هدایت شده از تبلیغات همسران💓
🧿خلاص شدن از طلسم🔮
چطور میتونم از طلسم و جادو ها خلاص بشم؟
😳یک دستور قوی و بی نظیر توی کانال گذاشتم که از قوی ترین طلسم ها و جادو ها میتونی خلاص شی🌿❤️
این موضوع رو حتی به نزدیکترین و صمیمی ترین دوستانتون هم نگید🤫 اون وقت می بینید که در مدت کوتاهی چطور گشایش ها به زندگی تون باز میشه🎊
برای دریافتش وارد کانال زیر شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
. به سلیقه شما احترام می گذاریم.
.اینجا با ما خوشتیپ باش🤩🤩🤩.
.ست های مردانه و زنانه.🤾♂️🤾♀️🤾♂️🤾♀️
.نصف قیمت بازار🧭🧭🧭🧭🧭.
.پرداخت درب منزل 🏠🏠🏠🏠.
https://eitaa.com/joinchat/1098121595C4939dcd88f
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_264
#رمان_حامی
دو دستش را به کمر زد، سرش را بلند کرد و گفت :
خب منم یکی از زیبایی های طبیعت محسوب می شم دیگه.
اصلا اینجا با وجود من زیباست.
- اتفاقا تو حکم علف های هرز رو بین گلا و درختا بازی می کنی.
لبی کج کرد، شانه بالا انداخت و گفت :
باشه ما علف هرز، ما بی ریخت، اصلا ما خار، ولی همین موجود اضافه اگه نبود این حیاطت اینقدر گل و بلبل نبود.
ابرویی از سر خونسردی بالا انداختم و گفتم :
تو نباشی یکی دیگه.
مطمئن باش لنگ نمی مونم.
لبش را با زبان تر کرد و سر تکان داد.
- که اینطور. باش.
خیره شده بودیم به هم.
هیچ کدام حرف نمی زدیم.
وقتی به خودم آمدم، اصلا نمی دانستم چرا آنجا ایستادم و دارم تماشایش می کنم.
احساس کردم هیچ فکری در سرم نیست...
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
💢 گرفتار مواد هستی اما خسته شدی؟
🔻آبرو داری،کارمندی،نمیتونی بری کمپ؟
🔻 تحمل درد و خماری نداری؟
🔻 بارها ترک کردی اما بازم برگشتی ؟
💢 عَزیزانی که فَرد مُعتاد دَر خانه و خانواده دارن🔹
ݪینڪ عُضویت زیر را لَمس کُنن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3433955925Cd0364beaa6
💢برای ارتباط مستقیم با کارشناس فرم زیر را پرکنید 👇👇
https://formafzar.com/form/cafj0
💢 مشاور و کارشناس ترک اعتیاد 👇👇
🆔 @bahavari369
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_265
#رمان_حامی
مغزم خالی شده بود و تهیی!
نگاه سیاهش هنوز رویم بود.
پیشانی ام را خاراندم و جدی تر از قبل گفتم : غذای جانکو و سگا رو دادی؟
صدایم را که شنید، تازه از عالم هپروت بیرون آمد.
او هم تکانی به خود داد و گفت :
آره. همین یکم پیش.
- خوبه. به کارت برس.
خواستم برگردم بروم داخل که صدایم زد.
- آرامش...
سرجایم متوقف شدم. این بار دومی بود که مرا با نام کوچک صدا می زد.
قبل از آنکه بخواهم توبیخش کنم، خود سریع اصلاح کرد.
- خانم..
برگشتم سمتش.
- بله؟
- به حرفام فکر کردی؟
دست چپم را به پهلو زدم و گفتم :
فکر کنم یا نکنم چه توفیقی به حال تو داره؟
همان موقع یادم آمد که گفت به شرط آنکه دیگر برایم کار نکند کمکم میکند.
پس به حالش توفیق داشت.
اما به روی خودم نیاوردم و منتظر شدم جوابم را بدهد.
- خب توفیق که داره. من مفت و مجانی کاری نمی کنم.
ولی میشه اسمش رو یه جور قدردانی هم گذاشت.
هرچند این مدت اونقدر با مسلسل شخصیتم رو پودر کردی و ریختی زمین که دیگه با خاک انداز هم نمیشه جمعش کرد.
ولی چه کنیم، حامی و دل رحمیش.مظلوم، بیچاره...
چشم غره ای اساسی نثارش کردم و گفتم :
تو که خیلی مظلومی!
یکی تو مظلومی یکی کودکان بی پناه فلسطین.
سرش را پایین انداخت و خندید.
دوباره نگاهم کرد.
- باور کن ضرر نمی کنی. این یه بارو به من اعتماد کن.
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
حالت متفکرانه به خود گرفت.
دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :
واقعا هرچی فکر می کنم هیچ دلیلی نداره بهم اعتماد کنی.
اما شاید این یکی دیگه جواب بده.
شاید هم تو به مرادت برسی هم من.
- الان حرفت چیه؟ میگی برم خودمو بچسبونم به عموم؟
با ناباوری گفت :
بابا یاواش یاواش.
نمی ذاری که. تو اوکی رو به من بده من کامل نقشه رو برات شرح می دم. گام به گام هم راهنماییت می کنم. حتی می گم چی بگی و چی نگی.
طلبکارانه گفتم :
با یابو که طرف نیستی!
باز داره یادت میره اینی که جلوت وایساده کیه.
- نه یادم نرفته.
مخصوصا که دیگه جلومم نیستی قشنگ بالا سرمی.
خنده ام گرفت ولی لبم را گزیدم و بروزش ندادم.
-خب که خب؟
بشنییم یه گوشه مثل آدم حرف بزنیم؟
هوفی کردم و گفتم : بیا تو.
و خود نیز به سمت راه پله ها به راه افتادم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_266
#رمان_حامی
***
آخرین هورت را هم کشید. واقعا صدایش روی اعصابم بود.
چشمانم را محکم بستم تا دهانم را باز نکنم و بخاطر این حرکتش، چهار تا حرف درست و حسابی بارش نکنم.
خوشبختانه فنجانش را روی میز گذاشت و گفت :
خب نظرت چیه؟
بی هیچ حرفی داشتم خیره نگاهش می کردم.
نقشه ی جمع و جوری بود و می شد گفت اگر خوب مدیریتش می کردم ، می توانستم کمی امیدوار باشم.
دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت :
هررر. پیش..
چشمانم گرد شد. خودش فهمید چه گفته، سریع کوبید در دهانش و گفتم :
ببخشید.
ارکان هروقت می رفت تو هپروت اینجوری صداش می کردم. یه لحظه موقعیتمو گم کردم.
چون عذر خواهی کرد، کشش ندادم و با اخم گفتم :
بدک نیست. ولی همچین خاص و سری هم نیست.
کمیل بخاطر شخصیت و کارش به عالم و آدم مشکوکه، چون خودش هزار تا کثافت کاری داره راحت دم به تله نمی ده
حتی به ترک روی دیوار هم حساسه.
به نظرت شک نمی کنه که چطور منی که این همه مدت ازش فراری بودم و چشم دیدنش رو نداشتم، حالا یهویی بخوام از این رو به اون رو بشم؟
دستی به صورتش کشید و گفت :
مغز متفکر!
من که نگفتم یهو برو خودتو بچسبون بهش و دورش بگرد.