#قصه_کودکانه
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌼موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران
#قسمت_اول
صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند.
او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود.
گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود.
یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود.
روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند.
گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد.
میخواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند.
آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند.
چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد.
یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد.
گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه مینشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید.
گربه گفت...
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تربیت کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا کلمات انرژی دارند؟
🌸در صحبت کردن با فرزندمان نهایت دقت را داشته باشیم.
🌼🍃🌼
👈 کانال تربیتی کودکانه
@ghesehaye_koodakaneh
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به د
#قصه_کودکانه
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌸موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران
#قسمت_دوم
«باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد.
کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم.
گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم.
همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم.
گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم.
کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند.
گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم.
قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است.
ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم
گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند.
گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است.
جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم
گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند.
جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید
گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟
جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید.
دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است.
گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟
جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم.
گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟
جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند.
باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید.
گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند.
گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم.
مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد.
#پایان
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک کار خوب_صدای اصلی_380251-mc.mp3
9.36M
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🌼عنوان قصه:
یک کار خوب
امروز توی محلهی «باصفا» جشنه. اهالی محله به آدمهایی که لباس و غذا و پول کافی ندارن، کمک میکنن تا اونها هم خوشحال بشن. هدی هم یکی از عروسکهای سالم خودش رو (که خیلی هم دوستش داشت)، به جشن آورده... .
🌼کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «انفاق» آشنا میشن.
🌸در این قسمت از برنامهی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیهی ۹۲ سورهی مبارکهی «آل عمران» اشاره میکنه.
🍃خداوند در این آیه می فرماید:
«لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ ؛ شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید؛ مگر از آنچه دوست میدارید و محبوب شماست، در راه خدا انفاق کنید و آنچه انفاق کنید خدا بر آن آگاه است.»
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط ره:
در #بیداری_سحر و #ثُلث_آخر_شب، آثار عجیبی است.
هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد.
وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است.
🌼🍃🌼
👈 کانال تربیتی کودکانه
@ghesehaye_koodakaneh
شعر
🌼«دوازده امام»
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸وقتی به هر امامی
🌱من میدهم سلامی
🌸او میدهد جوابی
🌱با هدیهی ثوابی
🌸سلامِ من صبح و شام
🌱بر هر دوازده امام
🌷سلامِ من بر علی
🌼حلّالِ هر مشکلی
🌷سلام من بر حسن
🌼آن قرصِ ماهِ روشن
🌷سلام من بر حسین
🌼برادرِ زینَبین
🌷سلام من به سجاد
🌼حضرتِ زینُ العِباد
🌷سلامِ من به باقر
🌼که طیب استو طاهر
🌷سلام من به صادق
🌼گوینده یِ حقایق
🌷سلام من به موسی
🌼کاظم غریب و تنها
🌷سلام من بر رضا
🌼آن راضیِ بر قضا
🌷سلام من برتقی
🌼الگوی هر متقی
🌷سلام من به هادی
🌼آن رهنمای شادی
🌷امامِ من عسکری
🌼که حجتِ داوری
🌷بر تو سلام همه
🌸ای پسرِ فاطمه
🌷سلامِ کلِ جهان
🌼بر مهدیِ مهربان
🌼امیدِ ما شیعیان
🌷ظهورِ صاحبْ زمان
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
#شعر_ائمه
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان
#نماز_خواندن_خوابیده
حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافهی سفیدی سرش کشیده بود و آروم آروم اشک میریخت. دو روز بود که از عمل او میگذشت. حمید حوصلهاش حسابی سر رفته بود. او یک غصهی بزرگ دیگه هم داشت. او فکر میکرد در اتاق بیمارستان نمیتونه نماز بخونه. دلش برای مسجد، بچههای مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود. یهدفعه صدای در اومد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش اومده بودند. آنها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید رو در دست گرفت و برای شفاش دعا کرد و بچهها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمیتونم از روی تخت بلند شم و نماز بخونم.»
آقای سبحانی گفت: «میتونی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخونی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی رسالهی کوچکی رو که همراه آورده بود، باز کرد و گفت: «بگیر، خودت بخون.»
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یاسمن و فانوس قدیمی_صدای اصلی_57143-mc.mp3
5.17M
#قصه_صوتی
🌼یاسمن و فانوس قدیمی
🌸ياسمن تنها بچه خانواده بود و دوستی هم نداشت، اونها توی یک مزرعه زندگی می کردند.
یاسمن با حیوانات مزرعه بازی میکرد اما یک روز حوصله نداشت، لبه پله ها نشست و با جوجه ها هم بازی نکرد،خانم
مرغه پیش او رفت و گفت: چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ چرا با
جوجه ها بازی نمی کنی؟
یا سمن هم برای خانم مرغه تعریف کرد
که ...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
﴿ اُمُالبَنین مادرِ اباالفضل ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 اُم البَنین تو بودی
🌱 یک همسرِ فداکار
🌸 بودی برایِ حیدر
🌱 دلسوز و یارِ غمخوار
🌸🕌🏴
🌸 دنیا ندیده هرگز
🌱 خوشبوتر ازگلِ یاس
🌸 هم با وفاتر از تو
🌱 مادر برایِ عباس
🌸🕌🏴
🌸 عباس و جعفرِ تو
🌱 آن دو جوان رعنا
🌸 در کربلا فدا شد
🌱 بهرِ حسینِ زهرا
🌸🕌🏴
🌸 عبدالـلَّه رفت وعثمان
🌱 همراهِ آن شهیدان
🌸 یعنی چهار فرزند
🌱 دادی به راهِ قرآن
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 ام البنین تو باشی
🌱 چون مادرِ شهیدان
🌸 بس احترام داری
🌱 نزدِ خدایِ رحمان
🌸 ای مادرِ اباالفضل
🌱 اینست حاجتِ ما
🌸 ازحق بخواه کهباشیم
🌱 سربازِ خوبِ مولا
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#شعر_کودک_نوجوان
#وفات_حضرت_امالبنین_مادر__اباالفضل
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴🏴سلام برمادرابالفضل
#حضرت_ام_البنین
🔶شعر کودکانه
حضرتِ اُمُّ البَنین (س)
🟠🔶🟠🔶🟠
🌸حضرتِ اُمُّ البَنین
🌱بانویی مهربان بود
🌸او بعدِ زهرا مادر
🌱برای کودکان بود
🌸و یاوری برای
🌱امیرِ مومنان بود
🌸او مادرِ چهار تا
🍃جوانِ پهلوان بود
🌸عبّاسِ او یکی از
🌱چهار تا قهرمان بود
🌸تو کربلا اَباالفَضل
🌱همراهِ کاروان بود
🌸واسه حسین علمدار
🌱سَقّای تِشنِگان بود
🌸جَنگاوری دِلاوَر
🌱کابوسِ دُشمنان بود
🌸عبّاس علیه السلام
🌱اگر یه قهرمان بود
🌸قطعاً دُعای مادر
🌱پُشت و پَناهِشان بود
🌸اُمُّ البَنین همیشه
🌱الگوی مادران بود
🌸شد مادرِ شهیدان
🌱این بهترین نشان بود
🌸🍃🌼🍃🌸
شاعر: علیرضا قاسمی
#شعر
#حضرت_ام_البنین س
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#مناسبتی
#وفات_حضرت_ام_البنین
🌼حضرت ام البنین یک مادر قهرمان
سلام سلام بچهها سلام سلام غنچهها
سلام کنید که سلام سلامتی میاره
سلام به گلهای زیبا و خندون، خوب و خوش و سرحالین؟ باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقهای رو کنار شما عزیزهای دوست داشتنی و مهربون باشم.
خب دوستای مهربونم، بریم سراغ قصه مون، اسم قصه مون هست: ام البنین(س) یک مادر قهرمان:
در روزگارهای قدیم یه پیرزن به همراه سبد چوبی کهنهای که داشت، وارد شهری شد. از سر و وضعش معلوم بود که راه زیادی اومده تا به اینجا برسه، آخه تموم چادرش خاکی شده بود. اون که خیلی خسته شده بود، به دور و برش یه نگاهی کرد، بعد یه گوشه روی زمین نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشاش رو بست. سبد چوبی کهنه که کنار پیرزن روی زمین نشسته بود رو به پیرزن کرد و گفت: آخه چرا این همه راه اومدیم؟! مگه تو خونهی دوستت رو بلدی؟! پیرزن نگاهی به سبد کرد و گفت: زمانهای قدیم اومدم، ولی الآن که یادم نیست خونهاش کجاست، اما میدونم که تو این شهر زندگی میکنه، از مردم می پرسیم و اون رو پیدا می کنیم.
پیدا کردن اون زن کار سختی نیست. یادمه جوون که بود، پادشاه 5 کشور به خواستگاریش اومد. اما جواب رد داد و قبول نکرد.
سبد چوبی که خسته شده بود، خمیازهای کشید. خودش رو تکون داد تا گرد و خاک سفر رو پاک کنه. بعدش به اطرافش نگاهی کرد. چند دقیقهای که گذشت، دستش رو به گوشهای دراز کرد و گفت: بیا از این خانم جَوُون بپرسیم!
پیرزن چشمهای خودش رو باز کرد و به سمتی که سبد کهنه گفته بود، نگاهی کرد، آروم آروم از جاش بلند شد و به طرف زن جوون رفت و سلام کرد. زن جوون تا چشمش به پیرزن افتاد، لبخندی زد و گفت: سلام مادر جان بفرمایید! چجوری میتونم کمکتون کنم؟!
(پیرزن): دخترم من دنبال یکی از دوستهای قدیمیم میگردم. اسمش فاطمه است.
تو اون رو میشناسی؟
زن جوون که انگار از حرف پیرزن تعجب کرده بود پرسید: بله من ایشون رو کاملاً میشناسم. مگه شما قبلاً اون رو دیدین؟! پیرزن به زن جوون نگاه کرد و گفت: من از بچگی اون رو میشناسم و باهاش دوستم، ما با هم بازی میکردیم. البته اون خیلی شجاع و نترس بود. این سبد رو هم که میبینی اون برام درست کرده. من هم سالها به عنوان یادگاری نگهش داشتم. زن جوون که حسابی تعجب کرده بود، به پیرزن گفت: من عروس اون خانمی هستم که شما دنبالش می گردین. اسمم « لُبابه » است، همسر پسر بزرگ شون عباس هستم. پیرزن تا این رو شنید، زن جوون رو بغل کرد. اون رو بوسید و گفت: مادر عباس هنوز هم مثل قبل همونطور شجاع و نترسه؟!
زمانی که ما جوون بودیم، یه روز یه کاروان به محله ما اومد. میگفتن: از طرف معاویه اومدن! اون پادشاه کل شامات بود. چند شتر هدیه و طلا براش آوردن.
یکی از اون کاروان اومد و گفت: من از طرف معاویه اومدم تا به دستور اون، فاطمه رو با خودم ببرم. هرکسی جای فاطمه بود، با اون طلاهای معاویه خیلی خوشحال میشد. اما فاطمه چادرش رو سرش کرد و به طرف اون مرد رفت و با عصبانیت درخواستشون رو رد کرد. اون واقعاً شجاع بود. تا اینکه یه روز مردی به نام عقیل به همراه دو تا از خواهرانش برای خواستگاری به محله ما اومدن.
ما کاملاً اونها رو میشناختیم. چون عقیل برادر حضرت علی (علیه السلام) بود که برای خواستگاری به خونهی بابای فاطمه اومده بودن.
فاطمه بدون هیچ معطلی، جواب بله رو به اونها داد و همسر حضرت علی (علیهالسلام) شد، اما ازشون خواست تا دیگه بهش فاطمه نگن.
... سبد چوبی تا این رو شنید رو به زن جوان کرد و گفت: میدونی چرا نخواست بهش فاطمه بگن؟ زن جوان گفت نه نمیدونم میشه بگین؟ سبد چوبی که اشک از چشماش می اومد به زن جوان نگاه کرد و گفت آخه فاطمه اسم مادر امام حسن و امام حسینه (ع)بود،به همین خاطر فاطمه از امیرالمومنین علیه السلام خواست تا اسم دیگه ای رو برای آن انتخاب کنند، حضرت علی علیه السلام هم به ایشون اسم ام البنین دادن یعنی مادر پسران ام البنین انقدر فرزندان حضرت علی علیه السلام را دوست داشت که به پسر خود گفت همیشه باید فرزندان حضرت علی(ع) را یعنی امام حسن و امام حسین علیه السلام وحضرت زینب و حضرت ام کلثوم سلام الله علیه را با احترام صدا بزنید...
بله بچه های گلم، این یک داستان از زندگی حضرت ام البنین سلام الله علیه مادر حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. زنی بسیار شجاع و دلاور که بعد از شهادت حضرت زهرا(س) همسر امیرالمومنین علی (ع) شد. حضرت ام البنین سلام الله علیه چهار پسر داشت که همه اونها روز عاشورا در کربلا به شهادت رسیدن.
خب بچههای عزیز و دوست داشتنی. این قصه هم به پایان رسید. امیدوارم هرجا که هستین، وجودتون سالم باشه و حالتون خوش.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4