eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سه روز گذشت……روز چهارم بعد از ظهر بود که مامان زنگ زد به خاله و بعد از حرفهای روزمره گفت:راستش برای ملینا خواستکار اومد و قراره باهم ازدواج کنند…. خاله خیلی خوشحال شد و کلی به مامان تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد و بعدش همش گفتند و خندیدند و از خرید لباس و مراسم و ارایشگاه و غیره حرف زدند و بالاخره مامان خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد…….. تلفن مامان که تموم شد با خوشحالی به من گفت:حالا بهتره به داییت هم زنگ بزنم وگرنه از خاله ات بشنوه ناراحت میشه…. گفتم:بزن خب….!! مامان شماره ی دایی رو گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:راستش برای ملینا خواستگار اومده ،،به هر حال تو دایی و بزرگترشی ،خواستم در جریان باشی…. دایی گفت:بسلامتی….!!….حالا پسره کی هست..؟؟؟فامیله؟؟؟… مامان گفت:نه،…پسر همسایه است….توی ساختمونه خودمونه….همون پسره حسام دیگه…!!امیری که باهاش ماشین معامله کردی…. دایی بقدری بلند پشت گوشی داد و بیداد کرد که صداشو من هم شنیدم…..انگار که حسام دشمن خونینش بود…. کمی که با مامان کل کل کرد گفت الان میام اونجا و گوشی رو قطع کرد…… به نیم ساعت نکشید که دایی از راه رسید و شروع کرد به داد و هوار……اینقدر عصبانی بود که کم مونده بود به من حمله کنه و کتکم بزنه…. دایی با داد رو به من گفت:یعنی اینقدر لنگه شوهری که میخواهی با اون فلان فلان شده ازدواج کنی؟؟؟ببینم ترشیدی؟؟؟رو دستمون موندی؟؟؟تو گوه خوردی که قبول کردی حتی خواستگاری بیاد…..اصلا معلوم هست چه غلطی میکنید؟؟؟اون بابات چرا قبول کرده؟؟؟ مامان گفت:امید !!….بس کن…! دایی صداشو بیشتر برد بالا و عربده کشید:چی میگی خواهر،..!!!؟؟؟چرا باید دختر دسته گلتو بدی به اون پسره…؟؟؟ مامان گفت:ساکت شو….ابرومون رفت….الان در و همسایه صداتو میشنوند….. دایی روی به من گفت:ساکت نمیشم….ببین چه بلایی سراین پسر میارم تا تو هم آدم بشی…. هر چی گریه و التماس کردم فایده نداشت و دایی عصبانی از خونه زد بیرون….. درمانده بودم و نمیدونستم چیکار کنم…..مامان تا از رفتن دایی مطمئن شد اومد پیشم و کمی نوازشم کرد و گفت:ببین ملینا…!!…یا کلا حسام رو بیخیال میشی یا هر کسی ،هر حرفی زد و مخالفتی کرد باید محکم پاش بایستی و خم به ابرو نیاری….. با هقهق گفتم:من بیخیالش نمیشم….من دوستش دارم و عاشقشم….. مامان گفت:پس میتونی تحمل کنی؟؟؟میتونی دلتو سنگ کنی و از حرفهای بقیه ناراحت نشی؟؟؟ممکنه هر بار سرکوفت بزنند و بگند شوهرت مریضه….میتونی تحمل کنی…؟؟؟ناراحت نمیشی؟؟؟؟ گفتم:نه ناراحت نمیشم و تحمل میکنم…. چند وقت گذشت….. قرار مراسم گذاشتیم اما دایی چند بار با داد و بیداد و دعوایی که راه مینداخت اجازه نمیداد این مراسم برگزار بشه….. بالاخره یه قراری برای بله و برون گذاشته شد و شبی که بابا خونه بود زنگ زد به حسام و گفت:اقا حسام…!!…ما رسم داریم که بله و برون هم جشن بگیریم…..بهتره فردا عصر تشریف بیارید خونه ی ما تا درباره اش صحبت کنیم….. حسام قبول کرد و فردا لباسشو برد خشکشویی تا برای شب آماده باشه که بین مسیر دایی حسام رو میبینه و میره سراغش….. حسام بهش سلام میکنه و دایی خیلی رک بهش میگه:ببین اقاپسر ..!!..جواب خواهرم در قبال خواستکاری تو منفیه….اگه نمیدونستی بدون…..ملینا هم تورو نمیخواهد،،،بهتره دمتو بزاری روی کولت و بری دنبال کارت و با این خانواده کاری نداشته باشی…. هنوز عصر نشده بود که دیدم یکی در میزنه…..من که کلا اون روز حال دلم بابت مراسم بله و برون خوب بود با ذوق در رو باز کردم و با چهره ی داغون و چشمهای سرخ شده ی حسام روبرو شدم…………….. متعجب گفتم:چی شده؟؟؟چقدر عجله داری که از الان اومدی….. حسام با بغض گفت:تو منو نمیخواهی؟؟؟چون مریضم نمیخواهی؟؟؟، ادامه پارت بعدی👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سراغ افسانه روگرفتم گفت زمانی که توخواب بودی خانواده ی شوهرش امدن دنبالش بردنش ارایشگاه.‌باغرغرای مامانم بلندشدم یه چیزی خوردم سریع دوش گرفتم رفتم دنبال دخترخاله ام شبنم باهم رفتیم ارایشگاه..موهای بلندم رویه سشوارکشیدم که فقط مرتب بشه یه ارایش لایت کردم بااینکه کارخاصی انجام ندادم اماحسابی تغییرکردم..خلاصه غروب که رفتم خونه هنوزافسانه نیومده بودمامانم گفت رفتن اتلیه چندتاعکس بگیرن میان نزدیک ساعت۸شب بودتقریبامهموناامده بودن که گوشیم زنگ خوردشماره ی نیما بود وقتی جواب دادم گفت زیادشیطونی نکنی هاواصرارکردبراش عکس بفرستم منم چندتاسلفی گرفتم براش فرستادم که دوباره زنگزدشروع کردقربون صدقه رفتنم وتوحرفهاش همش میگفت تومال خودمی نمیذارم دست کسی بهت برسه منم فقط میخندیدم خیلی جدیش نمیگرفتم..مشغول حرف زدن بانیمابودم که باصدای کل کشیدن امدمتوجه ی شدم عروس دومادامدن سریع قطع کردم ازاتاق امدم بیرون... ادامه در پارت بعدی 👇
🌺 گفتم:پس ۳-۴ماه دیگه زنگ بزن….. یاسر گفت:حرف آخرته؟؟؟معلومه که دنبال بهونه ایی که دوستی با منو تموم کنی…..اصلا میدونی چیه؟؟من فکر میکنم با یکی بهتر از من دوست شدی که منو پس میزنی.،،،،باید به عمو بگم که بیشتر مراقبت باشه تا مثل سودابه نشی…… تا اینو گفت از عصبانیت تلفن رو قطع کردم…..واقعا داشتم منفجر میشدم….. پیش خودم کلی فحشش دادم…. همش با خودم تکرار میکردم:احمق به من میگه داری خیانت میکنی…..خیلی پررویه،،،سودابه رو میکوبه رو سرم…… بعداز اون روز سعی کردم به هیچ وجه باهاش رو در رو نشم …. هر وقت تلفن زنگ میخورد برنمیداشتم حتی اگه نزدیکش بودم به مامان میگفتم جواب بده…… متوجه میشدم که از حرفش پشیمون شده چون از هر فرصتی استفاده میکرد و هم زنگ میزد و هم جلوی چشمم ظاهر میشد ولی من سفت و محکم پای حرفم ایستادم…… یاسر همون یک ماه اول تلاش کرد و وقتی موفق نشد دیگه بیخیالم شد….انگار حوصله ی بی محلیهای منو نداشت .،…. یک سال گذشت و من بزرگتر شدم و تازه متوجه شدم که عشقی نسبت به یاسر ندارم و همش مربوط به دوران نوجوونی و هوس بوده نه عشق………. خوشحال بودم که اون موقع مقاومت کردم و الان سربلندم…… زمستان شد….سودابه و خواهر سومی بچه دار شده بودند و من بعنوان کمک همش در حال رفت و امد بین خونه ی خواهرام بودم….. توی این رفت و امدها یه خواستگار از اقوام شوهر سودابه برام پیدا شد….. چند باری خونه ی سودابه اینا دیده بودم…..بنظر پسر خوب و خوش اخلاقی میومد…..سودابه هم ازش تعریف میکرد….. اما حیف و افسوس که خانواده ام قبول نکردند و گفتند:ما دیگه به هیچ وجه به اون خانواده دختر نمیدیم…… از این همه سخت گیری خانواده ام خسته شده بودم و گاهی دلم میخواست مثل سودابه مرد زندگیمو خودم انتخاب کنم اما فقط فقط بخاطر مامان کاری نمیکردم و حرفی نمیزدم،،،میترسیدم مامان اینبار سکته کنه.،،… خواستگارهای دیگه ایی هم داشتم ولی هر کدوم یه مشکلی داشت و خانواده بدون اینکه نظر منو بدونند رد میکردند…… اسفند ماه همون سال یه روز عصر تلفن خونه زنگ خورد…..مامان گوشی رو برداشت….. زنعمو (مادر یاسر)بود…..بعداز سلام و احوالپرسی نمیدونم چی گفت که مامان اعضای صورتش خندون شد و بعدش گفت:باشه الان گوشی رو میدم بهش………….. مامان گوشی رو داد بابا و اون هم خوشحال حرفهاشونو تایید کرد و گفت:قدمتون روی چشم……. اونجا بود که متوجه شدم قراره بیاند خونه ی ما…..اما چرا تلفنی اجازه گرفتند؟؟اونا که همیشه خونه ی ما بودند.،… مامان گفت:سوری بلند شو یه کم خونه رو مرتب کنیم و یه دوش هم بگیر و حاضر شو که شب مهمون داری….. باورم نمیشد…..یعنی یاسر داره میاد خواستگاری من؟؟؟؟شوکه شده بودم اما وقتی شب یاسر با پدر و مادرش و عموها و زنعموها اومدند متوجه شدم که خیلی هم جدیه…… درسته که یه زمانی دوستش داشتم و باهاش دوست شده بودم ولی اون شب فقط برام مثل یه پسر عمو بود و هیچ حسی بهش نداشتم………………. میدونستم که بدون اینکه نظر منو بخواهند قرار روز عقد و عروسی رو همون شب میزارند….. به اصرار مامان رفتم بین جمع و یه کم نشستم و بعداز دو ساعت دوباره به اصرار مامان برای بدرقه و خداحافظی رفتم کنارشون….. همه که رفتند زود برگشتم اتاقم……منتظر شدم تا خواهرام هم برند بعدش با مامان حرف بزنم و بگم که من یاسر رو نمیخواهم…… همه رفتند بجز سودابه که مسیرش دور بود،….بابا هم رفت داخل اتاقش چون یکی از دوستاش اومده بود……وقتی مطمئن شدم که میتونم با مامان حرف بزنم رفتم کنارش نشستم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ و‌پوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد….. کتک خوردنمو سعی کردم از خانواده ام مخفی کنم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت…. اون لحظه مامان یهو‌ به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم….. مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خیانت میکنه….. با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط برای فیلمها و داستانهاست….. بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم….یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد….. سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم…..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت…..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که یهو به ذهنم رسید تا گالریشو هم چک کنم….. دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود……….مو روی تنم سیخ شد….عکس ثریا بدون بلوز و حجاب کاملی نداشت و البته داخل یه خونه……این عکس توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم و‌دیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره….. شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم……. هر ان امکان داشت بیفتم….تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد …… حالم خیلی بد شد اما بزور خودم به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در اوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده…………… تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه….. با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم….. چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق….. امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو بیخود کردی رفتی سر گوشی من….. با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:کثافت!!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟ بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون….. فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت….هزار تا پیام نفرین برای ثریا فرستادم…..هزار بار بهش زنگ زدم اما ثریا نه جواب پیام رو داد و نه جواب تماسهامو…… شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم و زندگیمو از گذشته تا حال مرور کردم….. صبح که شد رفتم ساختمون پزشکان….اما امید تمام وقتهاشو کنسل کرده بود و در مطبش هم بسته بود….. از تک تک مطبها درباره ی ثریا پرسیدم و بالاخره یکیشون ادرس خونشو بهم داد……رفتم خونشون….. مامانش در رو باز کرد و گفت:اینجا زندگی نمیکنه و کاراش هم به من مربوط نیست…….. برگشتم مطب و به همون منشی با گریه و التماس گفتم:آدرس دیگه ایی نداری…؟؟؟اونجا خونه ی مامانش بود….. اون دختر دلش برام سوخت و گفت:فقط یه بار ثریا گفت که دکتر براش یه خونه توی خیابون فلان گرفته….. تشکر کردم و سریع رفتم فلان خیابون….کار سختی بود پیدا کردنش پس زنگ زدم مامان تا بره پیش بچه ها……… شروع کردم با هزار بدبختی به پرس و‌جو تا بالاخره پیداش کردم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سعیدگفت: توکه تضمین نکردی تااخرعمرت مراقب سلامتیش باشی این همه ادم تصادف میکنن یه جورای حق باسعیدبودتصمیم گرفتم بیخیالش بشم.امافرداصبح که نگارتودانشگاه دیدم رفتم جلوسلام کردم گفتم ازنگین خبرداری اخم کردگفت نگین حالش خوب نیست سرگیجه داره فکرکنم مال تصادفه وچون ازاول به خانوادش حرفی نزده الان جرات نمیکنه بگه گفتم چرابهم خبرندادمن دیروزبهش زنگ زدم جواب ندادگفت لابدحالش خوب نبوده اون روزاصلانتونستم سرکلاسهام تمرکز کنم‌ هیچی ازدرس نفهمیدم غروب که از دانشگاه رفتم بیرون ناخوداگاه رفتم سمت خونه ی نگین دیدم چقدرماشین پارک شده انگارمهمونی داشتن همینجوری که چشمم به دربوددیدم یه مزدا سفیدجلوی ساختمان و ایستاد بعد ازچنددقیقه یه دخترکه لباس صورتی بازتنش بودباارایش ازماشین پیاده شدانگارعروس بودبعدم نگین باسروضع مرتب ازماشین پیاده شدجلوی درمنتظرموندن بعداز۵دقیقه یه پسرکه کت شلوارتنش بودامدباهم رفتن توساختمان..گیج شده بودم نمیدونستم چه خبره نگارکه میگفت نگین حالش خوب نیست! ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. پشت خطش بودم بعدازچندثانیه وصل کردگفت جانم،،گفتم سلام عزیزم کجای؟پیش خودم گفتم نکنه بازبگه مغازه ام..اماگفت بانک هستم نمیدونم چراهرچی گوش میدادم هیچ صدایی که نشون بده سیامک بانک نمیشنیدم سکوت مطلق بود..گفتم کدوم بانکی چراصدای نمیادگفت همین الان کارم تموم شده امدم بیرون توماشینم،،گفتم پس چرامیگی توبانکم گفت اخه جلوی بانکم هنوزچقدرسوال میپرسی!!مجبورشدم کوتاه بیام گفتم بس زودبیاوقطع کردم..اون زمان مایه پرایدداشتیم که همون ماه های اول عروسیمون بافروش طلاهای من خریده بودیم..مادرشوهرم زن مهربونی بودسیامکم تنهافرزندشون بودومن روخیلی دوست داشت بهش اطلاع دادم که شب خونه ی مامانم،،دعوتیم،،تشکرکردگفت:بعدازمدتهادورهم جمع میشیم..اون روزناهارم من خونه ی مادرشوهرم موندم باهم مشغول پختن نهارشدیم و سیامک پدرشم موقع نهارهمزمان رسیدن وقتی ناهارخوردیم اروم گفتم سیامک خیلی دلم میخوادیه کادوکوچولوبرای مادرخودم ومادرت بی مناسبت بخرم.گفت یکی دوساعت دیگه میریم بازاربراشون خریدکن.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. یه مقدارکه رفتیم رسیدیم به جاده اصلی نفس نفس میزدیم دیگه نای راه رفتن نداشتیم..یه ماشین از دور میومد شهرزاد رفت وسط جاده وایساد مجبورش کردنگهداره یه پسرودخترجوان توماشین بودن..وقتی سوارشدیم خیلی شانسی متوجه شدیم دختره دوست من وشهرزاده گفت اینجاچکارمیکنید..براش تعریف کردیم چه بلایی سرمون امده..برادرش گفت بریدشکایت کنیدولی مامیترسیدیم گفتیم همینکه سالمم هستیم خداروشکر..تا مرکز شهرما رو رسوندن واقعاخداخیلی بهمون رحم کرده بودتصمیم گرفتیم بریم امامزاده زیارت شایدیه کم اروم بشیم..همون لحظه بارونم شروع به باریدن تا وارد حیاط حرم شدم شروع کردم گریه کردن اشکام بابارون یکی شده بود دو رکعت نمازخوندیم هرکس رفت خونه ی خودش تاچندروزحالم ازاسترس اون روزبدبودولی جرات اینکه برای کسی تعریف کنم رونداشتم..خلاصه امتحانات دبیرستانم رودادم دیپلم گرفتم وتوخونه بیکاربودم..بابام گفت نمیذارم دانشگاه راه دور بری باید تو شهرخودمون قبول بشی...ولی من کلاانگیزه ام روازدست داده بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
یک هفته ای ازرفتن زیباخانم گذشت یه روزکه از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانم نیست ولی بابام تنهاتوپذیرایی نشسته تعجب کردم اون موقع عصرتنهاخونه است انگارمنتظرمن بود سلام کردم گفتم مامانم کجاست بابام گفت رفته خونه داییت الان میادتوبرولباست روعوض کن زودبیاکارت دارم ترس بدی تووجودم افتادرفتم تواتاق لباسم روعوض کردم دوستنداشتم برم بیرون معطل کردم شایدبابام بره که دوباره صدام زدبه ناچاررفتم روبه روش نشستم نگاهم کردگفت تومیدونی زیباخانم ایناچرارفتن هیچی نمیگفتم فقط نگاهش میکردم بابام گفت من میدونم مامانت میدونه ولی چیزی به من نمیگه اگرتوراستش رونگی مجبورم یه جوردیگه ای ازمامانت بپرسم همین تهدیدش برام کافی بودتالب بازکنم تمام ماجراروبرای بابام تعریف کنم غافل ازاینکه باگفتن این حرفهابه پدری که بیماری شکاکی داره چه عاقبت بدی روبرای مادرم رقم میزنم..اون روزازترس اذیت کردن مامانم تمام ماجراروبرای پدرم تعریف کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران توفکربودم که ثمین بایه بشقاب غذا امد سمتم گفت اقابهنام به این غذاهاکه دیگه آلرژی نداری اگربه معدت سازگاری نداره نخور!!ازشوخیش اصلاخوشم نیومدبااخم دستش ردکردم گفتم میل ندارم..انگار خودش فهمیدناراحت شدم یهودستم گرفت گفت..ببخشیدبخدامنظوری نداشتم..اون شب تانزدیک صبح باغ بودیم بعدم با امید رفتیم سمت خونشون،با اینکه هوا هنوز تاریک بود اما از محله نمای ساختمونشون میشدفهمید اوضاع مالی پدر امید واقعاخوبه،وقتی وارد حیاط شدیم امیدگفت کفشات دربیاربی سر صدا پشت سرم بیا..اتاق خواب امید تقریبا پشت ساختمان بودیه درداشت به حیاط و ما خیلی راحت رفتیم تو،امیدچراغ خواب روشن کردیه دست لباس راحتی بهم دادجام روانداخت پایین تختش گفت میدونم خسته ای بگیربخواب حداقل به زنگ دوم مدرسه برسیم..گفتم خانوادت یه وقت ناراحت نشن منو بی اجازه اوردی،امیدگفت خونه مادوبلکس اتاق من فقط پایین بقیه اتاق خوابهاطبقه بالاست نگران نباش کسی متوجه رفت امدمانمیشه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. بابا حرفشو زد و رفت سمت سرویس بهداشتی تا آبی به صورتش بزنه چون حسابی عرق کرده و صورتش سرخ شده بود.بابا که رفت مامان و من دویدیم سمت ساناز.طفلک نه ناله میکرد و نه گریه..فکر کردیم بیهوش شده برای همین مامان گفت:برو یه لیوان اب بیار ورپریده…با گریه و استرس و دست و پای لرزون رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب پرکردم و برگشتم..در حالیکه‌ نگاهم به صورت بی رنگ ساناز بود لیوان رو سمت مامان گرفتم و گفتم:بگیر مامان…مامان طوری لیوان رو با حرص از دستم کشید که نصف بیشتر آب ریخت روی بدن ساناز…مامان چند بار اب رو با انگشتهاش به صورت ساناز پاشید و بعدش سیلی ارومی زد و گفت:ساناز بلند شو..بلند شو دیگه دختر،.بابا رفته و‌نیست.خیلی ترسیده بودم برای همین به قفسه ی سینه اش چشم دوختم و دیدم خداروشکر قلبش میزنه اما چرا بهوش نمیومد؟مامان هر چی تقلا کرد نتونست بهوش بیاره و مجبور شد بابا رو صدا کنه…..بابا در حالیکه دست و صورتش خیس بود از سرویس اومد بیرون و غرولند کنان گفت:از همون اول ازدواج از دختر متنفر بودم… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان خلاصه اون روزمن برای اولین بارپام به اون اپارتمان باز شد و هیچ چیز مشکوکی هم ندیدم...نزدیک ایام عیدبودوباخواهرم شیرین میخواستیم بریم خرید...میلاد اس داد بار جدید اوردم بیا تا نبردن خوباش روانتخاب کن.. درجوابش نوشتم امروز میخوام باشیرین خواهرم برم خرید..گفت خب بااون بیا مغازه من به روی خودم نمیارم که تورو میشناسم،گفتم باشه...با شیرین رفتیم بیرون ومن مسیرروطوری برنامه ریزی کردم که بتونیم به مغازه میلاد هم بریم..‌خلاصه باکلی ترفند شیرین رو بردم مغازه میلاد..اون روز محسن شریک میلادم بود..طوری رفتارمیکردن که انگارمن رونمیشناسن..شیرین ومن چندتیکه ای ازشون خریدکردیم که میلادموقع کارت کشیدن کلی بهمون تخفیف داد..شیرین خیلی خوشحال بود گفت شما کی آف میزنید.. محسن سریع گفت مااخرهرفصل حراج میزنیم اگر تمایل دارید شماره تماستون رو بدید تو سیستم ثبت کنم هرموقع حراج باشه براتون پیام میاد.شیرین شماره تماسش رو داد از مغازه امدیم بیرون..تعطیلات عید میلاد با خانواده اش رفتن ترکیه وحدودا ۱۸فروردین برگشتن...مثل همیشه کلی سوغات برام آورده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مدتی گذشت تایه شب که ازسرکارامدیم جلوی درخونه یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه شیک رودیدیم..به شیرین نگاه کردم گفتم یعنی کیه؟ما کسی رونداریم که انقدرعیون باشه بخواد بیاد دیدن ما،باعجله رفتم سمت اتاق در بازکردم..نگاهم افتادبه یه زن فوق العاده خوشگل که شباهت عجیبی به شیرین داشت..تارفتم توسلام کردم بپرسم شماکی هستی..پروانه گفت عزیز این خانوم باتوکارداره میگه فامیل شیرینه..نگاهش کردم دستش روبه سمتم دراز کرد گفت من مرجانم زن قاسم امدم دنبال دخترم...هاج واج نگاهش میکردم گفتم ولی زن قاسم مرده..مرجان خنده ای ازروحرص کردگفت اون خیلی دوست داشت من بمیرم ولی داری میبینی که زنده ام..تا قاسم زنده بودجرات امدن نداشتم حتی نمیتونستم بیام.دخترم روببینم ولی الان که مرده میخوام دخترم روببرم پیش خودم بزرگش کنم..من و شیرین باهم بزرگ شده بودیم مثل دوتاخواهربودیم..اندازه بچه هام دوستش داشتم و احساس مالکیت میکردم بهش..باحرص سرمرجان داد زدم گفتم گورت روگم کن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir