eitaa logo
دانلود
🔸️ آموزش بسم الله 🌸🍃می‌خوام بشم دوست خدا می‌خوام بخونم نماز و دعا بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام بپوشم لباس تاکه برم من کلاس بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام قرآن یاد بگیرم می‌خوام سوره‌ بخونم بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام برم به خونه یا که بیرون از خونه بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃شب شده می‌خوام بخوابم صبح شده می‌خوام بیدار شم بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام کاری رو شروع کنم مثلا می‌خوام غذا بخورم بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ ‍ 🐾🐊تمساح دهان گشاد🐊🐾 حیوونای جنگل دور درخت بلوط جمع شده بودن و داشتن آگهی روی درخت رو می خوندن. چه سر و صدایی شده بود. توی آگهی نوشته بود به زودی یه عکاس به جنگل می یاد و قراره از همه حیوونا با لبخند، عکس بگیره. به بهترین لبخند هم قراره جایزه داده بشه. حیوونا با خوندن این خبر دستپاچه شدن . هر یکی تصمیم گرفت برای برنده شدن کاری بکنه. هنوز نزدیک ظهر نشده بود که آرایشگاه جنگل شلوغ شد. صف آرایشگاه تا نزدیک رودخونه می رسید. بعضی از حیوونا هم رفته بودن برای خودشو با گل و سبزه یه کلاه خشگل درست کنن. بعضی ها هم داشتن لباساشونو مرتب می کردن. خلاصه اون روز برای جنگل یه روز خاص و پر از هیاهو بود. حیوونا آماده شدن و زمان مسابقه رسید . جنگل پر از حیوونایی بود که لبخند به لب داشتند. عکاس وارد جنگل شد و با دوربین مخصوصش، یه عالمه عکس گرفت .یه عالمه عکس ازحیوونای شاد و شنگول با لبخندهای مختلف. اما فقط یه نفر مونده بود که هنوز عکس نگرفته بود. اون یه نفر تمساح بود. ولی معلوم نبود چرا برای مسابقه آماده نشده بود. آخه اصلا خوشحال نبود. عکاس به تمساح گفت شما نمی خوای عکس بگیری ؟ تمساح گفت من نمی تونم لبخند بزنم .من فقط اخم می کنم. عکاس گفت ولی این مسابقه لبخنده . اصلا همه زیبایی عکس به لبخند بستگی داره. اگه اخم کنی عکست خیلی زشت می شه . تمساح گفت ولی من نمی تونم لبخند بزنم . عکاس گفت در هر حال حتما باید لبخند بزنی فقط اینطوری می تونی تو مسابقه شرکت کنی تمساح گفت باشه لبخند می زنم. تمساح یه نگاهی به همه کرد و بعد لبخند زد. وقتی تمساح لبخند زد یه عالمه دندونای درشت و تیز و وحشتناک پیدا شد. حیوونا انقدر ترسیدن که پا به فرار گذاشتن . عکاس هم دوربینو انداخت و در رفت. اما دوربین خودش عکس گرفت. تمساح ناراحت شد و گفت من که گفتم من لبخند نمی زنم. بعد اخم کرد و رفت. فردای اون روز عکسها آماده شد. عکسها خیلی جالب بودن . انتخاب یه برنده توی اینهمه عکس قشنگ کار سختی بود. داوری تا ظهر طول کشید و همه از انتظار، کلافه شده بودن . بلاخره عکس انتخاب شده در اندازه خیلی بزرگ چاپ شد و از بالای درخت آویزون شد. عکس لبخند تمساح ،همون عکس برنده بود. اصلا دهان گشاد تمساح توی عکس زشت نبود. بلکه دندونای تمیز و سفید تمساح لبخند تمساح رو خیلی قشنگ کرده بود.تمساح بعد از این مسابقه دیگه از دهن گشاد خودش بدش نمی یومد بلکه باور کرده بود که اگه دندوناشو همیشه سفید و تمیز نگه داره ، دهان گشادش خیلی هم قشنگه. بعد از این مسابقه همه حیوونا در کنار تمساح یه عکس یادگاری انداختند. و یه عالمه دوست خوب به تمساح جایزه داده شد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐓🐐جهان گردی🐐🐓 ‍ یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت. الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم. نقشه ای کشیدند. بزتنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم. غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟ غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد. بز پرسید: این چی می گه؟ غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟ بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید. غول ها پرسیدند: چرا؟ بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه. قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از برج های قلعه و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان. نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند. غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟ غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟ غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند. یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. فتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند روی شاخه اولی و همان جا نشست. یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست و الاغ عرکشان افتاد پایین. بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد. غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی. و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مــــوش وآیـــنه.mp3
3.45M
اسم قصه:مـــــــــوش وآیــــــــنه قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر من از کجا بدونم؛ خدا فقط یه دونه‌ست؟ 🌸اگر خدا دو تا بود 🌱همه چی ناجور می‌شد 🌸دقت و نظم و ترتیب 🌱از این جهان دور می‌شد 🌸خدای اول می‌گفت: 🌱خورشید باید بتابه 🌸خدای دوم می‌گفت: 🌱خورشید باید بخوابه 🌸خدای اول می‌گفت: 🌱دونه بزن جوونه 🌸خدای دوم می‌گفت: 🌱دونه بمون تو خونه 🌸اگر خدا دو تا بود 🌱همه چی جابجا بود 🌸پرنده توی دریا 🌱ماهی توی هوا بود 🌸خدا فقط یه دونه 🌱خدای مهربونه 🌸دوستش داریم یه دنیا 🌱خدا خودش می‌دونه 🔸️شاعر: خانم رودابه حمزه‌ای 🔸️منبع: کتاب خدا چیه؟ کیه؟ کو؟ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر پدربزرگ، مادربزرگ 🌸پدربزرگ مهربون 🌱سلام سلام 🌸مادربزرگ مهربون 🌱سلام سلام 🌸سال شما، عید شما، بهارتون مبارک 🌱شادی و روزگارتون مبارک 🌸خوب و خوش و سلامتید؟ 🌱الهی سرزنده باشید 🌸همیشه تابنده باشید 🌱شما دو تا باغبون عزیز باغ خونه‌اید 🌸چشم و چراغ خونه‌اید 🌱سایه‌ی پر مهر شما بر سر ماست 🌸بدون دیدار شما 🌱بهارمون چه بی‌صفاست 🌸خدای خوب دوست داره ما 🌱شما رو احترام کنیم 🌸وقتی شما رو می‌بینیم 🌱با خوشرویی سلام کنیم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
💝 گروه ختم قرآن 🌸 ✅ هر روز با ✅ حتی با یک آیه از ✅آثار دنیوی و اخروی ❤️ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ❤️ ارتباط با خادم👇 ╔═.🌱🌸.═════════╗ @AdmineKhob ╚═════════.🌱🌸.═ اگه میخوای حتی با خوندن یک آیه😳 تو شریک بشی حتما روی لینک زیر کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3829531466C7cd59b84b3
از قله ی کوه🏔 یک توپ زیبا قل خورد و افتاد در خانه ی ما من از اتاقم بیرون دویدم🏃‍♂ هی گشتم اما آن را ندیدم🤷‍♂ اما سر کوه یک توپ روشن🌞 می کرد دالی از دور با من😃 ☀️سلام روز بخیر ☀️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦜طوطی و بقّال   روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال، مغازه‌ای داشت که در آن کار می‌کرد و برای این‌که از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال می‌گفت، تکرار می‌کرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر این‌ها، گاهی که کاری پیش می‌آمد و بقّال به خانه یا جای دیگری می‌رفت، طوطی در مغازه می‌ماند، از آن مواظبت می‌کرد و به مشتری‌ها می‌گفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آن‌ها بفروشد. طوطی قصّۀ ما، آن‌قدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتری‌ها را می‌شناخت و با آن‌ها حرف می‌زد. به آن‌ها سلام می‌کرد و احوال‌شان را می‌پرسید. مشتری‌ها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشت. تا این‌که روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانه‌اش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6