eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
535 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 🌸در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم . راس ساعت ۱۲ ظهر بود هوا هم روشن بود . موقع زمین،خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم . نیمه شب بود می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت .این چه رویایی بود؟واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم‌ . ایشان چقدر زیبا بود؟! 🌸روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم . همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من ، حکم این سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند . سری موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم . در مسیر برگشت ، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد . آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم . 🌸 نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد . راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید . فکر کرد من حتما مرده ام . یک لحظه با خود گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد . آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می‌شود . به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم . ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود . نیمه چپ بدنم خیلی درد می کرد ! 🌸 یکباره یاد خواب دیشب افتادم . با خودم گفتم :این تعبیر خواب دیشب من است . من سالم می مانم . حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده . زائران امام رضا علیه السلام منتظرند . باید سریع بروم از جا بلند شدم . راننده پیکان گفت : شما سالمی .گفتم:بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم .با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم . راننده پیکان داد زد : آهای مطمئی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد . او فکر می‌کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم . 🌸 کاروان زائران مشهد حرکت کردند . درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت . بعد از آن فهمیدم تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم . هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد . 🌸در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم ،وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم . اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب از نظر ماست . تلاش های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی ،در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم . 🌸 این را هم باید اضافه کنم ؛که از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پر کار دارم . یعنی سعی می کنم، کاری را که به من واگذار شده را درست انجام دهم ، اما همه رفقا می‌دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و ... هستم . 🌸رفقا می گویند هیچ‌کس از همنشینی با من خسته نمی‌شود در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی همیشه صدای خنده و سالار ما به گوش می‌رسد مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدند خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از معلوم به روزمرگی و چهارصد و طی شد روزها محل کار بودم و معمولا شبها با خانواده برخی شب‌ها نیز در مسیر یا هیئت محل حضور داشتند حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @dokhtarayehalavi
ماه اول سال را بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم که نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در کمال ناباوری دیدم بچه ها دور یک طلبه را گرفته اند و از او سوال میکنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شکسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشکی اش نشان میداد سید است. خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد و درباره عاشورا صحبت کرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح کرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم. برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم از اینکه کسی را پیدا کرده ام که میتوانم سوال ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم…. 🌱 🌸 @yyamahdii313 @hadidelhaa🌸
🧕🏻 🌱👇🏻 هنوز هم فکر دختر ی که تو ی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو مید یدن تو ی صداشون ناز م ی ری ختن و قصد داشتن باهام دوست بشن. یه جورا یی این بی اعتناییش روی اعصابم بود. با صدای زنگ گوش یم از فکرش در اومدم. گوش یم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دیدن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه توی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب توی رستوران همیشگ یمون م ی بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین باری بود که زنگ می زد و کالفه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گوش ی تلفن رو ی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جد ید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سری توضی حات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام رس یدگی کردم. شبش هم ساعت 8جلو ی در خونه ی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبری ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیاد ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصب ی شدنم می شد. ☝🏻🙂 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa