eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
534 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیجی 🧕 پنجاه قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگیره و بعد به خونه اش بره. با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابیدن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود. مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خلاص بشم. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره. وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو روی دیوار کشیدم. عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود. از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور! مدتی بالای سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت. برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم. آزاد 👆🙂 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 پنجاه _یکم _خانم محمدی! چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست. سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یکی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا بمونم. با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد. چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو روی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچی مشکلی نداشت. لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره! پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دیدی شا ید یه روز به دردم خورد. چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم. به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ! ازاد 👆🙂 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 پنجاه _دوم از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود که توی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیرونی اتاق نگهبانی وایستاده بود. می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه. ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم. شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت! بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین نشست. به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم. هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم. آزاد 👆🙂 _فاطمی| _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 پنجاه _سوم صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببیننم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم. ............_ _نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه. ............_ _مامان جان چه حرفیه می زنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم. ......_ _باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ. تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر اینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟ آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم: آزاد 👆🙂 _فاطمی | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 پنجاه _چهارم یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی؟ _نه! _پس چی؟ _خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند. _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم. با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند رو ی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم. جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین. به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی! آزاد 👆🙂 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 پنجاه _ششم عجیب بود که من نمی خواستم آرام تو یشرکت کار کنه ولی به محض رسیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن می کردم. برای سفارش صبحانه گوشی رو روی گوشم گذاشتم و به آرامِ تو ی مانیتور که بر خلاف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود چشم دوختم. بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن گذاشتم و خیلی غیر ارادی و ناخواسته روی تصویر آرام که به نظر می رسید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم. درست دیده بودم!چوب آب نبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آب نبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش تو ی کامپیوتر روی میزش بود. به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سلام مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ای شدم که مش باقر روی میز گذاشته بود. به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق وا یستاده بود وایستاد و با شیطنتی که توی چهره اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ای که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد. مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد. آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دیدن موهای بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتری به او که با تقلا کردن موهاش رو توی هوا تکون می داد نگاه کردم. آزاد 👆🙂 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 پنجاه _هفتم نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برای گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد. در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی تو ی گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلا امام رضاع تعطیلی بود صحبت کنم. با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام نبود. کالافه از جام برخاستم و برا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام می رفت. با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به ناز ی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه ای به در زد و در اتاق رو باز کرد ولی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم چرخید . با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :چیزی شده؟ او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از رو ی دستگیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق باز آزاد 👆🙂 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
•﷽ کسی که دیدار پروردگارش را تمنامی کند ،‌عمل صالح بجای بیاورد و در عبادت پروردگارش هیچ کس را شریک قرار ندهد .⚠️✨ 🥀کهف آیه ۱۱۰✨ ---------------------------------------- 🔖 _فاطمی | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
2 🔶آیت الله بهجت در جواب سؤالی که پرسیده شده: تصمیم به سیر و سلوک دارم، چه کنم؟ می گوید: ترک معصیت برای تمام عمر کافی و وافی است، اگرچه هزارسال باشد. پس در این مرحله باید واجبات الهی را به اندازه ­ای که علم داریم، انجام داده و محرمات الهی را نیز به اندازه علم­مان ترک کنیم. این مسئله باعث می شود خداوند علم های جدیدی به ما عطا کند و به این وسیله، در سیر و سلوک خود رشد پیدا کنیم. ما هر چه می دانیم عمل می کنیم و خداوند علم به ندانسته ها را به ما عنایت می کند و تا وقتی که ما به وظیفۀ خود عمل کنیم، این چرخه ادامه دارد. پیامبر (صلی الله علیه واله) فرموده اند: هر کس آن چه را می داند انجام دهد، خداوند علم مجهولات را به او می فهماند. این روایت، مطابق با آیه قرآنی است که می­ فرماید: "کسانی که در راه ما تلاش کنند، راه های خود را به آنان نشان داده و هدایت شان می کنیم”. علاوه بر این، باید دانست انسان تا زنده است، هیچ گاه ساکن نیست؛ یا به سوی نور (هدایت) در حرکت است و یا به سوی ظلمت (گمراهی)، و مطلب مهم، رهبری این حرکت به سوی نور است . ادامه دارد ..‌‌‌... فاطمی / 🌷 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💍 🔺 این می تواند به شما در طرف مقابل کمک کند. ▪️ ها و شما چیست؟ به نظر می رسد که این یک سوال اساسی است ولی پاسخ هایی که از آن دریافت می کنید می تواند بسیار باشد. زندگی کردن با کسی که و کاملا با شما دارد می تواند دشوار باشد. برای مثال شما ممکن است فردی درون گرا باشید که از خلوت خود و نهایتا خانواده نزدیک خود ببرید ولی فرد مقابل شما فردی اجتماعی باشد! ▪️ شما از چیست؟ دانستن شریک احتمالی شما و ایجاد انتظارات شما در سطح ابتدایی، همیشه خوب است زیرا به شما کمک خواهد کرد که برای آماده شوید. علاوه بر این، این موضوع ممکن است شما را با بعضی از انتظارات غیر واقعی که ممکن است احتمالی شما داشته باشد آشنا کند. ◾️ و های آینده شما چیست؟ برای یک مرد مهم است که برنامه های آینده آینده اش را بداند، همان طور که برای یک خانم هم مهم است که بداند که آینده اش چه برنامه هایی در سر دارد. برای مثال خانمی که مشغول به کار حرفه ای است، قطعا نمی خواهد پس از کار خود را قربانی کند برای همین لازم است که از برنامه های خود اطلاع داشته باشد. ▪️چقدر حاضر هستید که نسبت به هردو خانواده باشید؟ معمولا انتظار می رود که نسبت به خانواده جدید خود مسئولیت پذیر باشند. اما آیا این در مورد پسر هم است؟ چون برخی از مردان دارند که دختر باید با پدر و مادر همسرش همانند پدر و مادر خود رفتار کند ولی چنین مسئولیتی را نسبت به خانواده ندارد. این سوال می تواند آمادگی طرف مقابل را در قبال برخورد با خانواده شما کند. ▪️رابطه خود با را چطور تصور می کرده اید؟ لازم است که چشم انداز فرد مقابل خود را برای روابط بدانید. اگر چه این بیشتر یک تصویر گرایانه به نظر می رسد، اما پاسخ آن می تواند به شما در مورد شناخت دیدگاه طرف مقابل کمک کند. 👤|‌ 😍‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟♥️