بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پانزدهم
البته فکر🤔 و نیت✨ کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت📝 شده بود . هر جایی که دوست داشتم☺️ کار خوبی انجام دهم ولی توان و امکانش را نداشتم☹️، اما برای اجرای آن قدم🐾 برداشته بودم، در نامه 📖عمل من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین می بردم😭 . هر چه جلوتر می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی میشد😥! خیلی از این بابت ناراحت بودم و از طرفی نمی دانستم چه کنم😓 . ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را به گردن او بیاندازم و اعمال خویش را بگیرم! اما هر چه میگذشت و بدتر می شد 🤦🏻♂. نکته دیگری که شاهد بودم اینکه؛ هر چه به سنین بالاتر میرسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عمل میدیدم! به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روز ها من همگیِ نمازهایم را به جماعت خواندم . من در این شبها هیئت رفتم🚶🏻♂ . چرا اینها در نامه عملم نیست ؟ رو به من کرد و گفت: خوب نگاه👀 کن . هر چه سن و سال بیشتر میشد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشد🤕 . اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی اما بعدها، مسجد میرفتی تا تو رو ببینند🧔🏻 . هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیومدی ! اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد نمی رفتی🙂! چرا در فلان هیئت دوستانت که بودن شرکت نمی کردی؟ بعد ادامه داد: اعمالی که بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد🚫 . کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک میخورد نه به درد خدا . اعمال خالص است را نشان بده تا کار شما سریع حل شود . مگر نشنیده ای: [اَلاعمالُ بِالنیات . اعمال به نیت ها بستگی دارد 🌱.]
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
#مقٺڊا
#پارت_پانزدهم
امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد.
سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.
هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود.
حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد:
انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.
تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت:
«نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟
– یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم.
نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد…
#کپے_فقط_با_ذڪر_آیدے_کانال_مجاز_است🌱
🌸@yyamahdii313
@hadidelhaa🌸
#دختربسیجی🧕🏻
#پارت_پانزدهم🌱👇🏻
در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با ت یر م ی زن ی.
من االن به نازی م ی گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش.
باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم.
چند دقی قه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر
مشغول نشون دادم.
وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی می ز
به حرکت درآوردم.
چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟
با تعجب ابروهام رو باال انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دلیل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال
افتاده نگاهش کردم.
با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست.
او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟
_بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟
#کپی_آزاد☝🏻🙂
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa