eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🟣 خاتمی ملعون در دیدار عده‌ای از زندانیان قبل از انقلاب گفت: باید در کنار مردم ایستاد و دردهای آنها را شناخت و بیان کرد و به حاکمیت اعلام کنیم که به مردم بد می‌کند. وی با بیان اینکه طبقه متوسط موتور حرکت جامعه به سمت پیشرفت است، گفت: طبقه متوسط کجاست؟ بخشی به طبقه فرودست هل داده شده و بخشی دیگر مهاجرت کردند و بخشی هم که مانده‌اند گرفتار انواع مسائل هستند. 🔹 ملعون ادامه داد: مردم که برده نیستند! آدمی را سرکار بیاورید که بتواند کار کند و جواب مردم را بدهد. اگر هم می‌گویید زور داریم و همین است که هست خب چرا به نام اسلام چنین می‌کنید؟ 🔹 وی گفت: اگر آن روز که همه‌پرسی شد می‌گفتیم اسلامی که کنار این جمهوری می‌نشانیم، رای مردم و حق حاکمیت مردم و توسعه را قبول ندارد و برای مجلس هیچ اصالتی قائل نیست و...؛ آیا مردم به این رأی می‌دادند؟ این اسلامی که امروز وصف جمهوریت شده است اسلامی که در نوفل‌لوشاتو مطرح شد، نیست. آیا جمهوری ما همان است که در دنیاست؟ آیا اسلام که از آن دم می‌زنند، همان اسلام سازگار با جمهوریت است؟ این اسلام با جمهوریت و با دموکراسی و مردم‌سالاری سازگار نیست، سبب اصلی ناکارآمدی‌ها است. 🔹 وی گفت: نه از انقلاب پشیمانیم و نه جمهوری اسلامی را رد می‌کنم اما حرف‌مان این است که آنچه هست با جمهوری اسلامی فاصله بسیار زیادی دارد. برگردید به جمهوری اسلامی و خوداصلاحی کنید. حکومتی که هدف آن توسعه و رفاه و عدالت به معنای واقعی کلمه و امنیت نباشد، پایدار نخواهد بود. قبلا گفته‌ام اگر خوداصلاحی نکنید نابودی‌تان حتمی است. 🔹 خاتمی ملعون درباره انتخابات گفت: انتخابات برای مردم است؛ باید واقعا انتخابات صورت گیرد. نمی‌شود دست و پای کسی را ببندید و بگویید شنا کن! وقتی همه درها بسته می‌شود و بخش‌های زیادی از مردم اصلا نامزد موردنظر خود را ندارند که بتوانند رأی دهند، به چه چیز رأی بدهند. 🔹 او همچنین گفته است: «باید مشخص شود که آیا اپوزیسیون مورد قبول حاکمیت است یا نه؟ اگر بگویید هرکس با روال و روش و رویکرد موجود مخالف است، او ضد است و باید نابود شود که این بدترین شکل دیکتاتوری است. اگر کسی بگوید با قانون شما و در چارچوب آن کار می‌کند ولو آن را قبول ندارد، چه؟ حال حرف‌های جذاب پیش از انقلاب که کمونیست‌ها و حتی خداناباوران هم شهروند و آزادند مگر اینکه توطئه‌آمیز دست به خشونت و به‌هم زدن نظم کنند، پیشکش! صاف بگویید اپوزیسیون و مخالف قانونی را قبول ندارید». ✅ نکته : گوینده این سخنان، کسی است که اولا در پروژه القای دروغ تقلب در انتخابات ۱۴ سال قبل و نابودی حماسه مشارکت ۸۵ درصدی مردم، نقش بازیچه سرویس‌های بیگانه را ایفا کرد و حال آنکه نه‌تنها کوچک‌ترین سندی برای این دستمایه آشوب‌افکنی ارائه نکرده، بلکه در محافل خصوصی گفته که از ابتدا باور داشته تقلبی صورت نگرفته است(!) ♦️ این در حالی است که ادعای تقلب، دستاویز کانونی سرویس‌های جاسوسی غرب برای راه‌اندازی کودتاهای مخملی بوده و خاتمی ملعون به همین دلیل در خیانت موسوی خائن و برخی عناصر اشرافی غربگرا (برخی اعضای دولت موسوم به اصلاحات) شریک است. ♦️ ثانیا او و برخی اطرافیانش، سرمایه‌گذار و موسس اصلی دولت روحانی ملعون بودند که موجب شکاف طبقاتی شدید در دوره مدیریت هشت‌ساله شد و به زندگی طبقات متوسط و فرودست آسیب‌های اساسی زد. ♦️ در این‌جا به نظر می‌رسد نقش خاتمی ملعون و هم‌طیفانش مشابه نقش همان کسانی است که از دربار خلیفه سوم متنعم بودند اما هنگام شورش علیه امیر مومنان‌(علیه السلام) دم از عدالت و مردم می‌زدند؛ تا آن‌جا که امام فرمود: «آنان حقی را مطالبه می‌کنند که خود واگذاشتند و خونی را می‌طلبند که خود ریختند»! ♦️ خاتمی ملعون در حالی از حرمت و معاش مردم دم می‌زند که حتی به صراحت به یا وزرا و مدیران او بابت تحمیل ۶۰ درصدی، بیش از ۷۰۰ تا ۱۰۰۰ درصدی اقلام مختلف در طول هشت سال، حقوق‌های گزاف ، واگذاری فسادآلود و رانتی ده‌ها شرکت بزرگ دولتی، حراج ۱۸ میلیارد ارز و ۶۰ تن و خالی کردن خزانه، سه برابر کردن ناگهانی و تسهیل برنامه دشمن برای در آبان ۱۳۸۸، برنامه هسته‌ای و تعهد به غرب برای کاهش نیروگاه‌سازی، و ده‌ها خسارت از این دست، یک کلمه نکرد تا حتی ادای طرفداری از حقوق مردم را درآورده باشد. ☝️ علت هم این بود که مدعیان اصلاح‌طلبی در انتخابات ۹۶ گفته بودند ما وعده‌های روحانی هستیم.
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: