52.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚♀✨امیدوارم کودک دلبندتون از دیدن این #کارتن لذت ببره.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@mer30tvتولد پشمالو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.89M
🍃#قصه تولد پشمالو
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
⚜مجموعه قصههای:#فرماندهان_جنگ⚜
♦️قسمت ششم♦️
🧡شهید حسین خرازی🧡
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
#قهرمان_های_شهید
#شهید
#شهدا
#داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
علی ظهریبانشهید حسین خرازی.mp3
زمان:
حجم:
18.21M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #فرماندهان⚜
🔹قسمت ششم🔹
🧡شهید حسین خرازی🧡
(ماجرای گرفتن سنگرهای دشمن)
🔴 حاج حسین به فرمانده عراقی گفت: من یه پات رو قطع کردم، میخوام بیام پای دیگهت رو هم قطع کنم...
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
@amooketabi عموکتابی224-LivaneBiDaste-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
1.92M
🍃#قصه لیوان بیدسته
🔻موضوع: مسخره کردن
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚♀✨امیدوارم کودک دلبندتون از دیدن این #کارتن لذت ببره.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#داستان_نماز
هدیه ی ارزشمند
✍ رسول خدا صلی الله علیه و آله، پسرعمویش جعفر را مأمور کرد که با تعدادی از مسلمین راهی دیار حبشه گردند.
🔸 تقریباً پانزده سال از آنروز گذشته بود و دل پسرعموها برای یکدیگر یک ذره شده بود.
🍀 پس از بازگشت جعفر، رسول الله صلی الله علیه و آله به سمتش راه افتاد، در آغوشش گرفت، بین چشمانش را بوسید.
🔸 سپس مردم را به دورش نشانید و فرمود: آیا هدیهای به تو ندهم؟
🍀 گمان مردم این بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله طلا یا نقره به او میدهند!
🔸 کمی که انتظار کشیدند دیدند حضرت رو به جعفر کردند و فرمودند:
چیزی به تو میدهم که اگر روزی یک بار انجامش دهی برایت از دنیا و هر آنچه در آن است بهتر است،
🍀 اگر هر دو روز یک بار انجام دهی گناهان بین آن دو روزت بخشیده میشود، اگر هم هر #جمعه یا هر ماه یا هر سال به جا آوری آمرزیده خواهی شد، حتی اگر گناهانت به تعداد ستارگان آسمان، برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد.
🔸 سپس نمازی به ایشان یاد دادند که به نماز جعفر طیار معروف و همچون مدالی بر سینه جعفر در دفتر تاریخ جاودانه شد.
📚 محمدعلی جابری؛ تقابل شیطان با نماز ص 30.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
#داستان_نماز
🔰تقرب به سوى سگ
💧 مرحوم هيدجى قضيه جالبى نقل مى كند، مى گويد: مقدسى بود در محله اى و يا روستايى ، شبى براى عبادت به #مسجد رفت ، مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد،
🌳 صداى خش خشى از گوشه هاى مسجد شنيد، با خود گفت : پس من تنها در مسجد نيستم ، كس ديگرى هم گويى در مسجد هست
💧 سپس شيطان او را #وسوسه كرد و شروع كرد با صداى بلندتر نماز خواندن وَلا الضّالّين را با مد تمام كشيدن ! به خيال اين كه فردا آن ناآشنا، در ده و محله منتشر مى كند كه فلانى ، ديشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نياز بود و نماز نافله به جا مى آورد.
🌳 اين مقدس مآب بيچاره ، به همين خيال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول #نماز و راز بود.
💧 صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، ديد سگى نحيف و ضعيف از گوشه شبستان آمد و از در بيرون رفت .
🌳 يك باره فهميد كه همه آن خش خش ها، از اين سگ بوده كه از سرماى شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گريه ها و اشك هاى جناب مقدس هم به جاى «تَقرّباً اِلى الله» ، «تَقرّباً اِلى الكَلب» بوده است.
📚 #علامه_حسن_زاده ، کتاب پندهای حکیمانه ، پند 288.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
فسقلی - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.55M
🍃#قصه فسقلی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob
تولد لاکپشتها
سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.
سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.
بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.
بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!
بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.
سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.
با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.
در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.
سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob