eitaa logo
قصه های خوب🌸
6.2هزار دنبال‌کننده
543 عکس
750 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️ آموزش بسم الله 🌸🍃می‌خوام بشم دوست خدا می‌خوام بخونم نماز و دعا بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام بپوشم لباس تاکه برم من کلاس بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام قرآن یاد بگیرم می‌خوام سوره‌ بخونم بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام برم به خونه یا که بیرون از خونه بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃شب شده می‌خوام بخوابم صبح شده می‌خوام بیدار شم بسم الله بگم یا که نگم ؟ بگو بگو ، بگو بگو 🌸🍃می‌خوام کاری رو شروع کنم مثلا می‌خوام غذا بخورم بسم الله بگم یا که نگم؟ بگو بگو ، بگو بگو 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۸ آبان ۱۴۰۳
۸ آبان ۱۴۰۳
‍ 🐓🐐جهان گردی🐐🐓 ‍ یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت. الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم. نقشه ای کشیدند. بزتنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم. غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟ غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد. بز پرسید: این چی می گه؟ غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟ بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید. غول ها پرسیدند: چرا؟ بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه. قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از برج های قلعه و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان. نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند. غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟ غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟ غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند. یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. فتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند روی شاخه اولی و همان جا نشست. یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست و الاغ عرکشان افتاد پایین. بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد. غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی. و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۸ آبان ۱۴۰۳
مــــوش وآیـــنه.mp3
3.45M
اسم قصه:مـــــــــوش وآیــــــــنه قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۸ آبان ۱۴۰۳
🔸️شعر من از کجا بدونم؛ خدا فقط یه دونه‌ست؟ 🌸اگر خدا دو تا بود 🌱همه چی ناجور می‌شد 🌸دقت و نظم و ترتیب 🌱از این جهان دور می‌شد 🌸خدای اول می‌گفت: 🌱خورشید باید بتابه 🌸خدای دوم می‌گفت: 🌱خورشید باید بخوابه 🌸خدای اول می‌گفت: 🌱دونه بزن جوونه 🌸خدای دوم می‌گفت: 🌱دونه بمون تو خونه 🌸اگر خدا دو تا بود 🌱همه چی جابجا بود 🌸پرنده توی دریا 🌱ماهی توی هوا بود 🌸خدا فقط یه دونه 🌱خدای مهربونه 🌸دوستش داریم یه دنیا 🌱خدا خودش می‌دونه 🔸️شاعر: خانم رودابه حمزه‌ای 🔸️منبع: کتاب خدا چیه؟ کیه؟ کو؟ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۹ آبان ۱۴۰۳
۹ آبان ۱۴۰۳
🔸️شعر پدربزرگ، مادربزرگ 🌸پدربزرگ مهربون 🌱سلام سلام 🌸مادربزرگ مهربون 🌱سلام سلام 🌸سال شما، عید شما، بهارتون مبارک 🌱شادی و روزگارتون مبارک 🌸خوب و خوش و سلامتید؟ 🌱الهی سرزنده باشید 🌸همیشه تابنده باشید 🌱شما دو تا باغبون عزیز باغ خونه‌اید 🌸چشم و چراغ خونه‌اید 🌱سایه‌ی پر مهر شما بر سر ماست 🌸بدون دیدار شما 🌱بهارمون چه بی‌صفاست 🌸خدای خوب دوست داره ما 🌱شما رو احترام کنیم 🌸وقتی شما رو می‌بینیم 🌱با خوشرویی سلام کنیم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۹ آبان ۱۴۰۳
۹ آبان ۱۴۰۳
هدایت شده از پست موقت
💝 گروه ختم قرآن 🌸 ✅ هر روز با ✅ حتی با یک آیه از ✅آثار دنیوی و اخروی ❤️ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ❤️ ارتباط با خادم👇 ╔═.🌱🌸.═════════╗ @AdmineKhob ╚═════════.🌱🌸.═ اگه میخوای حتی با خوندن یک آیه😳 تو شریک بشی حتما روی لینک زیر کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3829531466C7cd59b84b3
۹ آبان ۱۴۰۳
از قله ی کوه🏔 یک توپ زیبا قل خورد و افتاد در خانه ی ما من از اتاقم بیرون دویدم🏃‍♂ هی گشتم اما آن را ندیدم🤷‍♂ اما سر کوه یک توپ روشن🌞 می کرد دالی از دور با من😃 ☀️سلام روز بخیر ☀️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۰ آبان ۱۴۰۳
🦜طوطی و بقّال   روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال، مغازه‌ای داشت که در آن کار می‌کرد و برای این‌که از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال می‌گفت، تکرار می‌کرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر این‌ها، گاهی که کاری پیش می‌آمد و بقّال به خانه یا جای دیگری می‌رفت، طوطی در مغازه می‌ماند، از آن مواظبت می‌کرد و به مشتری‌ها می‌گفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آن‌ها بفروشد. طوطی قصّۀ ما، آن‌قدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتری‌ها را می‌شناخت و با آن‌ها حرف می‌زد. به آن‌ها سلام می‌کرد و احوال‌شان را می‌پرسید. مشتری‌ها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشت. تا این‌که روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانه‌اش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
۱۰ آبان ۱۴۰۳