°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#489
یه کم دست دست کرد و آخرش با من من گفت:
_به بهارزنگ زدم جواب نداد.. خوابه؟
_بله خوابه.. اگه مهمه بیدارش کنم؟
_نه چیزی نیست.. راستش باخودت کارداشتم..
دیشب بابهار حرف زدم.. راجع به اومدن عزیز چیزی بهت گفته؟
_آره خبردارم.. ناراحت شدم.. بنده خدارو الکی ترسوندن.. خداروشکر عماد که چیزیش نشده کاش بهش نمیگفتید!
_درسته.. موقع تصادف کلانتری خبرداده بود و من دیرفهمیدم.. کاری ازدستم برنمیومد ونتونستم مانع اومدن عزیز بشم!
_اشکال نداره.. الان دیگه عماد رودیده خیالش راحت شده خداروشکر خطرهم رفع شده!
_گلاویژ؟
_جانم؟
_مطمئنا میدونی واسه چی بهت زنگ زدم..
حرفشو قطع کردم وگفتم:
_آقا رضا من نمیخوام راجع بهش حرف بزنم و اصلا قصد همکاری ندارم.. خواهش میکنم هیچی نگید.. لطفا!
_حق داری.. من حالتو درک میکنم و خوب میدونم کارمون اشتباه بوده اما به بهارهم گفتم مجبورشدیم.. عزیزاصلا توشرایطی نیست نا امیدش کنیم..
اگه اینجا بودی وحالش رو می دیدی به ما حق میدادی!
اما باشه.. نمیتونم اجبارت کنم که.. شاید اگه منم توشرایط تو بودم قبول نمیکردم..
ولی ای کاش قبول میکردی!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#490
_منو ببخش.. نه گفتن به شما که اندازه داداش وحتی اندازه یه بابا حامی و تکیه گاهم بودی خیلی سخته.. اما با این کار فقط به خودم آسیب میرسونم.. بغضمو قورت دادم وبا مکث کوتاهی ادامه دادم:
_ازدیروز حالم بده.. نتونستم بخوابم.. همش عماد میاد توذهنم.. قلبم شکسته.. نمیتونم بیشتراز این خودمو تحقیرکنم..
همه ی این حال بدی ها واسه اینکه دیروز پنج دقیقه دیدمش شایدم کمتر.. نقش بازی کردن و کنارش موندن که دیگه جای خودش رو داره.. نابود میشم.. خواهش میکنم درکم کنین..
پوف کلافه ای کشید و گفت؛
_درک میکنم وبه تصمیمت احترام میذارم.. اما اگه بگم حال عماد بدتراز نیست دروغ گفتم.. حتی باید بگم داغون ترازتوئه!
زده به سرش.. رسما دیونه شده.. حاضرنیست به حرف هیچکس گوش کنه.. داره باخودش لج میکنه و بااین کار فقط به خودش آسیب میرسونه!
من عمادرو از بچگیش میشناسم.. حتی توبدترین روزهای زندگیش هم اینجوری ندیده بودمش.. عماد تلخ تراز این هارو توی زندگی تجربه کرده اما هیچوقت ندیده بودم اونقدر عصبی بشه که با ماشین بره توی گارد ریل و قصد جونشو بکنه!
باحرفی که رضا زد یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سرخوردن عرق سرد روی مهره ی کمرم رو حس کردم..
_چی؟ یعنی عماد.. یعنی..عماد خودش این کاررو کرده؟ قصد خودکشی داشته؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#491
_خودش که زیربار نمیره اما تشخیص پلیس راهنمایی رانندگی چیزدیگه ای میگه و تصادف رو عمدی نوشتن و عمادرو مقصر دونستن..
قبل تصادف باهم بحثمون شدو با دعوا ازخونه زد بیرون.. همونم دامن میزنه به افکارم که بااطمینان بگم عمدا ماشین رو کوبونده به گارد ریل..
قطره اشکم روی گونه ام چکید.. زیرلب زمزمه کردم،
_دیونه...
آهسته گفت؛_ عماد اومد.. وپشت بندش صداشو بلندتر کرد وادامه داد:
_باشه پس من بعدا باشما تماس میگیرم وخبر قطعی رو بهتون اعلام میکنم.. خداحافظ...
گوشی رو قطع کرد ومن موندم وقطره های اشکی که حالا باشدت بیشتری گونه هام رو نوازش میکرد...
به خودم که اومدم دیدم صدای بلند گریه هام کل خونه رو برداشته..
بهاربیدارشد واومد پیشم.. با نگرانی همش میپرسید چی شده اما من فقط هق هق میزدم ونمیتونستم حرف بزنم...
_وای گلاویژ بخدا دارم دق میکنم جون بهار بگو چی شده مردم از نگرانی.. آخه چرا گریه میکنی؟
یه کم خودمو جمع کردم و سعی کردم آروم باشم..
دماغمو بالا کشیدم و آروم گفتم:
_هیچی.. بخدا چیزی نیست..فقط دلم گرفته..
_دلت بگیره اینجوری هق هق میزنی؟ میگی چی شده یانه؟
صدای گوشیم دوباره بلند شد و بادیدن شماره گریه ام که هیچی حتی نفسمم بنداومد.. عماد پشت خط بود..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#492
_چرا جواب نمیدی؟
_عماده!
_ چی میخواد؟ جواب بده خب..
بادست های لرزون دکمه اتصال رو لمس کردم و گوشی رو کنارگوشم گذاشتم..
صدام بخاطر گریه تودماغی شده بود..
_بله؟
_کجایی؟
شعورسلام کردن که هیچی ازاولشم نداشت، نوع حرف زدنشم مثل روزهای اول شده بود.. همونطور تلخ و پراز نفرت!
_به شما ربطی داره من کجام؟
باهمون نفرت اما عصبی بهم توپید:
_معلومه که من ربطی نداره.. خیال ورت نداره.. فکرکردم رضا باهات هماهنگ کرده وخبرداری که عزیز اینجاست..
_درست فکرکردی.. خبردارم.. امافکرمیکنم بهت نگفته که قصد ندارم باهاتون همکاری کنم..
_توبیجا کردی! همین الان راه میوفتی میای اینجا..
خودت گوه زدی به زندگیم خودتم میای جمعش میکنی..
_نمیام..زندگی شمابه من ربطی نداره..
میون حرفم پرید وباحرص گفت؛
_گلاویژژژ منو دیونه نکن... یه کاری نکن بیام اونجا...
ازپشت تلفن هم میشد حدس زد که داره میون دندون هاش حرف میزنه و فکش قفل شده.. میشناختمش.. میدونستم وقتی عصبی میشه و نمیتونه داد وفریاد کنه چطوری دیونه میشه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#493
باسرتقی میون حرفش پریدم.. انگارنه انگار همین چندثانیه پیش داشتم واسش گریه میکردم وخونه رو روی سرم گذاشته بودم!
_بیا.. میخوای چیکارکنی؟ داری تهدیدم میکنی؟
_میخوای منو دیونه کنی؟ گلاویژ بیام اونجا واست بد میشه ها..
_ای بابا نمیخوام بیام مگه زوره؟ واسه چی مجبورم میکنین فیلم بازی کنم؟
چرا راستشو بهش نمیگی؟ الان نفهمه چندروز دیگه میفهمه..
باصدای بلند داد زد:
_خفه شو واسه من ادای آدم های صاف وصادق رو درنیار.. حنات دیگه واسه من رنگی نداره..
خیلی خب حالا که میخوای راستش رو بگی خودت تشریف میاری وبهش میگی! فهمیدی؟ همه چی رو میگی! بدون حتی یک کلمه دروغ..!
باحرفش احساس کردم روحم دیگه تو تنم نیست.. خالی کردم.. بهت زده بودم..
وقتی دید هیچی نمیگم ادامه داد:
_نیم ساعت دیگه اینجایی.. نمیخوام به اتفاقات بعدش فکرکنم..
ناباور و بابغض توی سنگینی که راه نفسم رو بسته بود لب زدم؛
_عماد؟
_بعداز این آقای واحدی.. بیشتراز نیم ساعت نشه!
اومدقطع کنه که مانعش شدم..
_اگه نیام چی میشه؟
_مهم نیست.. مجبورم خودم بامدرک همه چی رو بهش بگم.. ولی فکرنمیکنم دلت بخواد عزیز اون عکس هارو ببینه!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#494
به گریه افتادم و با نفرت داد زدم:
_اون عکس ها دروغه لعنتی.. توحق نداری با اون عکس ها تهدیدم کنی.. حق نداری آبرومو ببری.. توی دادگاه بی گناهی من ثابت شد و تایید کردن اون عوضی....
میون حرفم پرید ومثل خودم بلندتر فریاد زد:
_بسهههه! به من توضیح نده.. من ازتو توضیح نخواستم.. به من ربطی نداره!
عزیز واسه جدایی ما حتما دلیل قانع کننده ای میخواد و اون عکس ها بهترین دلیله واسه خاتمه دادن به این لجنزاری که واردش شده بودم..
انتخاب باخودنه.. یا میای و خودت همه چی روبهش میگی اما عکس نشون نمیدم
یا اگه نیای خودم میگم همراه با عکس!
باهق هق جیغ زدم:
_خدالعنتتون کنه.. باآبروی یه دختر بازی کردن تاوان داره عماددد خان..
من گناه نکرده دارم مجازات میشم و باج میدم.. اما من هم خدایی دارم.. می سپرمتون به خدای خودم..
_بسه بابا.. حوصله جیغ جیغ ندارم.. میای خودت میگی یا من بگم؟
_میام.. خدالعنتت کنه.. میام.. آبرومو نبر.. خودم بهش میگم..
_ازهمین الان نیم ساعتت شروع شد..
اینم بدون بخوای اذیت کنی و بپیچونی دیگه به عکس راضی نمیشم و فیلم هارو هم نشونش میدم..
_چی؟ چه فیلمی؟ چی میگی تو؟ کدوم فیلم؟ من از فیلم خبرندارم.. آخه چه فیلمی؟
_نگران نباش اگه مثل آدم حرف گوش کن باشی چیزی نشون نمیدم..
پنج دقیقه کم شدا.. عجله کن..
_عماد چه فیلمی؟ توروخدا حرف بزن.. التماست میکنم حرف بزنم..
_اومدی میفهمی.. و گوشی رو قطع کرد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#495
حالت جنون داشتم.. گوشیمو محکم توی دیوار کوبیدم و روی زمین نشستم.. باآخرین توانم واز ته دلم شروع کردم به جیغ کشیدن...
بهار سعی داشت جلوی دهنم رو بگیره و آرومم کنه امان من فقط جیغ میکشیدم و به موهام چنگ میزدم و ازته قلبم ضجه میزدم...
_دست عماد یه فیلمه بهاررر.. میفهمی چی میگممم فیلـــــم!!!!!! نمیدونم چی توی اون فیلم هست.. بهار من کاری نکردم به امام حسین من با اون حرومزاده رابطه نداشتم اما اون فیلم ازکجا اومده..
_صبرکن خیلی خب یه کم آروممم بگیر.. باهم فکرمیکنیم و از رضا کمک میگیرم واسه پیداکردن فیلم..
اما چرا عماد واسه دادگاه فیلم رو نشون نداده؟ بیا بشین یه کم فکر کنیم درستش میکنیم..
_نه نمیتونم.. باید زودتر برم خونه ی عماداینا.. اگه نرم میخواد همه چی رو نشون عزیز بده.. بدجوری نابود میشم.. رسوای بیگناه میشم.. باید برم..
به طرف اتاق رفتم اما دوباره برگشتم پیش بهار و دست هامو روی گونه هاش گذاشتم و صورتش رو قالب دستام کردم!
_من هیچکاری نکردم بهار.. حتی اگه فیلم هم باشه ساختگیه و من نیستم.. باورم میکنی مگه نه؟
_خل شدی؟ توازگل پاک تری دختر.. هیچوقت بهت شک نکردم وهرگزنمیکنم.. برو زودتر آماده شو خودم میام میرسونونمت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#496
بدون حتی ذره ای آرایش، باهمون صورت متورم وچشم های سرخم، ساده ترین لباس هامو پوشیدم و راهی قتگاهم شدم..
امروز گلاویژ توخونه ی عماد جون میده و پرپر میزنه.. بی گناه و بی پناه..
توراه خونه ی عماد بودیم که بهار گفت:
_کاش یه کم رژ میزدی و مداد توی چشم هات میکشیدی...
-من یه مرده مترحکم.. مرده ها به آرایش نیازی ندارن...
سری باتاسف تکون داد و گفت:
_چی بگم.. انشاالله که این روزاهم بگذره!
چند دقیقه بعدجلوی خونه ی عماد ایستادیم..قلبم میخواست ازتو سینه ام بزنه بیرون..
خدایا من چه گناهی کردم که این همه عذاب کشیدن لایقم باشه؟
اومدم زنگ در رو بزنم که درحیاط بازشد و قیافه برزخی عماد توی چندثانتی از صورتم نمایان شد..
ناراحت بودم.. اندازه تموم زندگیم ناراحت بودم.. حتی از روز مرگ مادرم هم ناراحت تر بودم...
ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم و بدون سلام کردن از بغلش رد شدم..
بهارهم اصلا منتظر عماد واحوال پرسی نشد و به سرعت از اونجا رفت..
_اومدی تشیع جنازه؟ این چه ریختیه؟
_آره اومدم.. اومدم آرزوهامو، آبرومو، نجابتم رو خاک کنم و برگردم... میذاری برم کنار؟
_اومدم اینجا تافکرکنه جلوی در بغل هارو کردیم وتمام.. اونجوری مجبور نیستیم تحمل کنیم..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#497
بااینکه باتموم وجودم ازش دلخور وناراحت بودم اما هنوزم وقتی توچشم هاش نگاه میکردم بی اراده دلم میرفت.. اما بعداز این عماد هیچوقت نمیفهمه دوستش دارم .. هیچوقت!
باحالت چندشی نگاهش کردم و گفتم:
_بغل کردن ازکجا اومد؟ چی روباید مجبوربشم تحمل کنم؟ نمی بینی حالمو؟ نیومدم نقش بازی کنم و پیرزن بیچاره رو گول بزنم..
بدون ملاحضه حالش بادوتا دستم به سینه اش کوبیدم و ادامه دادم:
_از سرراهم برو کنار اومدم همه چی رو واسش تعریف کنم..
توچشماش زل زدم و بانفرت ادامه دادم:
_همه ی حقایق رو.. بدون کم وزیاد!
اومدم ازبغلش رد بشم که مچ دستمو محکم گرفت..
چه زوری هم داره بیشرف.. انگارنه انگار دستش شکسته!
نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم اما اونقدر فشار دستش زیاد بود که بی اراده نالیدم:
_آخ... ولم کن.. دستمو شکستی روانی!
_به زودی همه میفهمن چه مار خوش خط وخالی هستی.. عجله نکن.. واسه اعتراف به حیله گر بودنت وقت هست..
اما عزیز الان حالش خوب نیست صبرمیکنی بهترکه شد بهش میگی.. اوکی؟
بانفرت دستمو کشیدم و میون دندون هام گفتم:
_ازت متنفرم.. پیشمونم که عاشق آدمی مثل توشدم.. خداروشکر که بعداز این قرارنیست چشمم تو چشمت بیوفته!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#498
پوزخندی زد و یه کم خیره نگاهم کرد.. بهم نزدیک شد و گوشه ی لبم رو بوسه زد ...
باکارش شوک شدم و باچشم های گرد نگاهش کردم...
وقتی دیدم باهمون پوزخند که مثلا لبخند بود، داره نگاهم میکنه، حدس زدم عزیز داره نگاهمون میکنه و داره نقش بازی میکنه!
باگیجی به پنجره های خونه نگاه کردم اما کسی رو ندیدم...
_دنبال کی میگردی؟ کسی به ما نگاه نمیکنه؟
بهش نگاه کردم و بااخم گفتم:
_پس داری چه غلطی میکنی؟
_میخواستم بهت ثابت کنم اگه میخواستم الان بجای کری خوندن توی تختم بودی اما لیاقت اونم نداری.. پس چرت وپرت تحویلم نده و....
یه دفعه همه وجودم آتش گرفت و مغزم سوت کشید.. هنوزحرفش تموم نشده بود که باتموم وجودم کوبوندم توی صورتش و باقدم های بلند به طرف در خروجی حرکت کردم...
مثل من باقدم های بلند دنبالم راه افتاد اما هنوز نرسیده بود که زدم بیرون و در حیاط رو محکم بستم..
هنوز چند قدم از خونه دور نشده بودم که خودشو بهم رسوند و روبه روم ایستاد!
_کجا؟ چه غلطی کردی؟ هان؟ تو؟؟ توی گوش من زدی؟ آره؟
ازشدت عصبانیت گلوم گرفته بود و نفس هام به شماره افتاده بود..
_برو گمشو.. اگه همین الان از سرراهم نری کنار اونقدر جیغ میزنم کل محله سرت بریزن..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#499
_توغلط کردی! امتحان کن ببین دهن باز نکرده دندون هاتو توی حلقت میریزم یانه!
یه کم صدامو بالا بردم و گفتم:
_دست از سرم بردار عوضی.. منو با کس وکارت اشتباه گرفتی..
وقتی فهمید اگه بیشترازاون دیونه ام کنه ممکنه آبروشو ببرم با لحن آروم تری گفت:
_گلاویژ داد نزن.. بهت گفتم عزیز مریضه.. میفهمی؟
محکم توی سینه اش کوبیدم که صورتش از دردتوی هم جمع شد..
_همتون برین به جهنم! نه تو.. نه مادربزرگت.. نه هرچیزی که به تو ربط داره واسم مهم نیست..
ازمن چی تو دستته؟ فیلم؟ عکس؟ هرچی که داری برو نشون بده و بگو گلاویژ یه زن خیابونی بدکاره بود که میخواست خودشو به من غالب کنه!
برو نشون بده.. بروووو.. دیگه واسم مهم نیست.. هیچکدومتون واسم نیستین.. دنبالم نیا که حتی یک قدم هم جیغمو درمیاره!
