eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
94 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2هزار ویدیو
8 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم نکاتی لازم در موضوع اینکه از بین ۸۰ کاندید صلاحیت چند نفر احراز میشود دلیلی بر اصلح بودن آنها نیست! ⭕️ لطفا دقت کنید!! شورای نگهبان صلاحیت های فردی و سیاسی افراد را با رویکرد مطابقت با شرع و قانون و رجل سیاسی ...بررسی میکند اما اینکه آیا همه این افراد مثلا از روحیه انقلابی برخوردار هستند و میتوانند خودشان را وقف کشور کنند،در حیطه بررسی های شورای نگهبان نیست! 👈 پس با این توجیه "هرفردی را که شورای نگهبان تائید کرده شایسته منصب ریاست جمهوری ایران اسلامی است" نمیتوان به انتخاب قطعی رسید! 💢 رسیدن به یک کاندیدایی از جنس حتی برای عوام الناس کار چندان دشواری نیست چند شاخصه را مدنظر داشته باشید تا به نتیجه قطعی برای انتخاب یک انقلاب اسلامی برسید: 🔻 ▫️ اینکه کاندیدایی نسبت به زخارف بی اعتنا باشد و دلبستگی نداشته باشد ▪️اینکه خانواده کاندیدایی درگیر کلان اقتصادی حتی بصورت قانونی هم نباشد چه رسد به شبهه ناک و رانت و ... ▫️اینکه حلقه اطرافیان کاندیدایی آدمهای بی و سلیم النفسی باشند ▪️اینکه کاندیدایی، در عمل و اهل میدان باشد ▫️اینکه کاندیدایی ، مشکلات و راهکارهای مبتنی بر را برای اداره کشور در دست داشته باشد! ▪️اینکه کاندیدایی با ادعای تخصص گرایی نسبت به سلامت کارگزارانش بی اعتنا نباشد! ▫️اینکه کاندیدایی ، مقهور و سیاست های شرکت های اختاپوسی اقتصادی نباشد! ▪️اینکه کاندیدایی، ملزم به اجرای سیاست های مردمی سازی در اصل ۴۴ قانون اساسی باشد ▫️اینکه کاندیدایی ، راه حل کشور را در اموری همچون و نگاه به منحصر نکند و رابطه متوازن با همه کشورها مد نظرش باشد ▪️اینکه کاندیدایی، به توان و اعتماد کامل داشته باشد ▫️اینکه کاندیدایی، و و دین مردم برایش اولویت دست چندم نباشد! ▪️اینکه کاندیدایی، و رهبر انقلاب را نه تنها بعنوان یک مقام شرعی و قانونی بلکه بعنوان یک فرمانده بی نظیر، آگاه و مسلط به همه امور کلان کشور قبول داشته باشد و در مقابل توصیه ها و دستورات شفاهی و مکتوب او لحظه ای تردید و درنگ نکند... 🔺وخلاصه مطلب اینکه رسیدن به این شاخصها با اندکی تحقیق و بررسی برای همه ممکن و قابل دستیابی است... ادامه دارد....
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: