ایا دنبال لباس های زنانه تابستانه و جذاب هستی؟🤔
پس این کانال مخصوص توهه😍👇
تابستون با این لباسا دل همرو ببر😋
فقط کافیه عضو این کانال بشی تا بهترین لباسا با قیمت مناسب خریداری کنی😻👇👇👇
بهت قول میدم عاشق لباساش بشی🌝💗
https://eitaa.com/joinchat/1463812867C55ae1ad72b
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت161
نمی دونم اسمش عشقه یا ،هوس
اما این یکی باهمه فرق داره
چه فرقی؟
_مردونگیش
عشقش به زنش
غیرتش ،
غرورش...
همه چی داره.
زن هم داره پس.
سرش رو پایین انداخت
گفتم فکر می کردم مردونگی کوروش دلت رو برده
اما ظاهرا اشتباه می کردم
هیچ کس تا حالا منو هوایی نکرده بود جز این یکی.
کی هست؟
رفیق فاب همین کیان شوهر درسا...
دیگه چیزی نمونده بود که دو تا شاخ گنده بالا سرم سبز شه
با بهت گفتم:
دلارام
شوخی نمی کنی که؟
اه...
نمی دونم چمه...
بیین خودت خوب می دونی که این حس اشتباهه.
شما اصلا بهم نمیخورین
بعدشم اون زن داره
داره طلاقش می ده.
اینا که چیزی جز نقشه نیس بابا اون پلیسه...
می دونم.
وقتی می دونی از سرت بندازش.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_269
#رمان_حامی
شروع کردم به ماساژ داد شقیقه هایم و گفتم :
باید بیشتر فکر کنم. نمیشه اینقدر زود تصمیم گرفت.
صدای برخورد در قندان با میز که آمد، نگاهم به سمت دست حامی سوق پیدا کرد.
همان لحظه، دستی که در خواب دیده بودم پیش چشمم ظاهر شد.
چقدر این دست آشنا بود. شاید این فکرم مسخره به نظر می آمد، ولی شباهت عجیبی به همان دستی که در خواب دیدم داشت.
نگاهم همراه دستش جابهجا شد.
بی توجه به نگاه متعجب حامی، همراه استکان چای بالا و پایین می شد.
آنقدر ضایع به دستش زل زده بودم که گفت :
چایی می خوای؟
بخدا ماهرو واسه تو هم ریخته.
سرم را بلند کردم.
آن خواب و این حرف های حامی، هیچ کدام بی ربط و اتفاقی نبودند.
اینکه من بعد از ان همه مدت، سفره ی دلم را برای کسی که حتی تره هم برایش خرد نمی کردم باز کردم هم اتفاقی نبود.
کلا هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نبود.
همه چیز بر اساس نظم و ترتیب خاصی در حال گذر بود.
درست مثل تمامی اتفاقات امروز که پشت سر هم آمدند.
حامی همان یاور و راهنما بود. همان کمک رسانی که از خدا خواسته بودم.
صدای ترسیده اش را شنیدم.
- خانم اینجوری نگاه می کنی کم کم دارم می ترسم!
چیز عجیبی توی من دیدی؟
حق داشت. من هم جای او بودم می ترسیدم.
مخصوصا که نگاه هایم مثل افراد عادی نبود.
پدرم همیشه می گفت طرز نگاهت می تواند تا مغز استخوان طرف مقابل نفوذ کند.
این را عموی نامردم هم اعتراف کرده بود.
سعی کردم عادی باشم. دوست داشتم خوابم را برایش تعریف کنم، اما جلوی خودم را گرفتم.
همه چیز به او مربوط نمی شد. او هنوز هم یک خدمتکار و راننده ساده بود.
این کمک هایش هم یک جور معامله ی جدید محسوب میشد.
اما امیدوار بودم مثل دفعه ی قبل بی ثمر نماند.
**
یکی از دلایلی که باعث میشد اکثر مکان هایی که میروم عینک دودی بزنم، این بود که کسی نمی توانست رد نگاهم را بگیرد.
این باعث میشد آسان تر بتوانم به بررسی محیط اطرافم بپردازم.
مشغول دید زدن اطراف بودم که شخصی وارد کافی شاپ شد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_270
#شومینه
سریع نگاهم روی در ورودی ثابت ماند.
و باز هم کسی که منتظرش بودم بود.
این هفتمین نفری بود که از در وارد می شد و من به امید آنکه کمیل باشد، سر بلند می کردم، ولی تیرم به سنگ می خورد.
بیحوصله، موبایلم را از داخل کیفم در آوردم.
خواستم خودم را با آن سرگرم کنم که شخصی رو به رویم نشست.
سربلند کردم. این بار دیگر خودش بود.
گوشی ام را روی میز گذاشتم.
لبخند پهنی روی لبش.
کمی سر جایش وول خورد و گفت :
بهبه سلام حاج خانم.
حال واحوال؟
خوب بلد بودم چطور نقش بازی کنم تا کمیل بویی نبرد.
عینک دودی ام را برداشتم و کنار موبایلم روی میز گذاشتم.
با همان لحن بی تفاوت همیشگی گفتم :
سلام.
خوبم.
منتظر ماندم تا حرفی بزند.
دست به سینه نشست و مشغول برانداز کردن اطراف شد.
سر کچلش را به نشانه تحسین تکان داد.
لب کج کرد و گفت :
نه بابا. خوش سلیقه ای!
کلک تو هم اینجور جاها میای و روی نمی کنی؟
مردمک چشمانم را به نشانهی کلافگی، سیصد و هشتاد درجه چرخاندم و گفتم :
عمو کار واجب داشتی نه؟
- باشه دختر چه عجله ایه؟
بعد سالی ماهی با برادر زادم اومدم بیرون، حق ندارم یکم باهاش گپ بزنم؟
اون روز هم که توی فرودگاه اونقدر بی اعصاب و کم حوصله بودی که حتی واینسادی ببینی چیمیگم.
در جوابش چیزی نگفتم.
وقتش بود یک درجه نرم تر شوم.
- خب باشه. من الان اینجام بشنوم که شما چی میگی.
منو را از روی میز برداشت.
- اول بگو چی میخوری.
خیلی منتظر موندی نه؟
- یکمی.
من چیزی نمیخورم.
- لوس نکن خودتو.بگو چی میخوری.
- اهل ناز کردن نیستم. چیزینمی خورم.
به شوخی خندید و گفت :
باشه، چرا عصبی میشی.
گارسون را که پیدا کرد، دو بشکن زد و صدایش کرد.
برای خودش یک اسپرسوی دوبل سفارش داد.
برای بار سوم هم نظرم را پرسید و همان جواب را گرفت.
دیگر اصرار نکرد.
دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد.
لحظاتی کوتاه، به چشمانم خیره شد و بالاخره زبان باز کرد.
- نمی دونم با شنیدن حرفام باز می خوای جوش بیاری، قاتی کنی، داد بزنی، تند بری، ولی حال خوب پسرم به قدری برام مهمه که می تونم همه رو تحمل کنم.
اگر دست به کار نشی جا میمونی 🌱
👌عرضه کفش های شیک و زیبا 🌹
👍کیفیت خوب قیمت مناسب پاخور عالی 🌹
✅چون از تولیدی خرید میکنیم دست واسطه ها رو کوتاه کردیم ارزون می فروشیم😊
کانال ما👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/3916366602C598b39cdc5
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_271
#رمان_حامی
حساب کار دستم آمد.
آمده بود تا باز بحث گل پسرش را وسط بکشد.
- باربد خیلی بهم ریختهس.از بس عصبی و کم طاقت شده که پاچه ی همه رو میگیره.
سیگاری شده، خواب و خوراک و هیچیش رو روال نیست.
همش هم میگه تقصیر اون پسر خوشتیپه، همون رانندته که تو به باربد محل نمی ذاری.
سرم را پایین انداختم و با اخم، مشغول بازی با آویز ساعتم شدم.
- دیگه ازت نمیخوام بهش فکر کنی یا اینکه بهش فرصت بدی.
چون می دونم حتی اگه اصرار هم کنم فایدهای نداره.
فقط ازت می خوام یه مدت کنارش باشی و خودت با زبون خوش باهاش حرف بزنی و قانعش کنی که شما به درد هم نمی خورین.
هرچند من هنور هم می گم شما دو تا واسه هم ساخته شدین اما(سرم را بلند کردم و طلبکارانه به صورتش زل زدم) ولی خب هیچ چیزی با اجبار به نتیجهی خوب نمی رسه. مخصوصا وقتی پای ازدواج و شریک زندگی وسط باشه.
شاخک هایم تکان خوردند.
این یک فرصت طلایی بود که بتوانم به کمیل نزدیک شوم. آن هم از طریق پسرش.
دیگر شکی هم به وجود نمیآمد. چون خود کمیل داشت این پیشنهاد را می داد.
هرچند مشخص بود از این کار قصد و نیتی دارد.
من شک نداشتم باربد حتی یک ذره هم به من حس نداشت و همهی این ها اجبار پدرش بود.
دست به سینه نشست.
- خداروچه دیدی. شاید قسمت شد و تو هم دلت واسه پسر ما رفت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_272
#شومینه
در دل، پوزخندی زدم و گفتم "به همین خیال باش" اما در ظاهر عکس العملی نشان ندادم.
خودش ادامه داد.
- حاضری این کارو واسه یه عاشق دلخسته انجام بدی؟
یا باز هم می خوای لج کنی و حرف های تکراری بزنی ؟
انگار داشتم یک چیزی هم بدهکار می شدم.
نیاز بود کمی آن روی همیشگی ام را نشانش دهم تا به چیزی شک نکند.
اخمی ساختگی کردم و خیلی جدی گفتم :
ببخشید عمو، ولی لحنت بیشتر کنایه امیزه تا خواهشی!
خودم دیگه حالم داره از این بحث تکراری بهم می خوره.
خودت هم خوب می دونی. ولی نمی دونم چرا خودت و پسرت دست بردار نیستین.
انگار فهمید دارد پایش را از گلیمش دراز تر می کند.
- باشه عزیزم خودت رو کنترل کن.
من که چیزی نگفتم.
فقط دلم به حال باربد میسوزه.
وگرنه خودم می دونم عشق زوی نمیشه.
تو فقط لطف کن یه مدت کنارش باش. سعی کن بهش بقبولونی که باید از فکر تو بیاد بیرون.
چند وقت دیگه میخوام دوباره بفرستمش بره اونور.
احتمالا خودم هم یه مدت باهاش برم.
شاید همونجا تونستم یکی رو که هم سلیقه و هم عقیده ی باربده واسش پیدا کنم.
اگر همینجا هم شد که چه بهتر.
دیگه داره پیر میشه.
- مگه باربد بچس که شما براش کسی رو پیدا کنی؟
لحنم کمی بوی تمسخر می داد.
اما کم نیاورد و تیکهام را بی جواب نگذاشت.
- نه بچه نیست.
ولی خودش یک بار یه انتخاب کرد که اشتباه از آب در اومد.
نمی خوام واسهی بار دوم ضربه بخوره.
منظورش از انتخاب اشتباه من بودم.
برایم مهم نبود. چون واقعا انتخابش غلط بود.
حتی اگر یک درصد هم باربد به من علاقه داشت، باز هم نظرم عوض نمی شد.
من و او زمین تا آسمان فرقمان بود.
قسمت فجیع ماجرا هم اینجا بود که من نمی توانستم حتی برای ثانیه ای، آدمی مثل کمیل را پدر شوهر خود خطاب کنم.
به اندازه ی کافی از اینکه عمویم بود، شرم می کردم و متاسف بودم.
وای به حال روزی که از دو جهت فامیل می شدیم.