دستمو گرفت و با لحن آرومی گفت:
_خیلی خب ببخشید.. نباید اون کاررو میکردم.. معذرت میخوام.. زیادی شلوغش کردی.. اما معذرت میخوام..
_معذرت خواهیت به درد عمه ات میخوره.. دستمو ول کن!
نگاهی به اطراف انداخت وگفت:
_نگاه کن.. داری آبروریزی میکنی.. بخدا من بدترین روزهای عمرم این روزارو تصور نکرده بودم.. بیا بریم داخل
اونجا هرچیزی که میخوای بگی رو بگو.. هرچقدر میخوای داد وفریاد کن واصلا رعایت هیچکسم نکن.. باهم همه چی رو میگیم وبعدش توبه خیر ومن به سلامت! اوکی؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#500
اشک توچشم هام حلقه زد.. بانفرت توی صورتش توپیدم:
_خدالعنتت کنه.. ازت بیذارم..
سری به نشونه ای تایید تکون داد و با دست به خونه اشاره کرد...
اشک هامو محکم وحرصی پاک کردم و برگشتم داخل خونه...
داشتم کفش هامو درمیاوردم که خودشو بهم رسوند و دوباره دستمو گرفت..
باحرص دستمو کشیدم اما فایده نداشت چون محکم گرفته بودش..
آهسته لب زدم:
_ول کن این بی صاحب شده رو؟
صدای پروانه مانع ادامه حرفم شد...
_سلام.. خوش اومدی عزیزم...
لبخند غمگینی زدم و باپروانه احوال پرسی کردم...
به صورت رنگ پریده وچشم های متورم وسرخم نگاهی انداخت وگفت:
_حالت خوبه گلاویژ جان؟ انگار بدتر از عزیز حال تو خوب نیست.. خداروشکر چیزی نشده که.. عمادم هزار ماشالله صحیح وسالم پیشمونه!
جوابی واسه حرفش نداشتم و فقط به لبخندی غمگین بسنده کردم!
عماد متوجه حالم شد.. همونطور که دستم اسیرش بود منو دنبال خودش کشوند و گفت؛
_حالا دیگه گذشته و وقت این حرف ها نیست.. بیا داخل گلاویژ.. عزیز هم تو اتاقه و استراحت میکنه..
همراه عماد رفتم روی کاناپه نشستم که رضا با گفتن یاالله از در اومد تو...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#501
رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد..
ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم...
فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه و مشغول خوراکی ها شدن...
آهسته به عماد گفتم:
_میتونم برم پیش عزیز و ببینمش؟
_نشنیدی چی گفتن؟ خوابه.. خواب!
_من تاکی باید نقش بازی کنم؟
_نقش بازی کردن خیلی واست سخته؟
باحرص نگاهش کردم که پوزخندی زد وخم شد کنارگوشم گفت:
_کافیه فکرکنی عماد بیچاره هنوز هیچی رو نفهمیده.. سخت نیست که.. تو تواین کارمهارت خاصی داری!
_دلم برات میسوزه.. اونقدر بدبخت وحقیری که بادیدن چندتا عکس ساختگی که توی دادگاهم بیگناه بودن من ثابت شد هنوزم فکرمیکنی گولت زدم و همه روزهایی که عاشقت بودم حرومشون کردی!
_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. شما زن ها همتون لنگه همین.. تموم کن حرف های مسخره ات رو...
بوی عطرش داشت دیونه ام میکرد
و باحرف هاش هرلحظه دلم بیشتر میشکست.. چه عذاب سختیه خدایا.. ای کاش امروز زودتر تموم بشه!
چند دقیقه بعد پروانه با سینی چایی و رضا با یه لیوان خیلی بزرگ پراز آب هویج اومدن پیش ما...
پروانه بعداز تعارف چایی رو به من کرد وگفت:
_چرا لباس هاتو عوض نمیکنی گلاویژ جان؟ ببخشید من نیومده صاحبخونه شدم و دخالت میکنم.. گفتم حتما شب سختی رو پشت سر گذاشتین کمک دستتون باشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_اختیار دارید شما صاحبخونه اید.. لطف کردید به زحمت افتادید..
باصدای عزیز همه ی نکاه ها به طرفش برگشت..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#502
باچهره ای ژولیده و رنگ پریده درحالی که برای راه رفتن از عصا کمک گرفته بود به طرفمون اومد وگفت:
_عروسم اومده؟ چراخبرم نکردید؟ خوش اومدی مادر...
به احترام بلند شدم و به طرفش رفتم..
انگار توی همین مدت کوتاهی که ندیده بودمش صدسال پیرشده بود و رنگ به صورت نداشت..
بغلش کردم و احوال پرسی کردم.. بهش کمک کردم و روی مبل دونفره روبه روی عماد نشستیم..
اینجوری هم از بغل وبوی عطر عماد خلاص میشدم هم کنار عزیز می نشستم!
_حالت خوبه مادر؟ چقدر لاغرشدی.. اوضاع خوبه؟
باخجالت نگاهمو دزدیدم وگفتم:
_من خوبم عزیزجون.. اما شما کاش با این حالتون این همه راه رو تا تهران نمیومدید..
_ای مادرنگو.. نتوستم.. دلم داشت میترکید.. وقتی شنیدم فقط از خدا بالی برای پرواز میخواستم.. خدابه پسرم رحم کرده.. خدا بچه ام رو بهم پس داده...
نگاهی به عماد انداختم و آهسته گفتم:
_خداروشکر..
_توهم رنگ به رو نداری مادر.. انگار چندین روزه که نخوابیدی.. چشماتم که باز نمیشه..
دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید و لبخندی بانمک زد و ادامه داد:
_اما هزار الله واکبر همینجوریشم بدون آرایش مثل پنجه آفتاب میمونی!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#503
لبخندم عمیق ترشد و بی اراده به عماد نگاه کردم که پوزخند پراز نفرت روی لبش جاخوش کرده بود...
_شما به لطف دارید عزیز جون.. راستش میخواستم یه موضوع مهمی رو بهتون بگم...
دستشو روی پاهام گذاشت و بی توجه به حرفم گفت:
_هرچی میخوای بگی بمونه واسه بعد.. باید قربونی بدیم..
روبه رضا کرد و ادامه داد:
_رضا جان پاشو پسرم..
پاشو تا دیرنشده برو یه گوسفند جون دار بخر دیشب واسه عمادم نذر حضرت عباس کردم باید فورا اداش کنیم...
_عزیزجون الان که دم ظهره کسی نیست.. اشکالی نداره که فردا نذرتونو اداد میکنید..
بالبخندی مهربون گفت:
_نذر نباید بمونه مادر.. توبرو یه کم به شوهرت رسیدگی کن، داروهاشو بده، تا میتونی لوسش کن.. منم به رضا وپروانه کمک میکنم..
عماد ازجاش بلند شد وگفت:
_عزیز گلاویژ یه کارمهمی داره اجازه بدی ببرم برسونمش خونه دوباره میاد!
_وا؟ چه کاری مهم تراز شوهرشه؟ روبه من کرد وادامه داد:
_ازعماد مهم تره؟
باگیجی اول به عماد وبعد به عزیز نگاه کردم..
_نه... معلومه که نه....اصلا.. اما من وعماد میخوایم یه موضوعی رو بهتون بگیم!
باتعجب به جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
_باشه خب بگین.. گوشم باشماست.. انشاالله که خیره!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#504
نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم... اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..
درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!
باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم...
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گوشش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!
باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:
_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛
_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه...
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:
_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده... تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر...
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم...
باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#505
عماد روی تخت دراز کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود..
بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد ..
_اینجا چیکارمیکنی؟
به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم:
_عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا!
بابی محلی دوباره ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت ودیگه چیزی نگفت...
آروم بهش نزدیک شدم و گوشه ترین قسمت تختش نشستم و گفتم؛
_باید داروهاتو بخوری... زودتر داروهاتو بخور تا جفتمون خلاص بشیم..
_نمیخورم برو بیرون.. دلم نمیخواد تو اتاقم باشی!
بادلخوری آهی کشیدم و آروم تر گفتم:
_باورکن من هم از این وضعیت راضی نیستم و تو اولین فرصت همه چی رو واسه مادربزرگت تعریف میکنم و واسه همیشه گورمو از زندگیتون گم میکنم!
دستشو برداشت و بااخم نگاهم کرد...
_باچه رویی میخوای واسه عزیز تعریف کنی؟ اصلا روت میشه بگی یک سال لباس قدیسه تن کردم وعماد رو گولش زدم؟
سرموپایین انداختم و گفتم:
_من کسی رو گول نزدم.. لباس قدیسه هم تن نکردم.. من فقط خودم بودم.. هرچی که بوده خود واقعیم بوده..
من کاری نکردم که بخاطرش شرمنده باشم و خجالت بکشم..
توی دنیا من اولین دختری نیستم که قربونی این کصافت کاری ها شده و مطمئنا آخری هم نیستم!
پوزخندی زد و با کنایه کلمه ی قربونی رو چندبار زمزمه کرد...
_قربونی... یه الف بچه فکرمیکنه خرگیر آورده!
سینی رو بذار کنار تخت و برو بیرون.. نمیخوام ببینمت!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#506
سینی رو کوبیدم روی پاتختی و باصدایی که یه کوچولو بالا رفته بود گفتم:
_توحق نداری به من انگ هرزگی بچسبونی.. خیلی خب عکس دیدی ذهنت بهم ریخت ودیگه هم درست نمیشه یه جهنم!
اما قرار نیست با دیدن چندتا دونه عکس که توی بیهوشی ازم گرفته شده منو بدکاره و خراب خطاب کنی!
من هیچ کاری با اون احمق نکردم و همه جوره ثابت کردم...
میگی فیلم دستت داری اما من روحمم از این فیلمی که میگی خبرنداره چون من هیچ کاری نکردم میفهمی؟ نکردم؟ من بعداز مادرم چندسال تو اون خراب شده شکنجه شدم اما نذاشتم اون بی همه چیز بهم دست بزنه
مادر نداشتم.. از بیکسیم سواستفاده کردن.. کسی رو که از بچگی برادرم میدونستمش عاشقم شده بود میخواستن به زور زنش بشم وباهاش ازدواج کنم..
آزارم میدادن و مثل برده ها شده بودم اما نذاشتم...
فکرمیکنی واسه یه دختر۱۴ساله آسونه اسم دختر فراری روش بیوفته؟
نه عماد آسون نیست اما من فرار کردم تا از ناموسم دفاع کرده باشم...
_تموم شد؟
باغم توی سکوت نگاهش کردم....
_داستان جالبی بود.. اگه تموم شد میتونی بری.. میخوام بخوابم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#507
بغضمو قورت دادم و مانع ریختن اشک هام شدم...
سرمو به نشونه تایید تکونی دادم وگفتم:
_اینارو نگفتم که دل تورو به رحم بیارم تا مبادا خدایی نکرده بخوای دوباره بامن باشی...
فکرمیکنم سوتفاهم شده و اشتباها فکرکردی که دارم توضیح میدم که بعدش چیزی درست بشه..
امانه... چیزی درست نمیشه.. نمیخوامم که درست بشه..
حتی اگه یه روزی همه چیزبهت ثابت شد و از اون گوشه های قلبت پشیمون شدی ومتوجه اشتباهت شدی،، اون روز یه چیزی رو یادت باشه که دیگه هرگز چیزی درست نمیشه..
چون من.. گلاویژ.. همون دختری که یک روز قضاوت شد و بیگناه زندگیش نابود شد و کسی باورش نکرد.. همه ی اون آدم هایی که باورم نکردن مثل تفاله دور انداختم و تاقیامت راه برگشتی تو
زندگیم ندارن ....
نیشخندی زد و باکنایه گفت؛
_خیلی روت زیاده.. کاش بدونم این اعتماد به نفس کاذب رو کدوم احمقی به تو داده..
پس اینم ازمن داشته باش تا ازجانب خودم خیالت رو راحت کنم... تو.. گلاویژ.. یه دختر دروغگو ومکاری که بعداز این حتی اگه تنها دختر روی کره ی زمین باشی من بهت حتی نگاهم نمیکنم.
حالاهم اگه سخنرانیت تموم شده و اتمام حجت هاتو کردی لطف میکنی از اتاقم بری بیرون... نفس هات اتاقم رو آلوده کرده...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#508
ناباورنگاهش کردم.. چی گفت؟ نفس هام اتاقشو آلوده میکنه؟ چطور ممکنه یه آدم این همه سنگ دل و بی رحم باشه.. چطور ممکنه توهمین فاصله ی کوتاه این همه تنفرتودلش جا گرفته باشه؟
تا همین چندوقت پیش گلاویژ نفسش بود.. حالا نفس های من اتاقش رو آلوده میکنه؟ قلبم تیرکشید..چشم هام سیاهی میرفت.. کاش این همه بی رحم نبود..
کاش حداقل با این همه صداقت حقیقت تلخ نفرتش رو توی صورتم نمی کوبید..
وقتی دید دارم نگاهش میکنم توی تختش نشست وبی رحم تر از قبل گفت:
_چرا همینجوری نشستی وبر وبر من رو نگاه میکنی؟ نمیشنوی میگم برو بیرون؟یا نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
بغض راه نفسمو بسته بود..
باچشم هایی که سیاهی میرفت نگاهش کردم و بی اراده اسمش رو زمزمه کردم:
_عماد؟
_گلاویژ..
بدون حرف منتظر ادامه حرفش شدم...
اسمم قشنگ بود یا عماد قشنگ اسمم رو صدا میزد...ازپشت حلقه های اشکم تصویرش تارشد..
صورتش رو بهم نزدیک کرد وبا کلمات هجی شده گفت؛
_از.. اتاقم.. از.. جلو چشمم.. گمشو.. بی..رووون!
پلک زدم و قطره اشکم چکید..
ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#509
دستم به دستگیره نرسیده بود در بازشد وعزیز اومد داخل...
بادیدن چشم های خیسم بهت زده وپر تعجب نگاهم کرد..
_چی شده مادر؟ چرا گریه میکنی؟
لبخندی اجباری زدم اما همزمان چشم های نفهم ورسواگرم بارید..
_چیزی نیست عزیزجون.. با اجازتون من برمیگردم خونمون!
اومدم ازکنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت:
_صبرکن.. صبرکن ببینم اینجا چه خبره!
_عزیزخواهش میکنم..
اخم هاشو توهم کشید و میون حرفم پرید وگفت؛
_تا نفهمم اینجا چی شده و شما دوتا چتونه هیچ جا نمیری!
روبه عماد کرد و باهمون اخم و بدخلقی ادامه داد:
_چتونه؟ هان؟ واسه چی اشک بچه رو درآوردی؟ ازکی تاحالا یادگرفتی یواشکی و زیرزیرکی کسی رو بچزونی؟
_عزیز بذار بره خودم بعدا باهات حرف میزنم الان حوصله ندارم میخوام استراحت کنم!
_این چه طرزحرف زدنه عماد؟ حوصله ندارم یعنی چی؟
دست عزیز رو آروم فشاری دادم و با التماس نالیدم:
_توروخدا عزیزجون.. ولش کن الان عصبیه تازه از بیمارستان اومده..
بعدا میشینیم حرف میزنیم! الان من برم عمادم آروم میشه..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#510
بادلخوری نگاهی به عماد کرد و دلخورتر گفت:
_نه دیگه.. فقط تونباید بری که.. عمادخان حوصله نداره.. بهتره که منم برم..
عماد با چشم های گردشده به مادربزرگش نگاه کرد وناباور گفت:
_عزیز؟ این حرفا چیه؟ منظورم شما نبودی قربونت برم.. من فقط...
حرفشو قطع کرد و گفت:
_توفقط فراموشی گرفتی..
توی تصادف سرت ضربه خورده و مغزت آسیب دیده.. کوچیک بزرگی رو که هیچ!احترام به حرف بزرگ ترهم پاک فراموش کردی..
عماد بلند شد وبه طرفمون اومد.. بی اراده دست عزیزرو ول کردم و یه کم عقب کشیدم ویه جورایی پشت عزیز پناه بردم...
واین کارم از چشم عزیز دور نموند.. خجالت زده سرمو پایین انداختم.. کاش میمردم واینجا نمیومدم..
دست عزیز رو گرفت و با شرمندگی گفت:
_منظوری نداشتم دردت به سرم.. من غلط بکنم اگه ازگل نازکتر به شما بگم..
اگه حرفمو بد متوجه شدی معذرت میخوام!
عزیز زیرچشمی نگاهی به من انداخت وگفت:
_اونقدر ارزش دارم واستون که تعریف کنین منم بفهمم چه اتفاقی افتاده که بینتون شکرابه؟
بی اختیار به عماد نگاه کردم.. ترس همه وجودمو گرفته بود.. ترس از بیگناه رسوا شدن.. ترس از محکوم شدن به جرم گناه نکرده!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#511
نفرت توچشماش اذیتم میکرد.. کاش حرفی نزنه.. کاش آبروم رو نبره!
کلافه پلک هاشو روی هم فشاری داد وگفت:
_یه کاری کرده ازدستش عصبیم.. اونقدر عصبی که دیگه نمیخوام این رابطه ادامه دار بشه!
عزیز یه تای ابروشو بالا انداخت و رفت روی کاناپه تک نفره اتاق نشست
من باخجالت و عماد با گیجی نگاهش کردیم...
_جفتتون بیاین بشنین اینجا (به تخت اشاره کرد)
تودلم گفتم: یا امام حسین آبرومو بخر..
نذارعماد اون عکس هارونشون بده.. تومیدونی من بیگناهم.. نذار رسوابشم!
عماد کلافه رفت لبه ی تخت نشست
من هم باید میرفتم.. آخرخط بود.. خواسته یا ناخواسته باید تموم میشد.. باقدم های لرزون رفتم بافاصله کنار عماد نشستم...
_گوشم باشماست..
_عزیزجان قربونت برم میخوای به چی گوش بدی آخه؟ توهر رابطه ای ازیه جایی به بعد هیچ چیز خوب پیش نمیره و فقط با تموم شدن درست میشه
رابطه ی من وگلاویژ هم به اینجا کشید..
