بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنجم
باید اشاره کرد که تجربه های نزدیک بهمرگ، موضوعی علمی و قابل تجربه برای همگان نیست ، اما گزارش های دقیق این افراد می تواند بیانگر صداقت این ماجرا باشد البته کسی که اطلاعاتی در مسائل دینی داشته باشد با مطالعه ی خاطرات این افراد به راحتی میتواند صحت و سُقم مطالب آنها را احساس کند . بسیاری از مطالب این افراد در کتب دینی اشاره شده است .
البته بعضی مواقع افرادی سودجو پیدا میشوند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند .
در کشور های غربی که معنویت را با تفکرات مادی خود نابود کرده اند اخیرا کتاب هایی با تجربیات نزدیک به مرگ چاپ شده که به این طریق بتوانند کمی در معنویت مردم موثر باشند .
🌸البته در اوضاع اشفته ی فرهنگی غرب و آزادی بی حد آنجا هرکس هرچه میخواهد میگوید و نمی شود به تمام مطلب استناد نمود .
🌸در پایان باید این نکته را یادآور شد که تمام این افراد برای لحظاتی توانسته اند از محدوده ی زمان و مکان که کالبد انسان درگیر است خارج شوند .
آنان پیمانه عمرشان به اتمام نرسیده و فرشته مرگ آنان را برای همیشه از دنیا جدا نکرده است لذا در اکثر این مشاهدات حرفی از بررسی اعمال که اعتقاد تمامی ادیان است نشده بلکه خداوند از این طریق به انسان ها یادآور میشود که اینقدر در دنیای مادی غرق نشوند و خودشان را برای بازگشت به معاد آماده سازند .
🌸با بیان این مقدمه نسبتا طولانی به سراغ یکی از کسانی می رویم که تجربه خاص داشته است . کسی که برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج میشود و با التماس به این دنیا برمیگردد!
🌸خاطرات زیبای او در نوع خود بی بدیل است . وقتی پس از پیگیری های بسیار توانستم ایشان را ببینم و گفت و گو انجام شد به این نتیجه رسیدم که صحبت های او گویی بیان مطالب کتاب های معاد است! شما هم با ما همراه شوید .
پی نوشت : مقدمه کتاب بلاخره تموم شد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@dokhtarayehalavi
#مقٺڊا
#پارت_پنجم
جاخوردم؛ من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست!
زهرا گفت : بیا انتخاب کن!
و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین که گفتی!
فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم!
نترس بابا خودم یادت میدم.
با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم!
زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود.
حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت:
ای وای دیدی چی شد؟
یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام.
-چی؟
-شهدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند.
قلبم شروع کرد به تپیدن.
هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند.
خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد.
برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…اومدم با خدا آشتی کنم…
#کپے_فقط_با_ذڪر_آیدے_کانال_مجاز_است🌱
🌸@yyamahdii313
@hadidelhaa🌸
#دختربسیجی🧕🏻
#پارت_پنجم🌱👇🏻
_خب بگو بیاد ببینمش!
تا ببینم کی ه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_االن که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میاد .
_باشه پس، فردا م ی بینمش.
از دیوار مورب ش یشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ای نکه برگردم به صدای منشی گوش دادم
که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن دار ی.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه االن میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و
رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو ندادی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مارک ی که روز قبلش از ترکی ه براش خر یده بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد.
با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم
#کپی_آزاد☝🏻🙂
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa