هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
♨️چهل وپنج سالمه
هرکس میبینه فکر میکنه تازه بیست ساله شدم😁
صافی پوستم و موهای صافم شده نقل مجلس خواهر شوهرام😆
رو جمله آبی👇بزن تا ببینی
میخوای بهت بگم چجوری بدون آرایش همیشه زیبا وجوان بمونی؟ ❤️
راز جوانی؛ محصولات گیاهی ترنج 👇
https://eitaa.com/joinchat/1265041787C95bc09c48a
بوتاکس وعمل های پر هزینه ممنوع ⛔️
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت159
نمی دونم چقدر گذشت
که حس کردم یکی کنارم نشست.
سر چرخوندم دیدم دلارامه
سلام کردم و دوباره مشغول بازی شدم
یکم که گذشت گفت:
جفتمون رو درگیر یه خانواده کردن
شاید دو تا باشه
اما اونقدر به هم نزدیکن که یکی
محسوب میشه.
به زور لبخند زدم و چیزی نگفتم
دلارام دلم گاهی به حال خودم می سوزه
_منم همینطور.
گاهی هم نه
اونقدر احساس غرور میکنم که هیچ کسو جز خودم نمیبینم
اون حرفا از دلارام بعید بود
دلارام همیشه از بالا به همه نگاه می کرد.
خیلی کم می پیش میومد باهات هم صحبت بشه یا دردودل کنه
گوشیم رو گذاشتم تو کیفم و حواسم رو دادم بهش.
نگاهش به گلهای روزی میز بود.
خیلی یهویی نگام کرد و گفت:
نهال تو تا حالا
عاشق شدی؟
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
❌این فرصت رو از دست نده ❌
همه آموزش های خیاطی از پایه تا پیشرفته همش رو تو این کانال رایگان گذاشته
برای دیدن آموزش ها روی لینک زیر بزن👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1252852039C827a437e2c
هدایت شده از تبلیغات همشهری
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با بوتاکس برای همیشه🤩
✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن چین و چروک و افتادگی پوست💁🏻♀️
✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗
💭برای خرید و دریافت مشاوره رایگان روی لینک کلیک کنید 👇
https://www.20landing.com/68/1302
https://www.20landing.com/68/1302
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی ریزش مو طی هشت روز
کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳
ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨⚕👨🏻✨🩺
بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن 😍
روی لینک زیر کلیک کنید😃👇
https://www.20landing.com/55/1301
https://www.20landing.com/55/1301
🌹یک سوره حمد و توحید ، هدیه به محضر مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🌹
❤️ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد❤
#امام_زمان
#پنجشنبه
اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ
‼️دیگه نگران امتحانات خرداد ماهت نباش 😃
📘بیا کانالم تا کلی آموزش رایگان ببینی و به راحتی آب خوردن ریاضی رو یاد بگیری.😍
هر اشکالی هم داشتی، بپرس، بهتر از معلم خودت، جوابت میدم 😇 👇
https://eitaa.com/joinchat/3776709158C886272e1e6
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_262
#رمان_حامی
به زمین افتادم. آنقدر برای رهایی تلاش کردم که دیگر رمقی در تنم باقی نماند.
با عجز و ناامیدی ، به صورت پدرم خیره شدم و با گریه چندین بار پشت سر هم صدایش زدم، دستم را به طرفش دراز کردم و از او کمک خواستم.اما کوچکترین حرکتی نکرد.
از شدت خستگی دست از تلاش کشیدم و همانجا خود را رها کردم.
با دیدن دستی مردانه که رو به رویم قرار گرفت، سر بلند کردم.
صورتش را نمی دیدم.
طوری بود که انگار صورت نداشت. به دستش نگاه کردم. چقدر برایم آشنا بود،اما نمی دانستم کیست.با مکث و تردید دست در دستش گذاشتم و خیلی راحت مرا از آن ماسه زار بیرون کشید.
تا خواستم حرفی بزنم، از پیش چشمانم غیب شد.
هرچه گشتم پیدایش نکردم. دوباره نگاهم روی پدرم ثابت ماند.
دست هایش را به رویم گشوده بود.
خندیدم و بارشوق، دویدم به سمتش.
همینکه خواستم طعم آغوش گرمش را بچشم، با هین بلندی از خواب پریدم.
منگ بودم، قلبم سعی داشت سینه ام را بشکافد و بیرون بیاید.
نگاه گنگ و سردرگمم در اتاق می چرخید. کمی زمان برد تا موقعیتم را به یاد بیاورم. هنوز داخل اتاق پدرم بودم. یادم آمد سرم را گذاشتم روی میزش و کم کم پلک هایم سنگین شدند.
چند باری نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و سعی کردم خود را آرام کنم، با گفتن جملاتی مثل : آروم باش دختر داشتی خواب می دیدی، هیچ اتفاقی نیفتاده، آروم باش.....
بعد از چند دقیقه، کم کم به آرامشی نسبی رسیدم. خواب عجیبی بود،و مطمئن بودم تعبیر هم دارد.
دستم را روی شقیقه هایم گذاشتم و شروع کردم به مرور خوابم.
یک بار، دو بار، سه بار، شاید ده دوازده باز خوابی که دیدم را با جزئیات مرور کردم.
نمی دانم درست حدس می زدم یا نه، اما انگار پدرم آمده بود به خوابم تا چیزی جدید به من بیاموزد، یا یک چیزی را گوشزد کند.
جسمم بی قرار بود. احساس می کردم نمی توانم آنجا بنشینم.
بلند شدم و مستقیم به سمت بالکن رفتم.
دقایقی کنار نرده ها ایستادم و چشمانم را بستم.
چهره ی خندان پدرم و آن دست آشنا تصویر مدام جلویم بود.
با شنیدن صدای آب چشم باز کردم.
حامی داشت گل ها و درخت ها را آب می داد و متوجه حضور من نبود.
یاد حرف هایش و بحثی که باهم داشتیم افتادم.
به شدت مرا به تردید انداخته بود. بیشتر هم وسوسه شده بودم پیشنهادش را عملی کنم.
من که از هر راهی رفتم، به در بسته خوردم.
پس امتحان این یکی ضرری نداشت.
شاید همان کور سوی امیدی که در دلم بود، باعث می شد این بار دیگر به مقصد برسم.
فکر کنم سنگینی نگاهم را روی خود حس کرد، چون سرش را چرخاند و به بالا نگاه کرد.