_یعنی چی؟ باید توضیح بدی.. اینجوری که نمیشه یه روز بگی میخوامش و فرداش بگی نمیخوام!
مگه شما دوتا بزرگ تر ندارید؟ الکی که نیست.. همینجوری کشکی کشکی که نمیشه نامزدی رو بهم زد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#512
خیلی خب دعواتون شده، ازهم دلخورین، قهرین، ناراحتین قبول.. اما بایکبار دعوا کردن که نباید بگین همه چی تموم شد وخدانگهدار!
زندگی هزارجور بالاوپایین داره.. دعوا داره غم داره شادی داره.. اگر مشکلی هم پیش اومده باید بشینین حلش کنین نه اینکه تبر بردارین و از ریشه قطعش کنین!
_درسته مادرمن حرفتون رو قبول دارم.. ماهم همینجوری به این نتیجه نرسیدیم که! تلاشمون رو کردیم و نشد.. قسمت نبود..
اخلاق هامون سازگارنبود یا هرچیزی دیگه.. مهم نتیجه اس که به نقطه ی پایانش رسیده!
باهرکلمه ای که عماد میگفت یک خنجر توقلبم فرومیکرد..
دلم میخواست بمیرم.. نگاه عزیز رنگ غم گرفته بود.. مثل نگاه من..
_اما شما که باهم خوب بودین!
هردفعه نگاهتون میکردم توچشماتون عشق رو میدیدم!
میخوای بگی بعداز این همه سال اشتباه کردم؟ تومگه توچشمام نگاه نکردی و نگفتی عاشق گلاویژ شدم؟
عماد نفس سنگینی کشید و جواب نداد..
زیرچشمی نگاهش کردم..
دستش مچ شده اش رو دیدم...
ازشدت محکم بودن خون توی دستش نبود وبه سفیدی میزد!
_چرا.. خودم بودم.. گفتم.. دروغ هم نگفتم اما....
عزیز دوباره حرفشو قطع کرد وگفت:
_اما چی؟ عمر خوشی های منه پیرزن کوتاهه؟
گناه من چیه که تموم عمرم باید توحسرت سروسامان گرفتن تو بمونم؟
تاکی انتظار دیدن تشکیل زندگیتو باید بکشم؟هان؟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#513
عماداومد حرف بزنه که دستش روبه نشونه ی سکوت بالا برد وادامه داد:
_ تاکی باید منه بیچاره به فکرت باشم
که پسرم مامان وباباش خبرمرگشون تنهاش گذاشتن الان داره چیکار میکنه؟ کسی چشم انتظارش هست برگرده؟
غذا خورده؟ نخورده؟
مریض نشده باشه! تب نکنه.. یه وقت بلایی سرش نیاد
غصه نخوره.. دلش نگیره.. دل تنگ نباشه و... و....
هزار جور فکر دیگه که چهارده ساله به جونم افتاده!
_عزیز من که بچه نیستم دورت بگردم.. من بزرگ شدم سنم دیگه اونقدری هست از پس خودم وزندگیم بربیام!
بسه عماد.. تاکی میخوای باهمه لج کنی؟ بازندگی لج کنی؟ باعشقت لج کنی؟
تابادست های خودت منو توگور نذاری
نمیخوای دست از این غد بازی هات برداری؟
_ای بابا خدانکنه چرااینجوری میگی عزیز؟ چرافکرمیکنی همش من مقصرم؟
_چون میدونم توچه آب زیرکاهی هستی خودم بزرگت کردم مگه میشه ندونم چطوری نیش میزنی طرفتو؟
اگه اشک چشم این دختر رو نمیدیدم حتی نمیفهمیدم زیرزیرکی داری چیکار میکنی!
عمادنگاهم کرد وبا پوزخندی که قلبم رونشونه گرفته بود یه جوری که فقط من بشنوم آهسته گفت:
_منم گول همین چشم هارو خوردم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#514
باغم نگاهش کردم.. چطوری باید به این مرد میفهموندم که من هیچ غلطی نکردم و گولش نزدم؟ چطوری باید ثابت میکردم که تنها گناه من بیکسی بوده و تنها اشتباهم عاشقی!
روبه عزیز کرد و باهمون پوزخندش بلندتر ادامه داد:
_اشتباه میکنی عزیز.. این دفعه درباره ی من اشتباه کردی
بی گناه ترین آدم توی این رابطه من بودم و بیشترین ظلم درحق من شد..
عزیز روبه کرد وپرسید:
_نمیخوای حرفی بزنی؟ عماد چی میگه؟
مگه توچیکار کردی که بهش ظلم شده باشه؟
بااسترس انگشت هامو توی هم قفل کردم وبغضمو که تموم مدت به گلوم چنگ زده بود قورت دادم...
نمیتونستم حرف بزنم.. دهن باز میکردم بغضم میترکید وضجه میوفتادم..
باالتماس به عزیز نگاه کردم.. کاش از چشمام بخونه قدرت حرف زدن رو ندارم!
_بگومادر.. فکرکن منم مادرتم.. چه فرقی میکنه مادر تو یاعماد؟ جفتتون روبه یک اندازه دوست دارم.. تعریف کن.. محاکمه نمیکنم.. فقط میخوام حلش کنم...
سرموپایین انداختم و باصدای لرزون گفتم:
_حل نمیشه عزیزجون...
عماد تک خنده ای کرد و با کنایه گفت:
_خوشم میاد واقع بینه.. خودشم قبول داره گند زده!
عزیزبا تشر به عماد توپید:
_اون زبونت رو مار بزنه.. بذار دختره هم حرفشو بزنه!
_بخدامن کاری نکردم.. حتی اشتباهم نکردم..
اگه بیکسی ونداشتن خانواده اشتباهه اگه داشتن گذشته ی تلخ گناهه.. اگه از نظرشما دختری که بعداز مرگ مادرش از زیردست ناپدری.....
_خفه شو....
باصدای نعره ی بلند عماد خفه خون گرفتم..
اونقدر بلند دادزده بود که ترسیده توخودم جمع شدم وبه گریه افتادم!
حتی عزیزهم شوکه شده بودوبهت زده نگاهش میکرد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#515
باعصبانیت بلندشد و روبه روم ایستاد و آروم تر از نعره اما باصدای بلند گفت:
_این چرت وپرت هاچیه میگی احمق؟ میخوای منو دیونه کنی آره؟
عزیز درحالی که دست هاش میلرزید اومد بینمون قرار گرفت وگفت:
_عماد؟ پسرم؟ آروم باش.. چه خبرته؟ ترسوندی بچه رو.. ببین داره گریه میکنه..
قلبم داره میلرزه.. این رفتارها از توبعیده مادر..! باشه.. خیلی خب نمیخوای تمومش کن.. اینجوری که جفتتون نابود میشین!
_داره چرت میگه عزیز! حرف مفت میزنه میخواد دهن منو بازکنه!
مگه من خودم پدرومادر بالاسرم بوده که بخوام واسه این چرت وپرت ها گند بزنم به زندگیم؟
عزیزدست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد وگفت:
_باشه.. باشه مادر... دادنزن.. آروم باش.. اصلا من دیگه هیچی نمیپرسم خوبه؟
پاشو گلاویژ.. پاشو مادر.. برو خونه بعدا خودتون حرف بزنین!
چنان ازته دل هق هق میزدم که دل خودم برای خودم کباب بود...
درحالی که همه وجودم میلرزید وزانوهام سست شده بود بلند شدم..
عماد بی توجه به عزیز به طرفم اومد وباصدای لرزون گفت:
_اینجوری واسه من گریه نکن.. میزنم داغونت میکنمااا...
عزیزدستمو گرفت و به طرف در کشوندم وگفت:
_بیا بریم.. دیونه شده..
_آره دیونه شدم.. گوه خورده به زندگیم.. خودشو مظلوم نشون میده تا منو نابودتراز اینی که هستم بکنه!
ازاتاق اومدیم بیرون..
عزیز به طرف آشپزخونه ومن به طرف لباس هام رفتم..
اشک هام بی امان وظالمانه روی گونه هام میچکید...
مانتومو پوشیدم و شالم رو سرم انداختم..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#516
پروانه با بهت و وحشت زده توی سکوت نگاهم میکرد...
چقدر حقیرشدم خدایا.. دلم مامانمو میخواست..
دلم آغوششو میخواست.. تودلم با نعره مادرمو صدازدم.. کاش بودی مامان.. اگه بودی این همه تنها و حقیرنبودم.. عزیز با لیوان آب به طرفم اومد
_یه کم آب بخور.. آروم بشی بعدبرو.. اینجوری باگریه نرو مادر..
_خوبم عزیزجون.. شرمنده ام که باعث لرزیدن دستات شدم.. حلالم کن..
اومدم برم که مانتومو گرفت وگفت:
_نمیتونم بذارم اینجوری بااین حالت بری.. دلمو نسوزن.. من دلم داره میترکه.. یه کم آروم بشو بعد برو..
دست هاشو تندتند بوسه زدم و باگریه گفتم:
_قربون دستات برم.. من دلم برای مادرم خیلی تنگ شده.. امروز حس کردم مادر دارم..
بخدا من خوبم.. دیگه گریه نمیکنم.. اگه اینجا موندین یه روز که آروم ترشدیم میام وباهاتون حرف میزنم.. باشه؟
اشک توچشماش جمع شده بود..
سرشوبه نشونه ی تایید تکون داد.. گونه اش روبوسه زدم وباقدم های بلند خونه رو ترک کردم...
اون ساعت از ظهر پرنده هم تو خیابون پر نمیزد..
داشتم پیاده وگریه کنان به طرف خیابون اصلی میرفتم که یه 206 سفید رنگ با سرعت وحشتناک پچید جلوی من و زد روی ترمز
اونقدر بد ترمز گرفت که جیغ لاستیک هاش بلندشد..
وحشت زده سرجام خشکم زد..
بادیدن عماد که ازماشین پیاده شد وحشتم بیشتر شد!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#517
این ماشین ازکجا اومد؟ اصلا ماشین به جهنم خودش واسه چی دنبالم اومده؟
اشکم که هیچ! نفسم هم بند اومد...
اونقدر عصبی بود که ازش میترسیدم!
به طرفم اومد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وترسیده یک قدم عقب رفتم وتوی سکوت نگاهش کردم..
_کدوم گوری میرفتی؟
یه قدم دیگه عقب رفتم.. بخاطر گریه زیاد به سکسکه افتاده بودم..
_اینجاچیکارمیکنی؟
بایه قدم بلند خودشو بهم رسوند و بازومو چنگ زد وبه طرف ماشین کشوندم...
_چیکار میکنی؟ ولم کن دستم درد گرفت!
_سوارشو..
دستمو کشیدم و گفتم:
_نمیخوام.. باتو هیچ جا نمیام..
باحرص محکم تر بازومو گرفت و گفت:
_بهت میگم سوارشو دیونه ام نکنننن!
_عماد ولم کن.. من غلط کردم اومدم.. اصلا من غلط کردم عاشقت شدم.. من بدکاره.. من خیابونی.. من هرزه.. من خراب....
باسیلی محکمی که کوبیدتوی گوشم لال شدم...
بهت زده نگاهش کردم و دوباره به گریه افتادم...
_واسه چی میزنی؟ چرا اذیتم میکنی؟
_واسه این زدم که دفعه آخرت باشه خودتو رو بهم معرفی میکنی!
یالا سوارشو.. دفعه بعدی دندونات میریزه تو حلقت!
ازته دل زار میزدم...
_چی میخوای ازجونم عماد؟ خودت گفتی بیا اومدم.. خودتم بیرونم کردی.. خب دارم میرم.. چرا داری اذیتم میکنی آخه؟
درماشین رو باز کرد وبایه حرکت انداختم توی ماشین خودشم اومد سوارشد!
انگار باهول دادنم دستش که شکسته بود درد گرفته بود.. درماشین رو بست وهمزمان دادش هوا رفت...
باترس نگاهش کردم اما جرات حرف زدن نداشتم...!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°