°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#454
به کیفم چنگ زد و با وسواس واسترسی که فقط خودم میتونستم درکش کنم، شیشه هارو درآورد و به طرف سرویس بهداشتی رفت و همزمان غر زد؛
_خدابگم چیکارت نکنه دختر این هارو این همه راه باخودت حمل کردی، یه وقت فکرنکردی اگه شیشه اش بکشنه چه بلایی به روزگارخودت میاری؟
اشک هامو که مدام گونه ام رو نوازش میکرد با آستین لباسم پاک کردم وگفتم؛
_من چیزی برای ازدست دادن ندارم.. زنده یا مرده.. سالم یا سوخته.. واسه یه مجسمه ی متحرک چه فرقی میکنه؟
_چرا؟ بفرما بخاطر عماد خان تارک دنیاهم بکن !
_فقط عماد نیست... تا روزی که من زنده باشم و اون عوضی زنده باشه، حق زندگی ندارم.. اون نمیذاره زندگی کنم..
_غلط کرده... بخاطر اون کارش پدرشو درمیارم.. حالا بشین وتماشاکن..
تقه ای به در اتاق خورد و باعث شد ترسیده تکونی بخورم که از چشم بهار دور نموند!
باتاسف سری تکون داد وگفت:
_پهلوون پنبه با این دل شیرت اومده بودی انتقام هم بگیری؟
با غم سرم رو پایین انداختم و بهارهم در روباز کرد و رضا با گفتن یاالله اومد داخل...
باتصور اینکه اون عکس های لعنتی رو دیده، روم نمیشد توصورتش نگاه کنم!
میترسیدم رضا هم مثل عماد فکر کنه و بخاطر بهار سکوت و وانمود کرده باشه!
_تلاشم واسه گرفتن بلیط پرواز بی فایده موند.. مجبوریم با اتوبوس برگردیم و نزدیک ترین ساعت حرکت نیم ساعت دیگه است و باید عجله کنیم!
باتعجب اول به بهار وبعد به رضا نگاه کردم.. من این همه راهو نیومده بودم که بدون دیدن محسن برگردم!
_اما من تا محسن رو نبینم نمیتونم برگردم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#455
رضا که اصلا بهم نگاه نمیکرد باهمون نگاه گمراه گفت:
_شهر رو اشتباه اومدی چون اینجا نیست و باید همون تهران دنبالش میگشتی!
_اما.. اما اون خودش گفت اینجاست وحتی قرار بود امروز ببینمش!
بهار بجای رضا جواب داد:
_خب آخه قربونت برم هرکی هرچی بگه روکه نمیشه باورش کرد!
اون اگه قرار بود حقیقت رو بگه که اون عکس هارو دروغ هارو سرهم نمیکرد و همه رو به این حال و روز نمی انداخت..
پاشو.. پاشو جمع کن زودتر برگردیم که رضا رو توی سخت ترین شرایط دنبال خودم کشوندم تا اینجا و باید فورا برگرده به کارهاش برسه..
دوباره سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_معذرت میخوام.. باعث دردسرتون شدم!
رضا همزمان که چمدونم رو برمیداشت درجواب معذرت خواهیم گفت:
_وقت واسه عذر خواهی زیاده.. فعلا کارهای مهم تری داریم و بهتره که تا اتوبوس حرکت نکرده خودمونو بهش برسونیم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#456
چاره ای جز قبول کردن نداشتم.. این همه راهو واسه خاطر من اومده بودن ونمیتونستم بیشتراز این اون شرمنده شون بشم!
همراه بابهار دنبال رضا راه افتادیم وخداروشکر لحظه ی آخری به اتوبوس رسیدیم..
چشم هام بخاطر گریه های زیاد، هم به شدت خسته بود ومیسوخت، هم حسابی متورم شده بود وبه سختی میتونستم باز نگهشون دارم...
بهار متوجه حالم شد..
_میخوای یه ذره بیشتر گریه کنی که کور بشی خیالت راحت بشه؟ نظرت چیه؟
لبخند غمگینی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم..
خداروشکر کردم که بهارم رو دارم..
ازهمون لحظه آشناییمون، درست مثل اسمش بهار زندگیم شده بود..
اگه بهار نبود معلوم نبود همون پنج سال پیش چه بلاهایی سرم اومده بود
و الان کدوم قبرسون دفن شده بودم!
بی اراده کنار گوشش زمزمه کردم:
_دردت به سرم.. مرسی که خواهرم شدی.. مرسی که دارمت..
ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد...
همزمان قطره اشک من روی گونه ام چکید...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#457
_کور کردی خودتو.. اگه من یه ذره برات ارزش دارم گریه نکن... به فکر دل منم باش..
_ازخوشحالیه.. ازاینکه یه خواهر دارم که مثل کوه پشتمه...
گونه ام رو بوسه زد وگفت:
_خیلی خب حالا عذاب وجدان بنداز به جونماااا.. ببخشی دست روت بلندکردم... اما حقت بود زیادی ترسونده بودی منو! همش کابوس میدیدم دیر برسم و پشت میله های زندون پیدات کنم!
_فدای سرت خواهری.. توفقط باش.. من به همه چیز راضیم...
_من هیچوقت تنهات نمیذارم.. هیچوقت دستت رو ول نمیکنم.. ازاینجا به بعدشم بسپر دست خودم.. هم عماد رو ادبش میکنم هم اون محسن بی همه چیز رو!
_عماد دیدی؟ ازمن حرفی زد؟ چی گفته که اینجوری عصبیت کرده؟
_چیزی نگفته فقط دیگه نمیخوام بهش فکرکنی.. فکرهم بکنی خودت اذیت میشی و عذاب میکشی چون من دیگه نمیذارم حتی سایه ی تورو به چشم ببینه!
آهی کشیدم و باغم زمزمه کردم:
_غیراز این هم نمیتونه باشه.. من هم بخوام اون دیگه ازم متنفره و راضی به دیدنم نیست!
_پرت وپلا نگو.. وقتی همه چیز واسش ثابت شد و شرمنده اش کردم، نوبت ندیدن تو هم میرسه!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#458
باتکون های شونه ام وصدای آروم بهار چشم هامو نصفه ونیمه باز کردم و نگاهش کردم...
_پاشو قربونت برم رسیدیم، باید پیاده شیم...
بدون حرفی سری به نشونه ی تایید تکون دادم و خودمو که کامل روی بهار لش کرده بودم جمع وجور کردم و ازجام بلند شدم...
رضا قبل از ما پیاده شده بود تا چمدونمو تحویل بگیره!
ازتوی شیشه ی اتوبوس چشمم بهش افتاد..
کاش میتونستم خوبی های این مرد رو جبران کنم.. مثل برادر یاحتی مثل یه پدر پشت وپناهم شده بود...
کنار گوش بهار آهسته گفتم:
_خجالت میکشم توچشم های رضا نگاه کنم..
_خجالت نکش.. بعدا یه کادو کوچیک میخریم ازدلش درمیاریم..
هرچند من اجبارش نکرده بودم که.. خودش دنبالم اومد...
_مثل عماد غیرتش توزبونش نیست من هم بودم اجازه نمیدادم
زن تازه عروسم اون همه راه رو شبانه دنبال یه آدم احمقی مثل من راه بیوفته که!
_حالا نمیخواد خودتو سرزنش کنی اتفاقیه که افتاده بریم همه پیاده شدن زشته...
ازماشین پیاده شدیم و باخجالت به رضا سلام کردم..
_علیک سلام خوب خوابیدی آبجی؟
شرم زده سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_خوبی های شمارو تا روز مرگم فراموش نمیکنم!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#459
دستش رو به نشونه ی احترام روی سینه اش گذاشت و گفت:
_چاکرشماخواهر.. انجام وظیفه میکنم..
روبه بهار کرد وادامه داد؛
_خانومم من واسه شما آژانس میگیرم ازهمینجا ازتون جدامیشم قرار مهم کاری دارم خودتون برگردید خونه وبدون مشورط بامن هیچ کاری نمیکنید باشه؟
_باشه عزیزم توبرو ما خودمون میریم!
رضا واسمون ماشین گرفت و مارو راهی خونه کرد وخودشم رفت...
سرمو روی شونه ی بهار گذاشتم و گفتم:
_رضا از جزییات عکس ها خبرداره؟
_آره.. عماد عکس هارو نشونش داده!
_عکس ها؟ اما عکس ها که پیش منه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_ساده ای.. فکرمیکنی عماد موزمار ازاون عکس ها کپی نمیگیره؟
دستمو به صورتم کشیدم و نالیدم؛
_وای آبروم رفت.. الان باخودش فکرمیکنه همه ی اون عکس ها واقعیت داره... اونم مثل عماد فکرمیکنه من....
میون حرفم پرید وگفت؛
_رضا مثل عماد نیست.. قبل ازاینکه من به زبون بیام خودش گفت واقعی نیستن...
حتی بخاطر تو باعماد دعواش شده و کاربه جاهای باریکی رسیده انگار...
_یعنی چی؟ چطور؟
_نمیدونم اما دیشب رضا خیلی ازدست عماد عصبی بود و از جدا شدن کارشون حرف میزد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#460
_وای بهار وایییی.. دیدی چی شد.. بخاطر من رابطه ی برادریشون خراب بشه من خودمو میکشم بخدا...
_ای درد بگیری توهم دم به دقیقه از مرگ وخودکشی حرف بزنا... چیزی نمیشه اونا همیشه دعواشون میشه
اتفاقا خوب شد اینجوری حداقل یکی رو داشتیم باورمون کنه و تودهن اون عماد نمک نشناس بزنه!
به این چیزا فکرنکن امروز باوکیل حرف میزنیم دنبال کارهاتو بگیره و اون بی وجود رو به سزای اعمالش برسونه!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه نتونم ثابت کنم همه چی دروغ بوده چی؟
کامل به طرفم برگشت و باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_توحالت خوبه؟ نکنه به خودت شک داری تو؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_تواین دنیا خیلی ظلم ها درحقم شده واز نامردی دنیا و نا عدالتی هاش هیچ چیزی بعید نیست!
_چرت وپرت نگو گلاویژ.. همین فردا میریم پزشکی قانونی و نامه ی پاکیتو میگیریم وتمام!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#461
برگشتیم خونه و بهار به زور منو فرستاد حموم و توی اون فاصله لباس هامو ازچمدون درآورده و توی کمدم چیده بود...
مادرانه موهامو سشوار کشید و قرص آرام بخش بهم داد تا استراحت کنم..
دلم نمیخواست بخوابم اما قرص ها قوی تراز مقاومت من بودن و نفهمیدم کی خوابم برد.. وقتی چشم هامو باز کردم ساعت 9شب بود..
اومدم از اتاق برم بیرون که باشنیدن صدای رضا سرجام خشکم زد..
_من باورکردم اما باور من وتو افتضاح به بار اومده رو درست نمیکنه بهار جان.. عماد هیچ جوره حاضر نیست حتی اسم گلاویژ رو بشنونه.. حتی اگر واقعی نبودن عکس ها رو ثابت کنیم بازهم چیزی عوض نمیشه وعماد سکوت ودروغی که گفتین از ذهنش پاک نمیشه!
گذشته ی عماد رو که میدونی.. میدونی بخاطر دروغ وپنهان کاری چه ضربه ای خورده و چه روزهای سختی رو گذرونده...! ای کاش ازهمون اول حقیقت رو بهش میگفتین!
بهار_ به درک میخوام صدسال سیاه باور نکنه.. من دیگه جنازه ی گلاویژ رو هم روی دوش عماد نمیندازم..
مرتیکه پوفیوز توی چشمام نگاه کردو بدترین حرف هارو به گلاویژ زد.. والا بخدا شمر هم اگر بود اون انگ هارو به دختر پاکی مثل گلاویژ نمی چسبوند!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#462
همه وجودم میلرزید.. سرم گنگ بود ودست وپاهام سست شده بود.. همونجا کنار در روی زمین نشستم و بیصدا اشک ریختم...
عماد اون عکس هارو باور کرده بود..
دیگه هیچوقت منو نمیخواد..
خدایا بدون عماد.. بدون دوست داشتنش چطوری زندگی کنم.. خدایا کمکم کن.. من بدون اون نامرد میمیرم ای خداااا...
داشتم گریه میکردم که در اتاقم بازشد وبهار متوجهم شد...
_گلاویژ؟ بیدار شدی؟ اینجا چیکار میکنی عزیزم؟ حالت خوبه؟
برق رو روشن کرد و دیدن صورت خیس از اشکم شوکه شد..
کنارم نشست و با نگرانی پرسید:
_چی شده قربونت برم؟ چرا گریه میکنی؟ بازم خواب بد دیدی؟ دِ حرف بزن جون به سرم کردی دختر...
با هق هق گفتم:
_من عماد چیکار کنم؟ بدون اون چطوری زندگی کنم بهار چطوری؟
_آروم باش گلا.. توهنوز جوونی خیلی راه مونده تا عشق واقعی رو تجربه کنی و به خوشبختی برسی.. اون عوضی ارزش اشک هاتو داره آخه؟
_نمیخوام من خوشبختی رو بدون عماد نمیخوامممم بهار...
_خیلی خب آروم باش... درست میشه عزیزم.. بسپر دست زمان، یه کم زمان بگذره هم عماد آروم میشه هم تو خودتو ثابت میکنی..
باگریه که چیزی درست نمیشه اخه عزیزمن.. اینجوری فقط خودتو ازبین می بری و توانی واست نمیمونه.. توباید قوی باشی تابتونی عمادو متوجه اشتباهش کنی..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#463
تقه اس به دز اتاق خورد و پشت بندش صدای نگران رضا از پشت در شنیده شد..
_چیزی شده دخترا؟ مشکلی پیش اومده..
اشک هامو پس زدم و پاهام رو توسینه جمع کردم و سعی کردم خودمو جمع کنم.
_برو بیرون بهار نذار رضا تواین حال منو ببینه.. بعدا حرف میزنیم..
بهار همزمان که نگاهش به من بود، صداشو یه کوچولو بلند کرد و خطاب به رضا گفت:
_چیزی نیست عزیزم صبرکن الان میام..
و پشت بندش من رو مخاطب قرار داد وادامه داد:
_پاشو خودتو جمع کن.. اصلا دلم نمیخواد واسه یه آدم بی لیاقت اینجوری خودتو هلاک کنی!
ازجاش بلندشد و رفت بیرون..
یه کم دیگه گریه کردم و برگشتم تو رتخوابم.. انگار تنها راه نجات از فکر وخیال فقط وفقط قرص های خواب آور بود وبس...
اومدم قرص خواب رو از کشوی پاتختی بردارم که بهار دوباره برگشت توی اتاق و بادیدن جعبه ی قرص توی دستم، فکراشتباه کرد...
_چیکار داری میکنی؟ هان؟ دیونه شدی؟
من هم چون انتظار اومدن و صدای بلند وترسیده بهار رو نداشتم، ترسیده تکونی خوردم و باچشم های گرد شده نگاهش کردم...
اومد نزدیکم و بلندتر ادامه داد:
_داشتی چه غلطی میکردی؟
هنگ کرده پرسیدم:
_چته؟ آروم باش الان رضا میشنوه فکر اشتباه میکنه!
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#464
_میخوای بخاطر اون مرتیکه بی همه چیز خودتو بکشی ومنو بدبخت کنی آره؟ گلاویژ منو دیونه نکنا.. یه کاری نکن برم اون عوضی رو زنده زنده دفن کنم...
با حرف ها وحرکت های بهار بی اراده خنده ام گرفت...
بادیدن لب های به خنده کش اومده ی من چشم های درشتش گرد ترشد و میون عصبانیت گفت:
_بفرما همینم مونده بود دختره دیونه شد!
باصدای بلند زدم زیرخنده و میون خنده گفتم:
_بخدا که عاشق همین دیونه بازی هاتم..
_درد بی درمون.. به چی میخندی؟ هان؟
باهمون خنده گفتم:
_هیس بابا آبرومو جلو شوهرت بردی دیونه!
_شوهرکجا بود؟ رضا رفته.. میخواستی چیکارکنی؟ هان؟
_هیچی بخدا میخواستم یه دونه قرص بردارم بخوابم..
_الکی؟ پس چرا منو میترسونی وهیچی نمیگی؟ هان؟
_خب اگه یه ذره بین حرفات نفس میکشیدی و مهلت میدادی منم حرف بزنم، میخواستم بگم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و یه دونه زد توسرم وگفت:
_زهرمار.. خنده نداره...
باهمون خنده بغلش کردم وگفتم:
_تونبودی من باید چیکار میکردم؟ دیونه بازی های کی میخواست بدترین لحظاتمو شیرین کنه!
_خودت دیونه ای... ترسیدم خب..
ازش جداشدم.. باحسرت آهی کشیدم وگفتم:
_خیلی دوستت دارم.. هیچوقت تنهام نذار..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°
#465
لبخندی زد و گفت:
_منم دوستت دارم فسقلی.. دیگه نبینم بدون اطلاع من از قرص های آرام بخش استفاده کنی ها! هروقت هرچی خواستی میای ازخودم میگیری! باشه؟
پلک هامو به نشونه ی مثبت روی هم گذاشتم...
_واقعا اون کار رو میکردی؟
_کدوم کار؟
_زنده زنده عماد رو دفنش کنی؟
شماتت بار نگاهم کرد و جواب داد:
_معلومه که میکردم..
سرمو روی شونه اش گذاشتم.. به روبه رو خیره شدم و آهسته لب زدم:
_کاش من هم میتونستم این کار روبکنم.. کاش اونقدر قوی و قدرتمند بودم که نذارم هیچکس اذیتم بکنه!
_حالا من یه حرفی زدم.. والا من هنوز به گردپای شجاعت و دلگنده بودن تو نرسیدم ونخواهم رسید...
صدسال دیگه هم به ذهنم نمیرسه توصورت کسی اسید بریزم و نقشه کشتنش رو بکشم!
بادلخوری نگاهش کردم که خندید وادامه داد:
_خودتو دست کم نگیر پهلوون.. جسارتت قابل ستایشه..
_اون لایق زندگی نیست بهار.. اون همه زندگیمو ازم گرفته و حقش نیست به همین راحتی زندگی کنه!
_البته که نمیکنه.. یعنی نمیذارم که حتی یک روز آب خوش از گلوش پایین بره.. وکیلم واسه پس فردا وقت پزشک قانونی گرفته.. بعداز گرفتن جوابش میتونیم حکم جلب سیار اون مرتیکه رو بگیریم!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه بفهمه ازش شکایت کردیم و بیاد سروقتمون چی؟ بهار محسن دیونه اس.. اگه زبونم لال بخاطر من به توآسیبی برسونه چی؟ من میمیرم بهار.. بخدا میمیرم..
_اولا مملکت قانون داره دوما فردا که دنبال کارهای قانونیش میوفتیم، از همون دادگاه درخواست کمک و نگهبانی ۲۴ساعته میکنیم.. اونجوری تا پیدابشه توی امنیت کامل هستیم ..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍀@tabasome_mehr🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°🌸°
°💖°🌸°
°🌸°💖°🌸°
°💖°🌸°💖°🌸°