سلام می کنم به همه شما عزیزان 🌺
اسم قصه امشب🌺🌺🌺 خرگوش زرنگ.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.😉
یک روز بچه خرگوشه 🐰 اومد بره برای مامانش هویج بیاره تا مامان کیک هویجی درست کنه🥕🥕 . توی راه آقا شیره 🦁 اومد تا خرگوش رو بگیره و بخورتش،ولی خرگوش گفت آقا شیره ، منو نخور. بزار برسم خونه و این هویج ها رو بدم مامانم ، بعد که کیک هویجی درست کرد و من خوردم،قوی تر میشم و میام تا تو منو بخوری.🐰🐰🐰
آقا شیره یکم فکر کرد و با خودش گفت فکر خوبیه . بهش اجازه داد که بره.☺️🌼🌈👍 بچه خرگوش قصه ما از آقای باغبان اجازه گرفت تا از زمین کشاورزی او هویج برداره.
آقای باغبان هم اجازه داد😍😁😉😊
هویج ها را برداشت و رفت خونه. مامان با هویج هایی که بچه خرگوش براش آورده بود یک کیک هویجی خوشمزه و زیبا درست کرد.
مامان و بچه خرگوش رفتن توی محل تا کی کیک رو بین همه حیوانات جنگل تقسیم کنند.👍 به هر حیوانی یک تیکه از کیک هویجی خوشمزه داده شد.😉😉😉
همه خوردن و از مامان خرگوشه و بچه خرگوشه کلی تشکر کردند. آقاشیره همینطور منتظر مونده بود.
بعد از ساعت ها رفت پیش آقا شیره. خرگوشه 🐰 به اون گفت : شما گشنته ، برو خونه غذا بخور.من همینجا میمونم تا تو بیای بعد منو بخور😁😁😁
آقا شیره گفت باشه 😘👍😉👍
وقتی آقا شیره از اونجا دور شد،بچه خرگوش هم با خوشحالی و کلی شادی ،سالم و سلامت برگشت به خونه.
قصه ما به سر رسید🌺🌺🌺
نوشته #نرگس پرهیزکار
امیدوارم که خواب های خوب ببینید.😊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ضمن عرض سلام مجدد خدمت تمامی اعضای محترم کانال قصه های کودکانه و عذر خواهی جهت اینکه این چند وقت کانالمون تعطیل شده بود.
دوستان من دلیل تعطیلی کانال قصه های کودکانه این بود که
تلفن همراه بنده خراب شده بود و توانایی خرید گوشی نداشتم تا اینکه به هر زحمتی شده بود و به عشق تمامی کودکان خوب کشورم یک تلفن تهیه نمودم و هم اکنون در خدمت شما عزیزان دلم هستم.
هر چند جهت بسیاری از کارها نیاز مبرم به لپ تاپ داریم و متاسفانه دستمان خالیست.
به هر حال از همه اعضای محترم کانال که پیامهای بسیاری ارسال نمودند و به نحوی نگران بنده و کانال قصه های کودکانه شدند تشکر ویژه میکنم.
امیدوارم با توکل به خدا و با نیت خالصتر بتوانیم این راه را ادامه دهیم.🌹
#قصه_کودکانه
باغ وحش خانوادگی
سجاد به تلویزیون زل زده بود. یک هو از جا پرید، کنار مادر نشست و گفت:«باغ وحش کجاست؟»
مادر لبخندی زد و در حالی که بافتنی می بافت گفت:«جایی که حیوانات را در آن نگهداری می کنند و مردم می توانند آنها را از نزدیک ببینند»
سجاد چشمانش را گرد کرد و گفت:«من را به باغ وحش ببرید لطفا»
مادر دستی برسر سجاد کشید گفت:«عزیزم الان که بخاطر کرونا باغ وحش هم تعطیل است»
سجاد با لپ های پرباد گفت:«اما من دلم میخواست به باغ وحش برومو حیوانات را از نزدیک ببینم»
رضا که حرف های سجاد را می شنید سجاد را صدا کرد و گفت:«دوست داری با هم یک باغ وحش درست کنیم؟»
سجاد از جا پرید گفت:«بله خیلی زیاد» کمی فکر کرد، سرش را پایین انداخت گفت:«اما ما که حیوانی نداریم!»
رضا معصومه را هم صدا کرد همه کنار مادر نشستند. رضا گفت:«من یک فکری دارم، ما می توانیم با مقوا حیوانات مختلف را بسازیم و در باغ وحشمان بچسبانیم» معصومه برای رضا کف زد و گفت:«چه فکر بکری! تازه هر کس می تواند مسئول یک یا چند حیوان شود و در مورد آن ها به دیگران توضیح دهد.»
مادر بافتنی اش را کنار گذاشت. نگاهی به بچه ها کرد گفت:«چرا نشستید؟ بروید و مقواها و کتاب هایی که در مورد حیوانات دارید بیاورید»
ساخت باغ وحش کاغذی چندساعتی طول کشید. اما تا غروب آن ها یک باغ وحش زیبا داشتند و کلی اطلاعات در مورد حیوانات مختلف.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مادرم کجاست؟
رضا با لباس خاکی و گلی از این کوچه به آن کوچه می رفت، با صدای بلند صدا می زد:«صدرا... صدرا کجایی؟»
اما صدایی نمی شنید، گاهی صدای گریه ی زنی و صدای فریاد مردی شنیده می شد. رضا کمی دورتر کنار آوار خانه ای که معلوم نبود خانه ی کیست پسری را دید، قدم هایش را تندتر کرد نزدیک پسر که رسید آرام گفت:«صدرا تویی؟»
پسر برگشت خودش بود صدرا، رضا جلوتر رفت صدرا با چشمانی خیس خودش را در آغوش رضا انداخت.
کمی که آرام شد گفت:«زلزله ی دیشب خیلی وحشتناک بود، هنوز نمی دانم چه بلایی سر مادرم آمده!»
رضا دستش را روی شانه ی لرزان صدرا گذاشت و گفت :«پدرت با شنیدن خبر زلزله ی دیشب حتما برمی گردد، با کمک هم مادرت را پیدا میکنیم»
صدرا اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«تا آن موقع خیلی دیر است، باید خودم کاری کنم»
و به سمت آوار حرکت کرد، رضا دست صدرا را محکم کشید گفت:«کجا می روی؟ با این کار آوار بیشتری بر سرش می ریزد، باید فکر بهتری کرد»
صدرا سرش را پایین انداخت و گفت:«حق با توست آقا معلم گفت موقع زلزله و ریختن سقف نباید روی آوار برویم»
هنوز صدرا آرام نشده بود که صدای زن همسایه را شنیدند:«خداراشکر خداراشکر زنده است»
هر دو به سمت صدا دویدند دختر کوچک راحله خانم را دیدند که زنده از زیر آوار بیرون امده بود.
صدرا اشک هایش را پاک کرد گفت:«حتما مادر من هم زنده است»
صدرا کنار خانه که حالا تنها از آن سنگ و اجر مانده بود ایستاد.
نگاهی به خانه های اطراف انداخت خانه هایی که یکی در میان ریخته بودند، همه جا پر از خاک شده بود.
رو به رضا کرد و گفت:«رضا خانه ی شما هم ریخته؟ پدر و مادرت خوبند؟ حال محمد چطور است؟»
رضا دستش را بالا برد و گفت:«خدا راشکر همه خوبند، فقط مادرم موقع فرار زمین خورد و کمی دست و سرش زخمی شده، محمد هم خیلی ترسیده بود همه اش گریه می کرد»
صدرا آهی کشید و گفت:«مادر من حتما آن زیر خیلی ترسیده، اصلا نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمدم»
همهمه و سر و صداها بیشتر و بیشتر می شد، انگار شهر از شوک بزرگی بیرون آمده و وارد شوک دیگری شده بود.
چند ماشین سنگین و لودر برای اوار برداری آمده بودند و چند آمبولانس و تعداد زیادی امدادگر. رضا به امدادگر اشاره کرد گفت:«بدو صدرا باید از آن ها کمک بخواهیم» هردو به سمت امدادگران دویدند.
صدرا سعی کرد خیلی سریع ماجرا را تعریف کند:«سلام آقا خواهش می کنم به من کمک کنید مادرم زیر آوار است»
امدادگر دستی بر سر صدرا کشید و گفت:«ارام باش پسرم ما مادرت را پیدا میکنیم، فقط به من بگو مادرت دقیقا کجای خانه خوابیده بود»
صدرا سعی کرد اتاق خواب را به امدادگر نشان دهد.
آقای امدادگر دوستانش را صدا زد، با وسایلی که داشتند آمدند و کنار آوار نشستند.
صدرا و رضا با تعجب به کارهای آن ها نگاه می کردند، صدرا پرسید:«اینها چیست؟ چرا کاری نمی کنید؟»
آقای امدادگر گفت:« این یک ربات زنده یاب است، این ربات می تواند خیلی سریع مادرت را پیدا کند»
ربات امدادگر که روشن شد از بین دیوارها و سقف ریخته وارد خانه شد، آقای امدادگر و دوستانش از توی لب تابشان مسیری که ربات می رفت می دیدند، صدرا و رضا کنارشان نشسته بودند.
یک دفعه تصویر قطع شد. یکی از امدادگران با صدایی لرزان گفت:«برش گردان باید دوربین را چک کنیم ربات را برگردان»
آقای امدادگر سعی کرد به وسیله ی کنترلی که در دست داشت ربات را برگرداند اما انگار فایده ای نداشت، چشمانش را بست و گفت:«خدایا خودت کمک کن شرمنده این بچه و مادرش نشوم»
کمی با رایانه و کنترل ربات زنده یاب کار کرد یک دفعه تصویر روی رایانه برگشت. صدرا از جا پرید و داد:«مادرم.... دارم می بینمش او زنده است»
آقای امدادگر نیروهای کمکی را صدا زد و یک ساعت بعد مادر صدرا از زیر آوار بیرون آورده شد، صدرا جلو رفت خودش را توی بغل مادر انداخت گفت:«خداراشکر حالت خوب است خیلی ترسیدم»
مادر که کمی زخمی شده بود به بیمارستان منتقل شد.
رضا کنار آقای امدادگر ایستاد و گفت:«من هم دوست دارم یک روز مثل شما یک ربات بسازم و به مردم کمک کنم»
آقای امدادگر لبخندی زد، دستش را جلو آورد و گفت:«خوشبختم همکار عزیزم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
#رده_سنی_پنج_هفت
#پرسشهای_کودکانه
من از کجا بدونم، خدا فقط یه دونه است؟✨
اگر خدا دوتا بود
همه چی ناجور می شد
دقت و نظم و ترتیب
از این جهان دور می شد
خدای اول می گفت:
خورشید باید بتابه
خدای دوم می گفت:
خورشید باید بخوابه!
خدای اول می گفت:
دونه بزن جوونه
خدای دوم می گفت:
دونه بمون تو خونه!
اگر خدا دوتا بود
همه چی جابجا بود
پرنده توی دریا
ماهی توی هوا بود!
خدا فقط یه دونه
خدای مهربونه
دوستش داریم یه دنیا
خودش اینو می دونه
شاعر :خانم رودابه حمزه ای
برگرفته از کتاب《خدا چیه؟ کیه؟
👈انتشار دهید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#مرد_میدان
سین مثل یک سردار
مثل سلیمانی
یعنی همیشه تو
در یاد می مانی
من خوب می دانم
جنگیده ای روزی
با هرچه دشمن بود
تا روز پیروزی
سین مثل یک سردار
پ مثل پروانه
آنکه به دور یار
میگشت جانانه
ای کاش من بودم
مانند آن سردار
تا اینکه جان من
می شد فدای یار
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5989807192532844915.m4a
10.22M
حیوانات وفادار
قصه صوتی کودک
گوینده : لیلا طوفانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بازی جدید
مریم دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش را آورد. آن ها را جلوی سعید گذاشت. سعید لب هایش را جمع کرد گفت:«الان حوصله نقاشی ندارم آبجی»
مریم لبخندی زد و گفت:«می دانم داداشی»
سعید دستش را توی موهایش فرو برد و پوفی کرد:«پس چرا این ها را جلوی من گذاشتی؟»
مریم مداد قهوه ای را برداشت گفت:«حالا که هر دوی ما حوصله مان سر رفته بیا بازی کنیم»
سعید یک ابرویش را بالا داد و گفت:«چه بازی؟»
مریم مشغول کشیدن نقاشی شد، نقاشی اش خیلی زود تمام شد. سرش را بالا گرفت و به سعید گفت:«این یک بازی جدید است. من یک جفت پا کشیدم تو باید بفهمی این پاها مال کدام حیوان است؟»
سعید سرش را خاراند به نقاشی نگاه کرد. دو پای قهوه که چیزی شبیه سُم داشتند! کمی فکر کرد گفت:«خیلی از حیوانات سُم دارند!»
مریم خندید، سعید چندتا حیوان سم دار نام برد:« الاغ! گاو! گورخر! اسب!»
مریم برای سعید کف زد و گفت:«افرین داداشی اما این حیوان هیچ کدام از این ها نبود!»
سعید چشمانش را گرد کرد و باز فکر کرد. مریم کمی بالاتر از پاها را هم کشید رو به سعید کرد و گفت:«حالا بگو!»
سعید با دقت بیشتری به نقاشی خیره شد:«می شود کمی راهنمایی کنی؟»
مریم چشمانش را بست و گفت:«فکر کن الان توی جنگل هستیم» سعید هم چشمانش را روی هم گذاشت. مریم ادامه داد:«از بین درختان جنگل آرام جلو می رویم، یک گله از حیوانات قهوه ای سم دار کمی جلوتر ایستاده اند و غذا میخورند!»
سعید پرسید:«غذایشان چیست؟»
مریم کمی فکر کرد و گفت:«اووومممم، غذایشان برگ گیاهان و علف های روییده در جنگل است!»
سعید بشکنی زد و گفت:«پس گیاه خوار است!»
مریم با چشمان نیمه باز به سعید نگاه کرد و گفت:«افرین» باز ادامه داد:«وای نگاه کن بچه هایشان دارند شیر میخورند! چقدر ناز و زیبا هستند»
سعید لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«پس از حیوانات پستاندار است»
مریم ادامه داد:« خال های سفید و زیبای پشت حیوانات گله را می بینی؟»
سعید از جا پرید برای خودش کف زد و گفت:«فهمیدم فهمیدم آهو!»
مریم خندید و گفت:«به قول مادربزرگ معما چو حل گشت آسان شود»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4