eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
94 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2هزار ویدیو
8 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ و دستمایه‌ای برای پیروزی 🖊سال ‌۷۶ نخستین‌بار پس از انقلاب بود که مطالبات مدنی و سیاسی از اولویت‌ های اقتصادی در جامعه پیشی گرفت. فنری را که آقای هاشمی با فراست تمام خوابانده بود اینک کمپین خاتمی ملعون با تلاش بیشتری رها کرد تا بتواند در پیچ و تاب‌ های اجتماعی، گوی سبقت را از حریف برباید. ➖خاتمی ملعون در این سال با شعار توانست با کسب ۲۰‌ میلیون رأی راهی پاستور شود. دولت خاتمی ملعون به ‌دلیل رویکرد مشخص خود به دولت اصلاحات مشهور شد و جریان چپ در جمهوری اسلامی را تبدیل به جناح اصلاح ‌طلب امروزی کرد. ➖خاتمی ملعون که مواضع دهه قبل خویش را برای رأی آوری متناسب نمی‌بیند به شعار های مبهم در زمینه و آزادی ‌های ظاهری پرداخت از جمله در جایی می‌گوید: «زنان در جامعه ما مظلوم بوده و بسیاری از این مظلومیت‌ها نیز به بهانه و نام دین به آن‌ها تحمیل شده است.» ➖خاتمی ملعون در مصاحبه با شبکه تلویزیونی ان اچ کی ژاپن درباره حجاب می‌گوید: در آئین اسلام پوشش و رعایت موازینی برای زنان مورد توجه قرار گرفته و این مساله ای است که کل دنیای اسلام قبول دارد اگر این حجاب و پوشش مانع حضور زن و بروز شخصیت زن شود قطعا مضر است... ➖او در یکی از سخنرانی‌هایش در نسبت دین و آزادی به موضوعی می‌پردازد که هم‌ اینک مبنای یک کمپین خاص شده است. به عبارتی خوانشی عرفی ‌گرایانه نسبت به مفهوم دین که در مقابل خواسته ‌های بشری باید سر تعظیم فرود بیاورد و به قول عباس عبدی در مصاحبه‌اش با ایسنا، می‌توان از میزان و حدود دینی عبور کرد.!! ➖عبارات مشهور خاتمی ملعون تنها مشتی از خروار اهانت ‌هایی است که شخصیت‌ها و رسانه‌ های وابسته به جریان غرب ‌گرای داخلی در طول سال‌ های حاکمیت دولت اصلاحات علیه دین اسلام به راه انداخته‌اند.!! ➖ خاتمی ملعون در شهریورماه سال 78 نیز بیان می‌کند: «شما برای اینکه بتوانید پیشرفت بکنید، راهی جز راه غرب ندارید و راه غرب یعنی پذیرش خرد غربی » !!! ➖وی همچنین در آذر همان سال بیان می‌کند: «معتقدم دین برای آنکه بماند نباید آن را محصور در یک برداشت خاصی کرد. طبع بشر چنین است که اگر دین یا هر نهاد دیگری را وافی به مقصود نیافت یا آن را کنار بگذارد یا برداشت تازه از آن خواهد داشت و این امری است که در تاریخ رخ داده و باز هم رخ خواهد داد » !! ➖بدین ترتیب جامعه رأی اولی که عمده‌ شان درگیر فضای خفقان هاشمی رفسنجانی بودند، به کمپین آزادیِ خاتمی جذب می‌شوند. آزادی‌ای که در انتخابات سال 76 تا حد زیادی با اباحه‌گری، ابتذال و بی‌عفتی معادل ‌یابی می‌شود و این چنین جریان اصلاحات برای رسیدن به کرسی ریاست، یکی از ارزش‌های اصیل انقلابی را که خود داعیه دارش بودند به قربان‌گاه می‌فرستند ➖ این شعارها و پیام‌ها به زمان انتخابات ختم نمی‌شود بلکه در انتخاب وزیر ارشاد، برنامه‌های فرهنگی شهرداری و ... نیز خود را نشان می‌دهد به طوری که جمعی از افراد ضد انقلاب و جریان ملی مذهبی با آن احساس همدلی می‌کنند و شاید بیراه نباشد که مواضع خاتمی در حوزه ‌های فرهنگی اجتماعی در بحبوحه انتخابات 76، رای ‌های سیاه این جمع را نیز به خود جذب کرده باشد. ➖در برداشتی مشابه هاشمی به روایت تصویر ساطع شده از ایران زمانِ خاتمی ملعون در اروپا این چنین یاد می‌کند: «۲۱ آذر 77 علی لاریجانی باز به دیدارم می‌آید ؛ گزارشی از سفر به یونان داد که مسئولان اروپا خیال می‌کنند انقلاب اسلامی در ایران، رو به زوال است و به‌ زودی ارزش‌ های انقلاب از قبیل حجاب منسوخ می‌شود و نیز از آثار سوء مراسم نشست رئیس ‌جمهور با دانشجویان در دانشگاه گفت » ➖به هرجهت، رفتار خاتمی ملعون و همراهانش در هشت سال از دولت اصلاحات، سوق دادن جامعه به سمت فرهنگی غربی بود تا جایی که بسیاری از زنانی که در حوزه سیاسی و اجتماعی ایران فعالیت می کردند و بعضا برخی از آنان در زمره مشاوران وی بوده اند، در حال حاضر کشف حجاب کرد‌اند، محصول هشت ساله دولت خاتمی ملعون بودند.
✅دوگانه‌های ناتمام در جاده نجف قم! شیخ برجامی محمد سروش محلاتی در سلسله یادداشت‌های فریبنده پیرامون حوزه نجف تلاش کرده وضعیت فعلی حوزه مقدسه قم را سیاه نشان دهد! او به سبک به ستایشگری از و در پرداخته است! شیخ محلاتی اما در همین نوشتارهای کوتاهش دچار شده و نوشته اگر طلبه‌ای در عتبه کار پژوهشی کند شهریه‌اش قطع می‌شود! او قطع شهریه طلاب پژوهشگر را نماد حفظ استقلال حوزه دانسته و آن را به شخص آیت‌الله العظمی سیستانی نسبت داده است! موضوعی که معلوم نیست تا چه اندازه صحت دارد و اساسا آیا این قبیل تصمیمات مربوط به شخص ایشان است یا توسط دفتر و متولیان شهریه اعمال می‌شود. شیخ محلاتی چنین نوشته است: "...سیاست مرجعیت، سیاست حفظ کیان حوزه به قیمت تحمل سختی هاست تا جایی که اگر طلبه ای در یکی از موسسات تحقیقاتی مانند عتبه حسینیه ولو بصورت پاره وقت مشغول بکار شود، آیت الله سیستانی شهریه او را قطع می‌کند! زعمای نجف در حالی بر این سیاست پافشاری می‌کنند و ناراحتی طلاب را متحمل می‌شوند که کاملا از وضع حوزه‌های علمیه در ایران و پیامدهای دخالت و نفوذ در حوزه آگاهی دارند و همان تجربه بر هوشیاری و بصیرتشان افزوده است." خب کسی نیست به این شیخ حکیم برجامی بگوید که آخر این چه استقلالی است که حتی با کار پژوهشی در اعتاب مقدسه هم منافات دارد! یعنی اگر طلاب بر اساس وظیفه ذاتی‌شان به نشر معارف اهل بیت علیهم السلام بپردازند و در مقابلش وجوهی که منشا و منبعش از نذورات و هدایای مردم مؤمن است دریافت کنند، استقلال حوزه هزار ساله را به خطر انداخته‌اند؟! از این گذشته؛ مگر نه اینکه این اعتاب مقدسه زیر نظر و خصوصا مرجع اعلای نجف اداره می‌شوند(البته با خصوصیات و جزئیاتی که جای شرحش اینجا نیست) خب پس طلبه اگر از دست راست شهریه بگیرد مستقل است و از دست چپ کارانه پژوهشی را از وجوه شرعی اعتاب دریافت کند ضد استقلال است و مستوجب قطع شهریه؟! وانگهی! حتی اگر بر فرض محال قطع شهریه طلاب پژوهشگر در نجف نماد و مصداق استقلال حوزه باشد، آیا این با و منافات ندارد؟ آیا طلبه نجف حق ندارد تشخیص دهد و تصمیم بگیرد که در کنار طلبگی، فعالیت پژوهشی انجام دهد؟ چطور است همکاری پژوهشی طلاب نجف با اعتاب مقدسه مصداق ضدیت با استقلال حوزه نجف شمرده می‌شود و توسط ستایش می‌شود اما همکاری های گسترده برخی همپالگی‌های شان با مراکز وابسته به اعتاب مقدسه در نه تنها هیچ اشکالی ندارد که عین استقلال حوزه است! جزئیات جالبی از به کارگیری طلاب قم در مراکز وابسته به اعتاب مقدسه عراق وجود دارد که در جای خود باید بدان پرداخت؛ از جمله یک حلقه خاص از همفکران شیخ محلاتی و نارضایتی‌ها و حرفهای ناگفته‌ای که برخی پژوهشگران مظلوم طلبه در این جهت دارند! از همه اینها که بگذریم! کاری به قیاس مع‌الفارق شیخ محلاتی میان نظام اسلامی ایران و نظام عرفی عراق، نداریم ولی آخوندی که روزگار طولانی نان‌ و نامش در گروه کار ژورنالیستی بوده و بیش از ۳ دهه عضو حلقه حوزوی روزنامه جمهوری اسلامی بوده است و نانِ دبیرخانه مجلس خبرگان را خورده و کتابش را دفتر تبلیغات چاپ می‌کرده، این ژست‌ها به همچین فردی نمی‌آید! حالا خود دانند....
