#شعر_کودکانه
صبح شده خورشید اومده
چشماتو وا کن کوچولو
شادی و امید اومده
چشماتو وا کن کوچولو
وقتی چشاتو وا کنی
دنیا رو زیبا می بینی
یه دنیا شوق و زندگی
اینجا و آنجا میبینی
ظلمت شب تموم شده
روشنی روز اومده
خورشید خانم با خنده هاش
دوباره پیروز اومده
خروسه آواز میخونه
که خواب خرگوشی بسه
👀چشماتو واکن کوچولو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هفدهم
یکی از آنها با تعجب پرسید:
-آیا یوسف هستی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-من یوسف هستم.
و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت:
-این برادرم بنیامین است.
برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آنها را در آغوش کشید و دوست نداشت آنها را شرمنده ببیند و گفت:
-نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را میبخشد. خدا مهربان است.
حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آنها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آنها را سرزنش نکرد.
آنها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند:
-ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده.
حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت:
-این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشمهایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود.
آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت.
حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس میکرد.
او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من بوی یوسفم را میفهمم. بوی یوسف میآید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام...
یکی از آنها گفت:
ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی میگی!
حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را میفهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت:
-پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم.
شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت:
-همیشه خوش خبر باشی پسرم.
پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت:
-پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است.
قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشمهایش دوباره بینا شد.
همه از خوشحالی اشک میریختند و حضرت یعقوب را میبوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت:
-من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی میبینم.
برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان میخواستند تا آنها را ببخشد.
حضرت یعقوب به آنها گفت:
-من به زودی از خدا میخوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین.
حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آنها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آنها دعا کرد و همه ی آنها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه میکردند.
آنها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر میکرد.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر #مسواک
شبا که میشه وقت خواب
دندوناتو مسواک بزن
با حوله تمیز خود
دست و رویت رو پاک بکن
*
صبح که میشه با شادی
بلند شو از رختخواب
یه کمی لی لی بکن
برو سر شیر آب
دست و رویت را بشور
دوباره مسواک بزن
*
دندوناتو سفید کن
مانند دندون من
دندونای من همه
مانند مرواریده
سفیده و سفیده
تمیزه و تمیزه
*
بچه های خوب یادتون نره
مسواک بزنید
هر شب
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یاران نامرد.mp3
10.86M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای های تلخ و ناراحت کننده دوران حکومت امیرالمومنین(ع)😓
🔵 امام حسن مجتبی برای مردم صحبت میکردن و میگفتن: از جاتون بلند بشین...
اما اونا به حرف های ایشون گوش نمیدادن
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_پانزدهم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از زیارت خوب🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلت گرفت از رنج عالمین
گفته امام رضا فابک علی الحسین
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
#بیاد_همه_رفتگان🖤
#بطلب_ڪرببلا❤️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
#کلیپ| #ریلز | #استوری📲
زیارت خوب🌸
https://eitaa.com/joinchat/3969253975C3dc4e54ecd
🔅داستان ضربالمثل بیلش را پارو کرده🔅
مي گويند، اگر کسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميکند.
سي و نه روز بود که مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميکرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميکشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم که دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بی پولی است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاک آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينکه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم کثيف باشد.
مرد بيچاره با اين فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با اين فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي به او نزديک ميشود. پيرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميکني؟
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميکنم. آخر شنيدهام که اگر کسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟
مرد گفت: .آرزويي دارم که ميخواهم به او بگويم.
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فکر کن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نيستي. خضر ميتواند هر کاري را که از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاري را که ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد که حال و حوصلهي جروبحث کردن نداشت، رو به پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو کن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان کرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يک چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد که به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد که پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي کند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و ديد که جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي که از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده کند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي که براي رسيدن به هدفي تلاش کند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو کرده است.
#ضرب_المثل
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هجدهم
حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سالهای سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل میکرد.
او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را میگذراند و قلبش بی قرار تند تند میتپید.
هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدتها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک میریخت.
حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود.
وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آنها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت:
-پدر میبینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی.
حضرت یوسف گفت:
-خدای بزرگم را شکر میکنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر میکنم که این فراق به پایان رسید.
حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت:
خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم.
زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت:
-پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند.
حضرت یوسف گفت:
-پدر خواهش میکنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید.
حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید.
حضرت یوسف گفت:
-پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم میدم که از من در مورد گذشته نپرس.
حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد.
کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش...
#پایان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
خانه ی کوچک ما
چه گرم و چه باوفاست
مامان نازنینم
چه خوب و مهربونه
برای خونه ی ما
مثل یه آسمونه
خانه ی کوچک ما
چه گرم و چه باوفاست
پدر که دست گرمش
همیشه بر سر ماست
خورشید خونه ی ما
امید ما بچه هاست
#شعر_خانواده
#واحد_کار_خانواده
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
وصیت به امام حسن(ع).mp3
11.87M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای آخرین وصیت های امیرالمؤمنین به امام حسن(ع)
🔵 امام علی(علیهالسلام) دائم میگفتن: والله والله في الایتام، یعنی حواستون به یتیم ها باشه، مبادا پدر نداشتن اونها رو اذیت کنه
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_شانزدهم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💝 گروه ختم قرآن 🌸
✅ هر روز با #ختمقرآن
✅ حتی با یک آیه از #ختمقرآن
✅آثار دنیوی و اخروی #ختمقرآن
❤️ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ❤️
ارتباط با خادم👇
╔═.🌱🌸.═════════╗
@AdmineKhob
╚═════════.🌱🌸.═
اگه میخوای حتی با خوندن یک آیه😳 تو #ختم_قرآن شریک بشی حتما روی لینک زیر کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/3829531466C7cd59b84b3
هدایت شده از 🌸خوب بخند😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خدایا یه دوماد خرپول برام بفرست 😂
بیا تو کلی بخند😂
#خنده_حلال_حلال😍
از خنده میترکی😆
خوب بخند😁
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش سوره ناس با تکرار کودک
#قرآن #کودک
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6