بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سیُ_هشتم
🌸همین طور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد . من از این ماجرا شگفت زده شدم .
🌸 با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!او هم گفت: پسرم، همه این ها از بلایی است که سرم بر سر من میآورد .
او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقت شده به من برسد . این بنده
خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد .
🌸 بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟ گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکندمن در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم....
🌸آنجا میتوانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسیدیم!
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود . یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم .
🌸بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست . یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بگوییم، نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند .
🌸حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است . اما باید به گونهای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد .
🌸من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود . از روی چمنهایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند . بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد . درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم
#سه_دقیقه_در_قیامت 💎♥🌱
#پارت_سیُ_نهم
🌸من بر روی چمن ها دراز کشیدم . گویی یک تخته نرم و راحت و شبیه پر قو بود . بوی عطر همه جا را گرفته بود . نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید . اصلاً نمی شود آنجا را توصیف کرد .
🌸بالای سرم نگاه کردم . درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد . من دستم را بلند کردم و یکی از خرما ها را چیدم و داخل دهان گذاشتم . نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم . در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی می شود . اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود .
🌸از جا بلند شدم . دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت . به سمت رودخانه رفتم . در دنیا معمولاً در کنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود . اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست .
🌸به آب نگاه کردم، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود . دوست داشتم بپرم داخل آب . اما با خودم گفتم: بهتر است سریع تر بروم به سمت قصر پسرعمه ام .
🌸ناگفته نماند، آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود . نمیدانم چطور توصیف کنم . با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود . چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی می دیدیم ، تمام دیوارهای قصر نورانی بود .
🌸میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم . وقتی با او صحبت میکردم، میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم . ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است . حتی می میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهل
{جانبازی در رکاب مولا}
🌸سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم . ما مُحرم شدیم وارد مسجد الحرام شدیم . بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم .
🌸 روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهرانه کاروان الان آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد .
🌸 خسته بودم، اما قبول کردم . سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند . تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم . یک حوله اضافه داشتم . یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم .
🌸گفتم: من در طواف نباید برگردم . حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است . شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید . یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالی که اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت، اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم .
🌸وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم . در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم، خیلی مرتب به بازار می رفتند و.... اما من به جای اینگونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_یکم
🌸ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم .
🌸در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: بخاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی ، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خود ثبت می شود .
🌸🌸🌸
🌸اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم . زیارت ها به خوبی انجام می شد . در قبرستان بقیع، تمام افراد ناخودآگاه اشک می ریختند . حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود .
🌸یک روز صبح زود در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم ، متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیه عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر تحویل دادم .
🌸بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم . من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم . همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد . وقتی در مقابل قبر سیدم،یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:چی می گی ؟ داری لعن می کنی؟ گفتم: نخیر . دستم رو ول کن .
🌸 اما او همینطور داد می زد و با سر و صدا،بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد . در همین حال یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_دوم
🌸من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم . یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
🌸 بلافاصله چهار مأمور به سرمن ریختند و شروع به زدن کردند . یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف به من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد . چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند .
🌸 من توانستم با کمک آنها فرار کنم . روزهای بعد، وقتی برای حرم می رفتم، سر و صورتم را با چفیه می بستم . چون دوربین های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم .
🌸خلاصه اینکه آن سفر، برای من به یاد ماندنی شد .اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید . برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است*1
*1= البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_سوم
{شهید و شهادت}
🌸در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد . علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند . خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت .
🌸 این مرد خدا، یک بار که با ماشین در حرکت بود ، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه اى شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد . من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ! توانستم با او صحبت کنم . ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود .
🌸 اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود . ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود .
🌸در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم . اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ..... اما چرا؟!
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_چهارم
🌸خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد . بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ....
🌸اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود . خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شب ها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم . آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم ، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم .
🌸از همان بچگی شیطنت داشتم . با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم . وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد .
🌸یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد . چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد . او شنیده بود که من، قبلاً از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود .
🌸او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد . آن شب همسایه ما عروسی داشت . توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود . پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه،حسابی مرا کتک زد . این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_پنجم
{حق الناس و حق النفس}
🌸از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم . یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم .
🌸با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست، بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر . در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم .
🌸خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد . من از اواسط دهه ی هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم . یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید . یکی از همان سال ها، وقتی خمس را پرداخت کردم .
🌸 به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد . هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است!
گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم . او هم گفت: فرقی نداره .
🌸با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسیده دفتر رهبری را برایم بیاوری . من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_ششم
🌸او هم هفته بعد یک رسیدبدون مهر آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم . یکی دوسال بعد، خبر دار شدن این پیرمرد روحانی از دنیا رفت .
🌸 من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابه جا کرده!در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم . خیلی از اوضاع آشفته ای داشت .
🌸در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود . بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر میگشت . برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم .
🌸اما این قدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد . من هم قبول نکردم در این جا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که میبینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنهاحلالیت می طلبی. کسانی هستند که از دنیا رفته اند . حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آن ها هم به برزخ وارد شوند . حساب و کتاب شما با آن ها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود .
🌸بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند . اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامه عملت ثبت می شود . اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود . اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقتی کمتری دارند، حق الله است .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_هفتم
🌸می گویند دست خداست و انشاالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد . حق الناس هم که مشخص است . اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمیشود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!
🌸 اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن(حق النفس) میشد . در روزگار جوانی، با رفقا و بچه های محل، برای تفریح به یکی از باغهای اطراف شهر رفتیم .
🌸 کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد . سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا میداد . من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم .
🌸آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد . خیلی سرفه کردم . انگار تنگی نفس گرفته بودم . بعد از آن، هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم . در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همون یک بار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی .
🌸 همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند . بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند .
🌸آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند، در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_هشتم
{یازهرا سلام الله علیها}
🌸خیلی سخت بود . حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت . ثانیه به ثانیه را حساب می کردند . زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟!
🌸خداراشکر این مراحل به خوبی گذشت . زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم . یعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دوسال بگذری .
🌸در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم،بدن مثالی آن هایی که را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آن ها را ببینم .
🌸عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند !
چهره خیلی از آن ها را به خاطر سپردم .
🌸جوانی که پشت میز بود گفت:برای بسیاری از همکاران و دوستانت،شهادت را نوشته اند اما به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را ازبین نبرند . به جوان پشت اشاره کردم و گفتم چیکار میتوانم بکنم تا من هم توفیق شهادت داشته باشم .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_چهلُ_نهم
🌸او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عصر عجل الله زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است . پرچم اسلام به دست اوست . همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم .
🌸 عجیب این که افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم .
🌸اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلی ها را دیدم که به شدت درد گرفتار هستند . حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد . مسئولیتی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدمه و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند .
🌸 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد . مثلاً در مورد امام عصر عجل الله و زمان ظهور پرسیدم . ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتراتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود .
🌸 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان عجل الله را نمیخواهند . اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند . بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود . بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس، امام زمان عجل الله را برای نتیجه این بازی قسم می دادند!
🌸 من از نشانه های ظهور سوال کردم . از این که اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری میکنند و ... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش . اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند . شما نباید سست شوید . نباید ایمان خود را از دست دهید .
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
♥️🌿↓
@hadidelhaa