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🍃بانگ آزادی از به گوش می رسد.نهال آزادی به ثمر نزدیک شده.و خون س.ل.ی.م.ا.ن.ی در شریان زمین، آزادی را فریاد می‌زند✌️ 🍃این امید است که قدس را زنده نگه داشته. امید به،به صدای خنده بچه ها،به سرسبزی باغ های زیتون امید به صلح🏳️ 🍃صبح آزادی نزدیک است.این را انفجارهای گاه و بی گاه در حیفا و دیمونا خبر می‌دهد.سرگشتگی نیروهای اشغالگر، آغاز افول قدرتهای پوشالسیت.و چه زود وعده ۲۵ ساله در دست تحقق است. 🍃ای قدس؛آزادی نزدیک است. تو،خون‌بهای سردارمان هستی؛از تو به آسانی نمی‌گذریم!به زودی درب های بیت المقدس به روی عاشقان باز می‌شود.از دور و نزدیک،خیل عظیم به قدس سرازیر می‌شوند تا اقامه کنند نماز📿 را به امامت حضرت باران. 🌴ما را رها نمی‌کنیم این هستند که خجلت زده،رسوا می‌شوند.ایستادن را از مکتب س.ل.ی‌.م.ا.ن.ی آموخته ایم.او که حتی خونش حریف می‌طلبد. قدس؛صدای آزادی از میان انفجارها به گوش می‌رسد. ما به ایمان داریم👊 💐 نزدیک است الیس صبح به قریب؟! ✍نویسنده: 🌹🇵🇸 🕊 🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹 🆔 @shahidaghaabdolahi ╰═━⊰🍃🌷🕊🌷🍃⊱━═╯
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶😂کلیپ طنز 🎙مو اون زمان بهم میگفتن " مجیدو کارلوس"🤣 🧐جمهوری اسلامی رو از زنان سلب کرده؟ 🔷ظلم جمهوری اسلامی به زن 🔶 ظلم جمهوری اسلامی به دانشجویان و اساتید زن دانشگاه 🔷 قبل از انقلاب، چند درصد از بانوان در المپیک حضور داشتند؟!!! 🔶 وضعیت زنان قبل از انقلاب چطور بود؟!
✍️ 💠 صورت و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» 💠 می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟» 💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.» سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!» 💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو بودید!» قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!» 💠 صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره خبر داد :«می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!» دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد :«بیشتر دشمنی‌شون با شما ! به بهانه آزادی و و اعتراض به حکومت شروع کردن، ولی الان چند وقته تو دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!» 💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...» 💠 غبار گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت در حق شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...» باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!» 💠 و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه ! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو می‌کنن!»... ✍️نویسنده:
💢 🌹 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ادامه دارد ... نویسنده فاطمه ولی نژاد
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: