هدایت شده از تبلیغات
با کلی اصرار و خواهش بالاخره خونوادمو راضی کردمو راه افتادم سمت آلمان وقتی مدرک پزشکیمو گرفتم و برگشتم ایران🔖
بخاطر بی آبرویی که داداش سبک مغزم راه انداخته بود مجبورم کردن دختر سیاه سوخته ی روستایی رو بگیرم گفتم اینهمه درس نخوندم که یه دختر دهاتی زنم بشه!!! 😤😡
ولی شب عقدمون در عین تعجب دختر زیبایی رو دیدم که پوست تنش می درخشید و چشماش به رنگ زمرد بود ..!!💎🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/997654729C14dbaee87d
تو تمام اروپا دختری به این زیبایی ندیده بودم!✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت حذف شده جواد عزتی در مجموعه "زخم کاری"😱😁
🎁🎁 آمادهای دنیای هوش مصنوعی رو فتح کنی؟😃
🤷♂هوش مصنوعی میخوام چیکار؟؟😒
📌 چرا باید عضو خانواده حیدرگرافی بشی؟👇👇
فقط "دوره آموزشی رایگان" مون ۳۵۰ تومن می ارزه💸
🤌دیگه "هوش حرفه ای" رو نگم برات 😃
https://eitaa.com/joinchat/55574696C6a00d8431b
🤷خودت میدونی از کی شروع کنی ولی بدون همین الانشم از خیلیا عقبی😩🚶
.
👆الان دوباره لینکش پاک میشه از همه عقب میمونی😩😖😖
🤌دنیا داره به سمت هوش مصنوعی پیش میره 🚀
.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_853 #رمان_حامی سرم را به س
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_854
#رمان_حامی
به موج های خروشان چشم دوختم و گفتم :
نه.
ولی اینقدر اینجا آرامش داره که پلک هام سنگین شدن
- اینجا یا من؟!
حرفش را با شیطنت گفت.
نگاهش کردم.
عاشق نیم رخش بودم.
خصوصا زمانی که اخم می کرد.
- اینجا کنار تو!
لبخندی مهمان لبش شد و باز هم دستم را فشرد
برایم سخت بود درمورد چیزی که باب میلش نیست حرف بزنم.
ولی باید می گفتم.
می گفتم و یک بار برای همیشه خیالم را راحت می کردم.
دل را به دریا زدم.
- حامی؟!
- جانم دلبر؟
طرز صحبتش، حرف زدن را برایم سخت تر می کرد.
آب دهانم را پر صدا قورت دادم.
- می خواستم یه چیزی بگم.
- بفرمایید مادمازل
- میگم...
- چرا من من می کنی فرفری.
مگه من غریبم؟! تعارف داری؟
- نه تعارف ندارم.
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم.
- اجازه می دی من... یعنی ما.. دوباره به ماموریت بریم؟
- نه!
آن چنان قاطع گفت که خشکم زد.
جدی شد.
- لطفا اصلا وارد بحث نشو خب؟
من جوابم رو یک بار دادم.
فکر کنم اونقدر محکم و قاطع بود که دیگه نیاز به توضیح اضافه نباشه
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_854 #رمان_حامی به موج ها
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_855
#رمان_حامی
تا به حال نشده بود حامی آنقدر سر مسئله ای جدی شود.
برای همین مطمئن شدم به هیچ وجه امکان اینکه رضایت دهد نیست!
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به دریا خیره شدم.
لبم را گزیدم. کمی احساس خفگی می کردم.
سکون میانمان، بسیار سنگین بود و داشت عذابم می داد.
از طرفی هم آن لحظه دلم نمی خواست با او هم کلام شوم.
سر تا پایم بی قرار شده بود.
طی تصمیمی آنی، بلند شدم و مسیری که آمده بودیم را بازگشتم.
باید کمی قدم می زدم تا آتش درونم خاموش شود.
همینطور مستقیم رفتم تا
به ساحل رسیدم.
مسیرم را کج کردم.
امتداد ساحل را گرفتم و وقتی صدای حامی را از پشت سرم شنیدم، سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.
از دستش دلخور نبودم.
یعنی حق دلخوری نداشتم.
اما نیاز داشتم کمی تنها باشم.
مخالفت صریح و بی چون و چرایش، کمی بیشتر از خیلی حالم را گرفته بود.
صدایش نزدیک و نزدیک تر شد.
- آرامش؟
صدام می رسه؟
بابا می گم یه لحظه وایسا کجا تخته گاز داری می ری.
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانوان عزیز
ثبتنام آغاز شد 😍
درفضای امن منزلت بمون ...
ولی بیشتر از همسرت پول دربیار 😉👇
@fatemehjannesarii
https://eitaa.com/joinchat/753401967C41ef8b5a95