eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🚥🚦چراغ راهنمایی🚦🚥 سبز و طلایی و سرخ حرفای من سه رنگه حرفامو خوب می‌فهمه هر کسی که زرنگه با سبز میگم بفرما با زرد میگم احتیاط قرمز یعنی توقف لطفاً بمون سر جات تا برسید سلامت به هر مقصد و جایی ایستادم تو خیابون برای راهنمایی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهترین مزه ی دنیا نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟» دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است» نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟» روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند» نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟» روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد» نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ » روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!» نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟» روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟» نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز» روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم» نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم» و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!» نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟» روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!» نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد» روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند» نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟» روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است» نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!» نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه» روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی» مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم» بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز» روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آداب حضور کودکان در هیأت.pdf
124K
آداب حضور کودکان در هیأت 🖋فاطمه حاجی‌طاهری‌ها طراحی اولیه و اصلیِ هیأت‌های مذهبی برای بزرگسالان بوده و هست. حضور کودکان در هیأت‌های مذهبی، اگرچه لازم و ضروری است؛ لکن آدابی دارد. اگر حضور کودکان در هیأت بدونِ تمهید مقدمات و لوازم صورت پذیرد، بجای انتقال معارف و محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام و برجای گذاشتنِ خاطرات خوب و شیرین، برای کودکان تجربه‌ای تلخ و تاریک برجای خواهد گذاشت. متنِ پیشِ رو مجموعه نکاتی است که در ده سال گذشته بر اثر مطالعات تربیتی، و تجربه و مشاهده در هیأت‌های متنوع و متعدد آموخته‌ام. سرفصلهای متن عبارت است از: 🔸حضور با آمادگی قبلی 🔹راههای افزایش ظرفیت کودکان برای ماندگاری بیشتر در هیأت 🔸تغذیه و خوراکی 🔹شاخصه های انتخاب هیأت و مکان مناسب 🔸مهد هیأت 🔹انتقال نسلی فلسفه عزا و بکاء 🌸🍂🖤🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام_صدای کل کتاب_276128-mc.mp3
8.57M
🖤 حضرت عبدالله ابن الحسن 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مرد بینوا و سگ 🐕 داستانسرا گفت: شنیدم مردی به سبب حوادث روزگار و ناملایماتی که پی در پی برایش پیش می آمد با سختی روبرو شد و بدهکاری زیادی پیدا کرد طلبکارها از هر طرف به او روی آورده و برایش مزاحمت ایجاد میکردند از تهی دستی، بیچارگی و درماندگی ناچار شد اهل و عیال را رها کرده از شهر و دیار خود بیرون رود ، روزی بدون هدف و مقصود از شهر خارج شد. همچنان میرفت تا پس از چند شبانه روز راه پیمایی به شهر دیگری رسید با مذلت و خواری به شهر وارد شد . گرسنگی چنان بر او چیره شده بود که پاهایش توانایی راه رفتن نداشت و چشمانش آنطور که باید نمیدید نالان و سرگردان بی توش و توان قدم بر می داشت تا اینکه گذارش به یکی از کوچه ها افتاد که در آن خانه های بزرگ و زیبا بنا کرده بودند. جمعی از بزرگان را دید که به سمتی می رفتند او هم با ایشان به راه افتاد تا به جایی رسیدند. خانه ای دید با شکوه، که شباهت به کاخ پادشاهان داشت آن جماعت به خانه مذکور وارد شدند مرد درمانده هم به تبعیت و دنباله روی از آنها به داخل خانه رفت. محوطه ی بزرگی به شکل تالار نظرش را جلب کرد . در صدر و بالای آن تالار مردی با وقار و شوکت کامل که آثار بزرگی از قیافه اش هویدا بود بر مسندی تکیه زده ،غلامان و کنیزان زیادی در مقابلش صف کشیده بودند. چون صاحب خانه ایشان را بدید بر پا خاست و با یک یک آنها روبوسی نمود، با گرمی کامل به آنها تعارف کرد و خوش آمد گفت. مرد بیچاره از دیدن آن همه شوکت و جلال به هراس افتاد. از مشاهده آن خدم و حشم به حیرت بود با این وجود پیش رفت و در مکانی دورتر از آن جماعت تنها نشست و با تعجب به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگاه مردی وارد شد که چهار سگ شکاری همراه داشت. بر آن سگها گردن بندهای زرین و زنجیرهای نقره ای آنها را بسته بود هر یک از سگها را در جایی جداگانه بست و خود به دنبال کارش رفت. پس از زمانی کوتاه برای هر یک از سگها ظرفی زرین پر از طعام آورد. جدا جدا جلو هر کدام گذاشت و بدون درنگ از آنجا خارج شد. آن مرد بینوا و گرسنه به آن ظرفهای طعام نگاه میکرد و آب دهانش را که راه افتاده بود فرو می برد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت قاسم علیه السلام_صدای کل کتاب_276589-mc.mp3
10.05M
🖤 حضرت قاسم ابن الحسن :کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
▪️🔶شعر ﴿اباالفضل‌علمدار﴾ 🔸🌼🏴🌸🏴🌼🔸 توو دفترِ نقاشیم عکسِ یه مرد کشیدم صورتشو پر از نور با رنگِ زرد کشیدم 🌸▪️🌸 توو دستِ اون عَلَم رو به رنگِ سبز کشیدم سیاهتر از دشمناش توو دنیا من ندیدم 🌸🍃🌸 ببین‌عمو اباالفضل پناهِ کودکانه با مَشکِ روی دوشش سقایِ تشنگانه 🌸▪️🌸 برایِ لشکر ؛ عمو پناه و تکیه‌گاهه صورتِ پر زِ نورش مثلِ یه قرصِ ماهه 🌸🍃🌸 چه خوشبو وچه زیبا مثلِ گُلای یاسه علمدارِ کربلا اسمش عمو عباسه 🔸🌼🏴🌸🏴🌼🔸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸مرد بینوا و سگ 🐕 #قسمت_اول داستانسرا گفت: شنیدم مردی به سبب حوادث روزگار وناملا
🌸مرد بینوا و سگ 🐕 از شدّت گرسنگی میخواست به نزدیک یکی از سگها رفته با او به غذا خوردن بپردازد ولی ترس مانع بود و جرأت این کار را نداشت ناگاه نگاهش با نگاه یکی از سگها برخورد کرد و لحظه ای چشم به چشم یکدیگر دوختند .گویا سگ حالت گرسنگی او را دانسته و از وضع بیچارگیش مطلع گشته بود .هیچ از غذا نخورد و از ظرف طعام پس رفت، دورتر ایستاد و با ایما و اشاره مرد را به خوردن طعام دعوت کرد. آن مرد با ناباوری و شک و تردید پیش رفت و بقدر کفایت از آن غذا خورد چون سیر شد میخواست که بیرون رود ولی سگ با حرکاتی مناسب و اشاراتی که حاکی از اصرار و پافشاری بود ظرف را نیز به او داد که با خود ببرد. مرد از این کار میترسید اما سگ پیوسته با دست و پوزه ظرف را به جانب او میراند بالاخره آن مرد ظرف را گرفت ، از خانه بیرون رفت و کسی هم به دنبالش نیامد همان روز از آن شهر به شهر دیگری سفر کرد، در آنجا ظرف را فروخت و قیمت آنرا سرمایه کرد. با آن پول متاعی خرید و به جانب شهر خود بازگشت. از فروش آن متاع سود فراوان برد. همچنین در معاملات دیگر و داد و ستدهای دیگر روز به روز سرمایه اش افزوده میشد وامهای خود را پرداخت و کم و کسری ها را جبران کرد. نعمت و برکت از هر جهت به او روی آورد شهرت و اعتباری باور نکردنی بهم رسانید با خوشی و خوبی زندگی میکرد، تا اینکه روزی با خود اندیشید این همه نعمت از برکت آن ظرف بود که از خانه آن توانگر برداشته ام باید به او مراجعه کنم هم حلالیت بخواهم هم بهای ظرف را بپردازم و هم اینکه هدایایی به او تقدیم نمایم. با این اندیشه هدایای شایسته و گرانبهایی فراهم آورد چندین کیسه سکه زر هم برداشت و به جانب آن شهر سفر کرد. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸مرد بینوا و سگ 🐕 #قسمت_دوم از شدّت گرسنگی میخواست به نزدیک یکی از سگها رفته با او
🌸مرد بینوا و سگ 🐕 پس از دو شبانه روز به آنجا رسید قبل از هر کاری در کوچه ها و محله ها به گردش و جستجو پرداخت تا به محل مورد نظر رسید. آن مکان و خانه را دید که ویران شده بجز جغد و کلاغ کسی در آنجا نیست. از مشاهده این وضع پریشان خاطر شد با حزن و اندوه به تماشای آن خرابه ایستاد و اشک در چشمانش حلقه زده و همانطور که با حسرت و افسوس نظاره میکرد مرد مسکینی را دید، از مشاهدهٔ او لرزه براندامش افتاد دلش به حال او سوخت نزدیک رفت و پرسید: ای مرد هیچ میدانی که روزگار با صاحب این خانه چه کرد؟ آن شوکت و جلال آن خدم و حشم چه شد؟ آن کنیزان و غلامان و خدمتگزاران کجا رفتند؟ و این بنای رفیع چرا به خرابه ای مبدل گشته؟ مرد مسکین گفت: صاحب این خانه من هستم که حوادث روزگار به خاک سیاهم نشاند. اگر منظورت از این سؤال دانستن سبب این کار است،باید بگویم که از گردش روزگار عجیب نیست که زمانی از صاحب دولت و مقام و منزلتی روی بگرداند. در مدت زمانی کوتاه عزّتش را به ذلت مبدل سازد کاخ سعادتش را ویران نماید و همه آنچه را که داده از او بستاند حالا بگو بدانم منظورت از این سؤال چیست و چرا برای خرابی و ویرانی این خانه افسوی میخوری؟ آن مرد تمام قصه را برای او شرح داد و گفت: «اکنون آمده ام از تو طلب بخشش نمایم و هدایایی هم برایت آورده ام علاوه بر آن هدفم این است که بهای ظرف را نیز بپردازم تا وجدانم آسوده گردد .صاحب خانه چون این سخن را شنید سرش را بجنبانید اشک از چشمانش جاری شد و گفت ای مرد گمان می برم که تو دیوانه ای زیرا چنین سخنی از آدم عاقلی شنیده نمیشود چگونه ممکن است چیزی را که از جانب من به شخصی بخشیده شده باشد بهای آن را بگیرم؟ حالا این بخشش به هر نحو و بهر کیفیتی که باشد فرقی نمیکند. اگر من از گرسنگی بمیرم انعامی که از جانب من داده شده پس نمیگیرم برو و خیالت راحت باشد من با خواهش و التماس هدایایی را که همراهم آورده بودم به او تقدیم کرده پایش را بوسیده و خداحافظی کردم از کرم و جوانمردی او درس بزرگی آموختم شکر خدا به جای آوردم و به شهر و دیار خود برگشتم. 🌼«عزيزان من ، متوجه شدیم که کرم و جوانمردی خوب است ولی در هر کاری نباید افراط و زیاده روی کرد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت علی اصغر (ع)_صدای کل کتاب_276524-mc.mp3
13.78M
🖤 حضرت علی اصغر علیه السلام :کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سُر سُر سُر، سُر می‌ خوریم از پشت رنگین‌ کمون سُــــرسُره بازی می‌ کـــــنیم تو باغچه آســــمون🌤 پَر پَر پَر، پرنده‌ ها یه شـــــــاخه گل می‌ یارن وقتی که اومدین شما، پیش پاتون می‌ ذارن... با اســـــم نازنینـــــتون بالن ما هــــــوا می‌ ره✨ بوی گل‌ ها‌ی نرگسش سوی فرشته‌ ها می‌ ره✨ تویی آقای مهــربون، تویی امام خوبی تو آسمون قلب ما خورشید بی‌ غروبی⛅️ ابرهای سرد و تیره رو کنار زدیم با شادی تو با دعــــات طراوتو به آســـمون‌ ها دادی🌤 با هم تماشـــا می‌ کنیم مزرعــــــه ستاره🌟 روی زمین هر چی گُله، بوی شما رو داره آی دخترا، آی پسرا، دعا کنید پیش خدا✨ ابر ســــیاه کنار بِره، تموم شه انتظار ما 🤲اللَّهُم عَجِل لِوَلِیکَ الفَرَج 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🧐آموزش ریاضی 🤓کسرها از طریق بازی🤩 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4