eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده:
(( واقعیت را ببینید و انتخاب کنید )) 🔻 اگر تحت هیچ عنوان تمایلی به رای دادن به سعید جلیلی ندارید و اگر نظر شما در خصوصی مسعود پزشکیان قطعی است یک بار این متن را بخوانید 🔹 سخنی با آنها که رایشان مسعود پزشکیان است و نظر قطعیشان نه به جلیلی است. یک بار از زاویه ی نگاه من ببینید. 🔻 دوستان عزیز نه میخواهم بگویم پزشکیان تجزیه طلب است. نه میخواهم بگویم دولت سوم روحانی ست و نه میخواهم بگویم بنزین را ۲۵ هزار تومان می‌کند و نه میخواهم بگویم اطرافیان بدی دارد. مسئله مهمتر از این حرف هاست. حقیقتی که در ۴ روز اخیر عیان شده است. وقتی از 4 سال آینده صحبت میکنیم از روزهایی حرف میزنیم که در آن هرکسی رئیس جمهور شود (جلیلی یا پزشکیان) قطعا باید در آن برنامه هفتم توسعه را اجرا کند. فرقی نیست که اطرافیان روحانی دورش باشند و یا افرادی چون رسایی با او وارد پاستور شوند. بنابراین هرکس رای بیاورد باید این برنامه را اجرا کند. 🔻 برای اجرای این برنامه تا اینجای کار چند نکته در خصوص مسعود پزشکیان وجود دارد؛ 1️⃣ مسعود پزشکیان در مناظره اول با کسالت حاضر شد و گفت که پزشک ۲ روز استراحت اجباری برایش تجویز کرده است. او بعد از سفر به چند شهر این چنین دچار کسالت شده در حالی که رقیبش ۱۰ سال جوان تر است و کل کشور را در این چند روز گشته و همچنان سفر‌های استانی اش ادامه دارد... 2️⃣ پزشکیان در مناظره بارها اسم ها (از جمله عبدالحمید اسماعیل زهی) را فراموش کرده و دیگران کمک کرده‌اند به یاد بیاورد. دو مورد فوق اگر نشان از کسالت پزشکیان نباشد حداقل نشان از کهولت سن فردی ست که تا کنون تجربه کار سنگین ریاست جمهوری نداشته و قطعا در بلند مدت برای خودش مردم و کشور چالش هایی پدید خواهد آورد. 3️⃣ مسعود پزشکیان در خصوص سوال مجری برنامه گفته بود: نکته ای که تو گفتی را در جمع دانشجوها گفتم و حکومت داری فرق دارد و کاری دیگر خواهم کرد. این مسئله با ادعای آقای پزشکیان که می‌گفت با شما صادق خواهم بود، در تناقض است. چ را که او صراحتا دارد میگوید ممکن است قولی دهم اما در نهایت کار دیگری بکنم... 4️⃣ مسعود پزشکیان چندین بار مواردی را که مجری از صحبت های گذشته ی او گفت انکار کرد و این یعنی یا او نمی‌داند در گذشته چه گفته (حافظه اش یاری نمیکند) یا به نفعش نیست که به یاد بیاورد. مورد فوق یعنی صداقت یا سلامت ایشان محل بحث است. 5️⃣ پزشکیان در سه هفته اخیر بارها گفت برنامه ندارم چون باید همان برنامه هفتم را اجرا کنم اما در مناظره ی اخر در پاسخ به اینکه بخش مسکن سازی که در برنامه آمده را اجرا میکنی یا نه، واضح و صریح گفت که توان اجرایش را نخواهد داشت. مسئله ای که با صداقت ایشان در تناقض است و نشان میدهد که او در نهایت بعید نیست کشور را با نتوانستم، قول نداده بودم، نگذاشتند، رو به رو کند..... 6️⃣ مسعود پزشکیان هنگام حضور در جمع فعالان به اطرافیانش می‌گوید: کاش متنی می‌نوشتید، نمی دانم آنجا چه بگویم. این حرف نشان میدهد ایشان باید منتظر بماند تا کسی برای پیشبرد فعالیت ها به او چیزی بگوید و از خود چیزی ندارد و ترجمه ی دیگر این مهم این است که او ممکن است بدون آنکه بداند، توسط اطرافیان کنترل شود.... پزشکیان بارها گفته نمی دانم، برنامه ندارم و برنامه هفتم را (حداقل در حوزه مسکن) هرگز اجرا نمی کنم. 🔻 دوره ی ریاست جمهوری با در نظر گرفتن موارد فوق (اگر کهولت سن آقای پزشکیان را اذیت نکند) بیشتر شبیه به یک دوره ی کارآموزی خواهد بود تا یک دوره ی خدمت. در ۴ روز اخیر پزشکیان بیشتر چیزی شبیه به همتی-مهرعلیزاده بوده تا پزشکیان ! ما در نهایت قرار است کسی را انتخاب کنیم که برنامه هفتم را اجرا کند. اگر میخواهید برای جمعه تصمیم بگیرید یک بار به موارد فوق فکر کنید....
جمهوری اسلامی ایران حرم است، و دفاع از این حرم واجب می باشد. 🍃🌸
آن روزی که بنا داشتند را از صدارت اعظم ایران کنار بگذارند ، امثال آقاخان نوری ها در رسانه‌های خود فریاد می‌زدند که او است و با حضورش جنگ اتفاق می افتد. مردم هم باور کردند و به راحتی با گوشه نشینی امیرکبیر موافق شدند. چرا؟ چون امیرکبیر تنها کسی بود که توانست با فساد آقاخان‌های نوری مقابله کند و ریشه فساد را در طی سه سال بخشکاند. صد سال گذشت تا ملت بفهمد برای ساخت ایران به امیرکبیر های افراطی نیاز بود تا آقاخان های سازشگر . چند سال دیگر باید بگذرد تا بفهمیم برای نجات ایران به کسی نیاز است که با مبارزه کند هرچند انگ افراطی را به او بزنند...
📝 ماجرای یک رأی که باعث مظلومیت بیشتر امام علی علیه السلام و جامعه مسلمین شد. 👌«همه این اتفاقات نتیجه رأی تو بود !!!» 🔹در انتخاب خلیفه سوم ، توسط شورایی ۶نفره رأی گیری شد و چون آرا مساوی شد ، قرار شد ختم کلام و نقش تعیین‌ کننده برعهده عبدالرحمان بن عوف باشد یعنی او حق «وتو» داشت وبه هرکسی رأی می‌داد، همو خلیفه مسلمین می‌شد! 🔹عبدالرحمن ابتدا نزد مولا امیرالمومنین آمد و گفت به شرط ((عمل به قرآن)) و ((سنت پیامبر)) و ((سیره شیخین)) به تو رأی می دهم و تو خلیفه خواهی شد!!؟ 🔸امیرالمومنین علیه السلام فقط عمل به قرآن و سنت پیامبر صلوات الله علیه را قبول کرد و عمل به سیره شیخین (ابابکر وعمر) را نپذیرفت. پس عبدالرحمن به سراغ عثمان رفت و او هر ۳شرط را بی درنگ پذیرفت!!! 🔹بعد از آنکه عثمان خلیفه شد فوراً بنی‌امیه را بر امور مسلمانان مسلط کرد به گونه‌ای که حضرت امیر در تعبیری می‌فرمایند: «بنی امیه چونان شتران گرسنه که به علفهای بهاری رو می آورند بر بیت‌المال مسلمین چیره گشتند...» 🔸در نتیجه در زمان خلافت عثمان خیلی مشکلات و بلاها به سر جامعه پهناور اسلام آمد تا جایی که مردم علیه او شورش کردند و به رغم مخالفت و حتی مقابله امیرالمومنین، عثمان در آن شورش کشته شد!!! 👌👌 نکته: قبل ازشورش عده‌ای از اصحاب رفتند که عثمان را نصیحت کنند مثل ابوذر، عبدالله بن مسعود و خود عبدالرحمن بن عوف، که خلیفه باهر کدام به نحوی برخورد ناشایست کرد. ابوذر را تبعید کرد، عبدالرحمن ابن عوف را کتک زد و بیرون کرد و... 🔸بعداً عثمان برای دلجویی به عیادت عبدالرحمن رفت که عبدالرحمن از او روی برگرداند و گفت: «مابه تو رأی ندادیم که با جامعه مسلمین این کارها را بکنی، قرار ما این نبود...» ☀️در ادامه امیرالمومنین علیه‌السلام به عیادت عبدالرحمن رفته وانتخاب غلط او را یادآور شده و فرمودند: «همه این اتفاقات نتیجه رأی تو بود» 🔸عبدالرحمن گفت: من پشیمانم و از رأی خود به خلیفه روی گردانم و راضی به هیچیک از اقدامات وی نیستم. ☀️مولا علی علیه‌السلام دربیان اینکه پشیمانی دیگر فایده ندارد، فرمودند: «تو در تمام اقدامات او شریکی! چه بخواهی! چه نخواهی!» 👌👌انتخابات مهمی پیش رو داریم فراموش نکنیم که: است. پس با آگاهی و بصیرت رای بدهیم. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟!
توهین نماینده اصلاح طلب سابق و سخنران مراسم پزشکیان به شهید جمهور آیت الله رئیسی: چرا به رییسی شهید میگین! شهید یک معنا و مفهمومی داره که در یک جغرافیای رزمی با دشمن مقابله میکنه! وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ و به آنها كه در راه خدا كشته مى شوند مرده نگوئيد، بلكه آنان زنده اند، ولى شما نمى فهميد. رهبرانقلاب : رئیس جمهور و همراهانش در راستای پیشرفت کشور و خدمت به مردم و اعتلای جمهوری اسلامی کشته شدند. ♨️ کانال جهان خبر : گروه خبر رسانه منتظر 📡 @jahan_khabar | montazer.ir
👈ترجمه صفحه◄ ٤٣٥ ►🌹سورة فاطر🌹 اگر تو را تکذیب می کنند [اندوهگین مباش] یقیناً پیش از تو هم پیامبرانی تکذیب شده اند. و همه امور به خدا بازگردانده می شود. (۴) ای مردم! بی تردید وعده خدا [درباره قیامت] حق است، پس این زندگی دنیا [ی زودگذر،] شما را نفریبد و شیطان فریبنده، شما را [به کرم] خدا مغرور نکند. (۵) بی تردید شیطان، دشمن شماست، پس او را دشمن خود بگیرید. [او] گروهش را فقط [به این سبب به فسق و فجور] دعوت می کند که اهل آتش سوزان گردند.(۶) کسانی که کفر ورزیدند، عذاب سختی برای آنان خواهد بود، و کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند، برای آنان آمرزش و پاداشی بزرگ است. (۷) پس آیا کسی که کردار زشتش برای او زینت داده شده و [به این سبب] آن را خوب دیده [مانند کسی است که در پرتو ایمان، خوبو بد را تشخیص داده است؟] همانا خدا هر که را بخواهد [به کیفر تکبّرش در برابر حق] گمراه می کند و هر که را بخواهد هدایت می نماید. پس مبادا جانت به سبب حسرت هایی که بر آنان می خوری از بین برود؛ بی تردید خدا به آنچه انجام می دهند داناست. (۸) خداست که بادها را فرستاد تا ابری را برانگیزند، پس ما آن را به سوی سرزمین مرده راندیم و زمین را پس از مردگی اش به وسیله آن زنده کردیم؛ زنده شدن مردگان هم این گونه است. (۹) کسی که عزت می خواهد، پس [باید آن را از خدا بخواهد، زیرا] همه عزت ویژه خداست. حقایق پاک [چون عقاید و اندیشه های صحیح] به سوی او بالا می رود و عمل شایسته آن را بالا می برد. و کسانی که حیله های زشت به کار می گیرند، برای آنان عذابی سخت خواهد بود، و بی تردید حیله آنان نابود می شود. (۱۰) و خدا شما را از خاک [مرده]، سپس از نطفه آفرید، آن گاه شما را زوج هایی [نر و ماده] قرار داد. هیچ ماده ای باردار نمی شود و بارش را نمی نهد مگر به علم او، و هیچ کس عمر طولانی نمی کند واز عمرش کاسته نمی شود مگر اینکه در کتابی [چون لوح محفوظ] ثبت است. بی تردید این [کارها] بر خدا آسان است. (۱۱)