و همزمان همسرم توی یه شرکتی ابدارچی بود و حقوق بگیر….
نمیدونم چرا ابوالفضل از کارش راضی نبود و در تلاش بود که یه کار بهتر و راحت تر با درآمد بالاتر پیدا کنه…….
چند سال گذشت……تا اینکه یه شب وقتی ابوالفضل اومد خونه با ذوق گفت:زهرا میدونی چی شده؟؟؟
با خنده گفتم:نه….علم و غیب که ندارم…..چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی…..
ابوالفضل گفت:راستش امروز داشتم برای اقا مهندس چای میبردم که دیدم کسی توی اتاقش نیست،،نمیدونم مهندس کجا رفته بود…!؟؟وقتی دیدم کسی نیست با ذوق رفتم پشت میز روی صندلی اقا مهندس نشستم و ژست مهندسهارو به خودم گرفتم و داشتم الکی با کامپیوتر ور میرفتم که یهو مهندس داخل شد…..
تا به خودم بجنبم منو پشت میزش دید و با اخم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد…..مرتیکه پاک آبرومو برد و همه جمع شدند…..
با ناراحتی گفتم:ای وا ….خاک بر سرم…..خب…..این مگه خوشحالی داره ؟؟؟؟
ابوالفضل گفت:صبر کن و تا آخرشو گوش کن ….
با نگرانی گفتم:زودتر بگو ….
گفت:توی همون سر و صدا و آبروریزی رییس شرکت داخل اتاق اقامهندس شد و گفت:چه خبرتونه؟؟؟اینجا شرکته و ارباب رجوع میاد و میره…..
اقامهندس با ناراحتی براش تعریف کرد و از من بد گفت…..
از ناراحتی با کف دست زدم روی اون یکی دستم و گفتم:وای وای….حتما اخراج میشی…..حالا از کجا کار پیدا کنی…..،؟؟
ابوالفضل خندید و گفت:تو هنوز شوهرتو نشناختی،..!!!…اقای رییس از تیپ و قیافه ی من خوشش اومد و گفت:از فردا تو منشی خودم میشی……باورت میشه؟؟؟
ماتم برد….. سرمو دادم بالا و گفتم:خدیااااا شکرت…..یعنی از فردا منشی هستی ؟؟؟
گفت:اررره …..اقای رییس گفت که تا به حال آبدارچی به این شیکپوشی و خوش هیکلی ندیدم…..ازم تحصیلاتمو پرسید و گفتم دیپلم ،گفت که منشی من بودن واقعا برازنده ی تو هست………….
خدایی هم همینطور بود و ابوالفضل قبل از اینکه از خونه بره بیرون همیشه لباسهای مرتب و اتو کشیده و عطر زده میپوشید و خیلی به نظافت شخصی خودش میرسید……زیبایی خدادادی هم داشت و همه جذابش میشدند……
به خواست خدا ابوالفضل شد منشی و حقوقش دو برابر و رفته رفته بیشتر هم شد و تونستیم یه ماشین بخریم……یه سمند صفر…..
همچنان عاشقانه زندگی میکردیم و من تمام تلاشمو میکردم که با توجه به زمانه و مد روز پیش برم و برای همسر عاشقم یکنواخت و تکراری نشم………….
خب خداروشکر پول و خونه و ماشین و بچه و شغل خوب داشتیم و میتونستیم ازش استفاده کنیم……….
هر چند ماه یک بار برای بچه ها و خودم و حتی ابوالفضل لباس نو میخریدم و موها و ظاهرمو متناسب با مد روز رنگ و درست میکردم….
عاشقانه های ما ادامه داشت تا اینکه پسرعموی ابوالفضل (عادل )هم با زن و بچه اش اسباب کشی کردند و اومدند خونه ی جدیدی که دیوار به دیوار ما ساخته بودند……
ما که حسابی پیشرفت کرده و توی چشم بودیم…….همه از عشقمون میگفتند و میدونستند که ابوالفضل بدون من جایی غذا نمیخوره….میدونستند من بدون ابوالفضل حتی خونه ی مامان اینا نمیمونم…..میدونستند که عاشقیم….یه عشق واقعی و چندین ساله…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_نهم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
شب خیلی قشنگی بود و هممون خوشحال بودیم.بعداز رفتن مهمونا مامان احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی مثل حمید داره قسمتش میشد خیلی خوشحال بود.تا دیروقت بیدار موندیم و حرفهای امیدوار کننده و از آینده گفتیم…من به تلویزیون سیاه وسفیدمون خیره شده بودم و فقط حرفهاشونو میشنیدم چون خجالت میکشیدم حرف بزنم.وقت خواب شد و همه رفتیم توی رختخواب اما اصلا خوابم نمیبرد.تا جایی نخوابیدم که مامان برای نماز صبح بیدار شد و دید که هنوز چشمهام بازه..مامان اومد سمتم و گفت:رقیه.مادرجان!!هنوز نخوابیدی؟گفتم:مامان!!خوابم نمیبره..نمیدونم چرا نگرانم.مامان گفت:نگران نباش….بگیر بخواب دختر.مریض میشی هااا..اصلا برای چی نگرانی؟؟همه ی قول و قرارهارو هم گذاشتیم و کلی هم از تو و ما تعریف کردند،..ما که مشکلی نداریم،گفتم:نمیدونم مامان…حس خوبی ندارم و دلشوره امونمو بریده….
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_نهم
یه کم فکر کردم و گفتم:اهان…..من میگم ببریم دیوار مغازه بزاریم تا اون خانمه دور بشه…..
مامان گفت:نه…..ببریم مغازه ی بغلی (برای شوهر اون خانم بود)بزاریم تا بره سمت اون مغازه و بچسبه به شوهر و زندگیش…..
خلاصه یه جورایی با احتیاط رفتم مغازه……هم وحشت داشتم و هم شیطنت….بالاخره سر فرصت مناسب بردم لای سوراخ دیوار مغازه ی همسایه گذاشتم واز اینکه عملیاتم با موفقیت انجام شده بود، خوشحال برگشتم خونه….
شاید باور نکنید چون منم باورم نمیشه ولی به یکماه نکشید اونا مغازه اشونو جمع کردند و عشق و عاشقی بابا که با تهدید مامان و ما تموم نشده بود به یک باره با اون کاغذ تموم شد…..
چند ماه گذشت و یه روز داداش رضا به من گفت:آبجی..!!!…میخواهم ازدواج کنم……
درسته که بچه ی اول من بودم اما خب خواستگار نداشتم و نتونسته بودم تا اون سن سرو سامون بگیرم….دلیل اینکه خواستگار نداشتم رو در طول سرگذشت بهتون میگم….
دروغ چرا…!!!…از اینکه رضا میخواست ازدواج کنه یه طوری شدم….به هر حال هر جوونی دوست داره سرو سامون بگیره و یه همدم داشته باشه و من هم مستثنی نبودم اما حسمو پنهون کردم و با لبخند زورکی گفتم:چه خوب داداش…..!!!خدایااااا یعنی منم به این زودی عمه میشم…..
رضا گفت:ارررره…..عمه ی مهربون…..
به شوخی گفتم:هر چقدر هم خوب باشم بازم باید جور بچه ی داداشمو بکشم و فحش بشنوم……
رضا خندید و گفت:من اجازه نمیدم بچه ام کاری کنه که تو فحش بشنوی…..
یه کم حال روحیم بهتر شد و گفتم:حالا دختری رو مدنظر داری؟؟
رضا گفت:ارررره….یه دختره است که از من خوشش میاد….خودش به من پیشنهاد دوستی داد و گفت که بریم خواستگاریش….
گفتم:خب….چند سالشه؟؟؟قیافه اش چه شکلیه؟؟؟
رضا گفت:تورو خدا مخالفت نکنید هاااا….
متعجب گفتم:چطور؟؟؟یعنی خیلی زشته؟؟؟؟؟؟؟؟
رضا گفت:نههه….اما…..
گفتم:اما چی؟؟؟زود بگو ببینم…..
رضا گفت:اما از من بزرگتره…..
شوکه گفتم:بزرگتر؟؟؟نکنه بیوه باشه؟؟؟چند سال بزرگتره؟؟؟
رضا گفت:۲۸سالشه…..نه دختره ،،،تا به حال ازدواج نکرده….
گفتم:اوووووو…..یعنی چهار سال از من هم بزرگتره…..در حقیقت ۶سال تو ازش کوچیکتری………….
رضا گفت:مهم نیست….همینکه دوستم داره کافیه…..میشه اول تو با مامان در موردش حرف بزنی؟؟؟ ،راضی کردنشون با خودم…..
گفتم باشه و رفتم پیش مامان و همه چی رو براش تعریف کردم…..مامان بشدت مخالفت کرد و به بابا گفت تا مانعش بشه…..
اما رضا بالاخره با هزار ترفند و حرف زدن ،تونست مامان و بابا رو راضی کنه و قرار خواستگاری بزارند……
یادمه قرار خواستگاری گذاشته شد ویه شب مامان و بابا و رضا باهم رفتند خواستگاری………..
اون شب هممون بیدار موندیم تا مامان اینا برگردند و ببینیم نتیجه ی خواستکاری چی شد؟؟؟؟؟
ساعت یازده و نیم که شد برگشتند…..من با ذوق و کنجکاوی دویدم توی حیاط و با خنده و هیجان به بابا گفتم:چی شد بابا؟؟؟؟
بابا گفت:اجازه بده بیاییم داخل،،،بهت میگم……..
ما رفتیم توی اتاق و بابا هم رفت سمت سرویس بهداشتی…..تا بابا برگرده با شوخی به مامان گفتم:شیری یا روباه….؟؟؟
مامان گفت:هیچ کدوم…..پای تورو کشیدن وسط….
متعجب گفتم:چی؟؟؟منو چرا؟؟؟چه ربطی به من داره…؟؟؟
همون لحظه بابا داخل شد و گفت:اررره ….راست میگه….خانواده ی دختره به شرط اینکه تو عروسشون بشی حاضرند دخترشونو به رضا بدند……
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_ورزشی
#پارت_نهم
نامزد ک شدیم فهمیدم پسرخالم اعتیاد به حشیش داره دپران سختی گزروندم تا خانواده راضی شدن جداشیم توی همین گیرو دار و بهم خوردن نامزدی من،، خداروشکر مریم ازدواج کرد…….البته یه هفته قبل از نامزدیم مریم عقد کرده بود….
مریم ازدواج کرد و رفت….رامین هم سرباز بود و بیشتر وقتها خونه نبود….. بابا هم با پسرعمه رفتند تهران تا کار کنند…..تقریبا خونه خلوت و سوت و کور بود……
از اینکه بابا کار و درآمد داشت خوشحال بودیم ولی اینخوشحالی زیاد طول نکشید و بعد از سه ماه بابارو دستگیر کردند و بردند زندان…..
ما که از همه جا بیخبر بودیم از این خبر واقعا شوکه شدیم،،،آخه وقتی بابا بود وضع مالیمون افتضاح بود وای به روزی که بابا نباشه……
شوهر مریم یه کم بد دل و بداخلاق بود برای همین اجازه نداد دنبال کار بابا بیفته…..رامین هم که در خدمت ارتش بود و نمیتونست بیاد و کارای بابارو انجام بده…..
تنها کسی که وقتش آزاد بود من بودم،،،ولی چون به سن قانونی نرسیده بودم امضای من حکم قانونی نداشت…….
چاره ایی نبود و منو مامان رفتیم کلانتری و دادگاه تا متوجه شدیم پسرعمه سر بابا کلاه گذاشته و از یه سری مدارک، بنام وامضای بابا سوء استفاده کرده و مبلغ ۲۰میلیون تومان بالا کشیده و بجای اون پدر من گرفتار شده…..
یکی دو هفته دوندگی کردم ولی کاری از پیش نبردم……هر جا میرفتیم اون مبلغ ۲۰میلیون رو میخواستند تا بابا آزاد بشه……ما هم که آه در بساط نداشتیم چه برسه به اینکه ۲۰میلیون به شاکی بدیم…..
هفته ی سوم عمه با شوهرش به مشکل خورد و به حالت قهر با بچه ی کوچیکش اومد خونه ی ما،…….
خیلی جا و غذا داشتیم عمه و بچه اش هم اضافه شده بود،….والا بیچاره مجبور بود بیاد خونه ی ما چون مادرش با ما زندگی میکرد وخونه ی مستقلی نداشت……
اومدن عمه هر چندبرای ما ، تماما مشکل و ضرر بود اما یه منفعت داشت اونم اینکه همراه من دنبال کارای بابا افتاد و هر جا نیاز بود امضاشو قبول میکردند……
چهار ماه بابای بیچاره ی من بخاطر تیغ زنی پسرعمه زندانی کشید و بالاخره آزاد شد……
وقتی بابا برگشت خونه فکر من اروم شد و تصمیم گرفتم دیگه فقط به خودم و زندگیم فکر کنم و برای پیشرفتم تلاش کنم…..
با خودم گفتم:اول درسمو ادامه میدم ،،،بعد کتاب میخونم و توی فضای مجازی توی کانالهای انگیزشی و هر کاری که جنبه ی مثبت و روحیه دهی داشته باشه شرکت میکنم و انجام میدم…..
طبق برنامه ایی که چیده بودم پیش رفتم ،،حتی برای بهتر شدن روحیه ام میرقصیدم و آهنگ گوش میکرد و خیلی کارای دیگه…….
خدایی خیلی خیلی بهتر شده بود تا اینکه مامان بزرگ (مادرم)فوت شد….خیلی دوستش داشتم و با فوتش روحیه امو از دست دادم و برگشتم خونه ی اولم…..
دوباره گوشه گیری و تنهایی و افسردگی اومد سراغم…..عمه هام خیلی منو دوست داشتند چون متوجه شده بودند که مهربون و بی حاشیه هستم…….
یه روز یکی از عمه هام اومد پیشم و گفت:فاطی ..!!!حاضر شو بریم بیرون….
متعجب گفتم:کجا عمه…؟؟؟من حوصله ندارم……….
عمه گفت:حالا بلند شو….یک ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم…..
بی حوصله و با بغض گفتم:آخه چه فایده عمه….!!؟؟مثلا بیرون میریم و میگردیم که چی بشه؟؟؟؟مثلا درس میخونیم آخرش چی؟؟؟شادی و بزن و برقص،،…همشون بی فایده است عمه….!!!!!،..
عمه گفت:چرا بی فایده؟؟؟بلند شو و ادای افسرده هارو در نیار…..
گفتم:بخدا ادا در نمیارم…..من کلا نسبت به دنیا و زندگی ناامید شدم…..وقتی پایان همه چی مرگه چرا تلاش کنم؟؟؟
عمه دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:تو بیا تا بهت بگم چرا باید زندگی کرد……
با اصرار عمه ،آماده شدم و همراهش رفتم……..عمه منو برد سر خاک مامان بزرگم و هر دو فاتحه خوندیم…..بعدش چند تا قبر رو نشونم داد که هم جوون بودند و هم دکتر و مهندس و شغلهای مهمی داشتند…..
عمه گفت:ببین فاطی…..! سنشو حساب کن…..فکر کنم تازه دکتر شده بود که فوت کرده….درسته؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:اررره…..بیچاره خانواده اش…….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_نهم
با وحید رفتیم چند دست لباس و چند مدل اسباب بازی هم خریدیم و همه رو چیدم توی اتاقش و بعدش به وحید گفتم:میشه بریم شهرستان خودمون تا پسرمو به خانواده ام معرفی کنم،،؟؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:باشه بریم…..
باورم نمیشد وحید قبول کنه،….یعنی یه بچه تا این حد توی زندگی زناشویی تاثیر داره؟؟حتی اگه بچه ی خودمون نباشه……
خوشحال و راضی رفتیم خونه ی بابا اینا و پسربچه رو به خواهر و برادرا و حتی زن داداشام معرفی کردم و گفتم:فعلا این پسر ،،بچه ی ماست تا خودمون بتونیم یه بچه بیارم…….
همه ی خانواده استقبال کردند و خوشحال شدند و تاکید کردند که کار خیلی خوبی کردم…..
از شهرستان که برگشتیم خونه….دلم میخواست پسربچه رو ببرم کلاسهای ورزشی و آموزشی تا بچه ی فعال و موفقی بار بیاد اما یه هفته از اومدن اون پسربچه که گذشته یه شب پدرش زنگ زد به گوشی وحید…..
وحید که تصور میکرد در مورد دادن وکالت و سرپرستی میخواهد صحبت کنه با ذوق سلام و احوالپرسی کرد اما یهو چهره اش غمگین شد و گفت:باشه اشکالی نداره…..
وقتی گوشی رو که قطع کرد گفتم:چی میگفت..؟؟؟؟؟
وحید گفت:پدرشه….میگه مادر این بچه بی قراری میکنه و میخواهد که اجازه بدیم یه روز ببره پیش مادرش و دوباره برگردونه…..
عصبی گفتم:نه خیرررر …..من اجازه نمیدم….یا کلا ببره یا اصلا نبره…..اگه فردا بیاد و ببره دیگه حق نداره بیاره…..
وحید حرفی نزد انگار که نمیخواست منو ناراحت کنه…..
فردا پدرش که اومد موقع رفتن تاکید کرد که دوباره میاره اما من که عصبانی بودم از لجم تمام وسایلی که متعلق به خودشون بود رو جمع کردم و تحویلش دادم و گفتم:نیازی نیست دوباره بیاری…..
اینو گفتم و رفتم داخل اتاق،…..وحیدپشت سرم اومد توی اتاق و گفت:پس چرا لباسها و اسباب بازیهایی که براش خریدم رو ندادی؟؟
حرصی گفتم:معلومه که نمیدم….چرا باید اونارو بدم؟؟؟وضع مالی پدرش که توپه،…از تو هم توپ تر،….اون پسر بچه ندار نیست بلکه انگار فقط اضافه است…..
وحید سکوت کرد و رفت تا اونارو بدرقه کنه……پسر بچه رو بردند و به این طریق منو وحید یک هفته تجربه ی پدر و مادر شدن رو چشیدیم…….
نمیدونم چرا اون اقا با ما اینکار رو کرد؟؟یعنی واقعا میخواست نازا بودنمو مسخره کنه و به رخم بکشه یا هدف دیگه ایی داشت،،؟؟؟
مدام این افکار توی ذهنم بود و خودخوری میکردم…..بقدری حالم بد بود که رفتم توی اتاق و شروع به گریه کردم…..
خدایی اون روز وحید منو تنها نزاشت و کنارم بود و حتی عصر بهم گفت که حاضر شو بریم بیرون…………
از یه طرف دلم شکسته بود و ناراحت بودم اما از طرف دیگه اینکه وحید بهم اهمیت میداد خوشحال بودم……
بعد از اینکه اون پسر رفت دیگه اجازه ندادم ناامیدی و یکنواختی توی زندگیمون سایه بندازه ،،،شروع کردم به دکتر رفتن و آزمایش و غیره تا بالاخره از دکتر نامه گرفتم و بعدش وحید روراضی کردم تا برای کاشت جنین اقدام کنیم……
اوایل وحید راضی نمیشد و میگفت من بچه ی طبیعی خودمو میخواهم ولی تلاشهای من برای راضی کردن وحید ادامه داشت…..
چند وقت رودرو باهاش حرف زدم اما هر وقت رودرو باهاش حرف میزدم عصبانی میشد و به بحث میکشید برای همین مجبور شدم تلفنی راضیش کنم ولی تلفنی هم تا عصبی میشد قطع میکرد و دیگه جواب نمیداد…..
آخرین راهی که به ذهنم رسید نوشتن نامه بود…..یه شب شروع کردم به نوشتن و توی نامه کلی قربون صدقه اش رفتم و التماسش کردم تا این آخرین راه رو ازم نگیره و اجازه بده منم طمع مادر شدن رو بچشم……در نهایت اه وناله و التماسهام توی نامه کارساز شد و بالاخره وحید راضی شد و برای کاشت جنین اقدام کردیم…..
ادامه پارت بعدی👎