eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
551 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
[ °• 💸💰 °• ] ✅راهکار کوتاه و سریع رشد کسب و کار✅ ⚪️اگر به تازگی کسب و کارتان را راه اندازی کرده اید در ابتدای کار صرفا به دنبال سود نباشید. بهترین استراتژی برای شروع کار، نفوذ در بازار هدف است. ⚪️از بازارهای عمومی دوری کنید هر چه قدر محصولات و خدماتتان را برای مشتریان خاص ارائه دهید به همان میزان درآمد بیشتری خواهید داشت. ⚪️همیشه و در همه حال کارت ویزیت به همراه داشته باشید و اطلاعات تماستان را در اختیار دیگران قرار دهید. ⚪️اگر در کاری مهارت یا تخصص دارید در روزنامه های عادی یا مجلات و نشریات تخصصی مطلب بنویسید. 👤محمد امین دخیلی . پیش به سوے اقتصــاد اسلامــے🤗 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
عاشق حضرت زهـراۜ بود. شبِ شهادت بانو؛ تو سوریه رو به آسمون کرد و گفت: مادرجان یه عمر برات مداحے کردم منو دست خالے نفرست، فرداش با اصابت تیر به پھلو به شهادت رسید :)🕊 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
97.5K
بچہ‌شیعھ‌نمازش‌اوݪ‌وقته🌸🍃
🌻||🌊||🌻 • • •••خداوند حجاب را از جنس مجبت آفرید••• ♡تو برگزیدھ‌اے♡ 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
۳۰ : قراراست کہ یڪ هفتھ در مشهد بمانیم.دوروزش بہ سرعت گذشت و در تمام این چہل و هشت ساعت تلفن همراهٺ خاموش د و من دݪوامس و نگران فقط دعایت میڪردم.عݪی اصغر کوچوڵو بخاطر مدرسہ‌اش همسفر ما نشدھ و پیش سجاد مانده بود.ازاینکه بخواهم بھ خانه‌تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم خجالت میکشیدم؛پس فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو بمن بدهند! چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادے ڪاهو با سس را یڪجا میخورم.فاطمہ به پهلوام میزند. -آروم‌بابا!همش‌مال توعه! اداۍ میخره‌ای درمیاورم و با دهان پر جواب میدهم -دکتر!دیرسده!میخوام برم حرم! -واخب همه قراره فردابریم دیگہ! -نہ‌من‌طاقت‌نمیارم!شیش روزش گذشتہ!دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با ڪنترل تلویزیون را روسن و ثدایش را صفر میڪند! -بیا و نصفھ شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان میدهم -اتفاقا این آقاشیطون مدر سوختس که تو مخ رفتہ تا متو پشیمون کنی -وااااا!بابا ساعت سہ نصف شبه همه خوابن! -من میخوام نمازصبح حرم باشم!دلم گرفتہ فاطمه! یادت میفتم و سالاد رو با بغض قورت میدهم. -باشہ!حداقݪ به مذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن.پباده نریا تو تاریکے! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می‌آیم.درکمد را باز میکنم!لباس خوابم را عوض میکنم و بجاش مانتوے بلند و شیری رنگم را مپوشم.روسری‌ام را لبنانی میبندم و جادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریختہ خیره خیره نگاهم میکند.مبخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم -مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالی کہ با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی‌اش بدهد میگوید: -ایییییششش!تو زائری با فوضول؟! زبانم را بیرون می‌آورم -جفتش شلمان خانم! آهسته از اتاق خارج میشوم و ماورجین ماورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.از داخل یخچال کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا آسانسور نیدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازاین خوشحاݪم کہ کسی نیست و مرا نمیبیند!اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. اسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانوم شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدم های بلند سمتش میرم... -سلام‌خانم!شبتون بخیر... -سلام عزیزم بفرمایید!؟ -یه ماشین تا حرم میخواستم. -برای رفت و برگشت باهم؟! -نه فقط رفت! دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی 🌼✨
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنارهم بنشینم... در ماشـین را باز میکنم و پیاده میشـوم.هوای نیمه سردو ابری و منی که با نفس عطر خوش فضا را میبلعم. سر خم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید. بگیدهزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره را بالامیدهد و حرکت میکند. چادرمرا روی سرم مرتپ میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از اینهمه اشـیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بـارش مهر میـدهـد. بـارش نعمت و هدیه... بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به نبد پر نور رضا(ع) میدوزم. دسـت راسـتم را این بار روی سینه بلکه بالا می اورم و عرضا رادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی. من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است... ولی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای. هجوم رفتگی نفس در چشمانم و لرزشلبهایم ودر اخر این دلتنگی اســـــت که چهره ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زودباید چمدان ببندم برای بر گشـــــت؟ حال غریبی دارم... ارام ارام حرکت میکنم و جلومیروم. قصـدکرده امدم دست تخالی برنگردم. یک هدیه میخواهم.. یک ســوغاتی بده تا بر گردم! فقط مخصــوص من...! احســاســی که الان در وجودم میتپد ســال پیش مرده بود! مقابل پنجره فوالد مینشــینم... قرار اه عاشــقی شــده برایم! کبوترها از سـرما پف کرده و کنارهم روی نبدنشـسـتهاند... تعدادی هم روی سـقاخانه# اسـمال_طال روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بار اه ملکوتی را با روح مینوشـم. صـورتم را رو به اسـمان میگیرم و چشـمهایم ر ا میبندم. یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ امدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز پناهم بده... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی 🌼✨
میدانم این اشـکها از درماندی اســــت یا دلتنگی... اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و ناهانم میسوزد! یکقطره روی صورتم میچکدودر فاصله چند ثانیه یکی دیگر... فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئـفت از اسمان بهشت هشتم! کـف دستهایم را باز میکنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو... زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و.... که دستی روی شانه امقرار میگیردو صدای مردانه ی تودر گوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!! اینجا؟... چشمهایم را ریز میکنم و با تردید ز مزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با ریه میگویم _ تو...تو اومدی!!.. اینجا!! اینجا... پیش... پیش من! دستهایم را میگیری و لچپایینت را از میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!... اره اومدم! شوکهو ناباورانه چهره ات رامیکاوم. انگار صد سال میشود که از تودور بودم... _ چجوری تواین حرمبهاین بزر ی پیدامکردی!؟اصـ ـ ـن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟... شـ ـ ـیش روز کجا بودی... وشـ ـ ـیتچرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد ـفت ازت خبر نداره... من... دستت را روی دهانم میگذاری. _ خچخچ...یکی یکی! ترور کردی ما رو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا ذاشته ای. با خجالت دستت را میکشی... _ یک سـاعت پیش رسـیدم. ادرس هتلو داشـتم. اما ـفتم این موقع شـچ نیام...دلمم حرم میخواسـت و یه سالم!.. بعدم یادت رفته ها! خودت روز اخرلودادی روبروی پنجره فوالد! نمیدونستم اینجایـی... فقط... اومدم اینجا چون تو دوست...داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم... خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ ا! بازمازون نگاه قورت بدهها! چیه خچ؟... نهبهاون ترمزی کهبریدی... نه به اینکه... عجچ! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشـود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی نگبد. حتمن خجالت کشــیدی! نمیخواهم اذیتت کنم. ســاکت من هم نگاهم را میدوزمبه گنبد. باران هر لحظه تندتر میشود. وشه چادرم را میکشی _ ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن... هر دو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی 🌼✨
_ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرمرا تکان میدهم _ اوهوم اوهوم! هرروز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی. سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم. منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن. اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . بازهم سکوت میکنم. سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی _ اینم دلش رفته بودا! یهووسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت را تایید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! کنارم می ایستی و باشانه تنه میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با توبودن برایم عین رویاس... توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسرنور شده بود. اب روی زمین جمع شده و تصویر نبدرا روی خودمنعکس میکند. بوی الب و عطر خاص مقدس حال و هوایـی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشـورایت در گوشـم میپیچد... مگر میشـود ازین بهتر؟از سـرما به دستت میچسـم و بازوانت را میگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت.... یکدفعه سرت را پایین میندازی... و زمزمه ات تغییر میکند _ منو یکم ببین سینهزنیم روهم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه.. ولی پراز صبوریه! چقد شهیددارن میارن از تو سوریه.. چقد... شهید... منم باید برم.... برم ... به هق هق میفتی... مگر مرد هم... ولی قلبم را فشار میدهند... باهر هق هق تو...! یک لحظه دردلم میگذرد !... ! ... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی 🌼✨
🌙 》 🌙پیامبراکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: 🌸🍃در تقرّبِ عبد به خداوند متعال، هیچ امری را با فضیلت تر از (نمازشب) و راز و نیاز در دل شب نمی شناسم. 🔖 کتاب التهجد_ص298 ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے ام 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