eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده:
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ دکتر سعید جلیلی حافظ کل قرآن و آشنا به دو زبان عربی و انگلیسی هستند ⭐ قابل توجه مردم شریف و مسلمان ایران اسلامی ♻️ نقطه قوت جلیلی اینه که : سه تا از کتاباش در خصوص سیاست خارجه در کشورهای عربی ترجمه و در دانشگاه هاشون تدریس میکنن ...
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ یادآوری از روزه گرفتن در این سه روز در هر ماه قمری غافل نشیم 🔸فردا اولین پنج شنبه ماه ذی الحجه و روزه گرفتن در فردا مستحب است و سفارش و توصیه ویژه شده 🔸روزه گرفتن در تمام روزهای سال،{غیر از روزهای حرام و مكروه}مستحب می‌باشد و برای بعضی از روزها بیشتر سفارش و تاکید شده است از جمله 1⃣پنجشنبه اوّل و 2⃣پنجشنبه آخر هر ماه و 3⃣چهارشنبه اوّلی كه بعد از روز دهم ماه است و اگر كسی آنها را به جا نیاورد، مستحب است قضاء نماید 🔸امام صادق(علیه السلام) می‌فرماید:رسول خدا(صلی الله علیه وآله) آن‌قدر روزه‌ی مستحبّى می‌گرفت تا آن‌جا که گفته می‌شد: افطار نمی‌کند و افطار می‌کرد تا آنجا که گفتند: روزه نمی‌گیرد؛ سپس یک روز، روزه می‌گرفت و یک روز افطار می‌کرد؛ و بعد، روزهاى دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را روزه‌دار بود، تا از آن هم منصرف شد و دیگر در هر ماه سه روز روزه می‌گرفت: پنجشنبه اول ماه، چهارشنبه وسط ماه و پنجشنبه آخر ماه را، و می‌فرمود: روزه گرفتن در این سه روز، به منزله‌ی روزه‌ گرفتن در تمام عمر است{ثواب روزه گرفتن در کل عمر دارد}-کتاب ثواب الاعمال شیخ صدوق 🔸همچنین یکی از سفارشات پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) به آقا امیر المومنین امام علی(علیه السلام) این بود: «روزه در هر ماه، سه روز می‌باشد: پنجشنبه اول ماه، چهارشنبه وسط ماه و پنجشنبه آخر ماه(کافی ج ۸ص۷۹ 🔸مرحوم امام خمینی در کتاب چهل حدیث خود می نویسد:و اما سنت رسول اکرم صلی الله علیه و آله، عبارت است از سه روز روزه گرفتن در هر ماه، پس اخبار کثیره که بالغ بر چهل حدیث می شود در فضل و ثواب آن وارد شده است. و در کیفیت آن بین علمای اعلام اختلاف است. آنچه مشهور و موافق با اخبار کثیره است و عمل رسول خدا، صلی الله علیه و آله، در آخر عمر و ائمه هدی بر آن بوده آنست که آن سه روز پنجشنبه اول،و چهارشنبه اول دهه‌ی دوم، و پنجشنبه آخر ماه بوده، پس رسول اکرم، صلی الله علیه و آله، در این سه روز روزه گرفت. و در حدیث است که روزه گرفتن در این سه روز معادل با روزه گرفتن دهر{تمام عمر}است 🔸خداوند ان شاء الله توفیق روزه گرفتن در این سه روز در هر ماه قمری را به همه‌ی ما عنایت فرماید ❇️نشر این پیام صدقه جاریه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊 صبحانه فرهنگی با عطر شهدا🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷 محمود رضا بیضایی🌷 برادرش میگفت بعد از شهادتش به محل کارش رفتم و روی کمدی که وسایل شخصی محمودرضا بود این جمله از حضرت آقا رو با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود «در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته‌اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است»🌷 🌷🌷🌷
‍ ‍ ‍ 🍃زیارت امام زمان علیه السلام بعد از نماز صبح🍃 این زیارتى است كه هر روز بعد از نماز صبح، مولاى ما صاحب الزمان علیه السلام با آن زیارت مى‌شود و آن زیارت این است : 🔹اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ عَنْ جَمیعِ 🔹الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها وَ بَرِّها 🔹وَ بَحْرِها و َسَهْلِها وَ جَبَلِها حَیِّهِمْ وَ مَیِّتِهِمْ وَ عَنْ والِدَىَّ وَ وَُلَْدى وَ عَنّى 🔹مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِیّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ ومداد کلماته ومنتهی 🔹رِضاهُ وَ عَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وَ اَحاطَ بِهِ عِلْمُهُ اَللّهُمَّ اِنّى اُجَدِّدُ 🔹فى هذَا الْیَوْمِ و َفى كُلِّ یَوْمٍ عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً فى رَقَبَتى اَللّهُمّ 🔹كَما شَرَّفْتَنى بِهذَا التَّشْریفِ وَ فَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضیلَةِ وَ خَصَصْتَنى 🔹بِهذِهِ النِّعْمَةِ فَصَلِّ عَلى مَوْلاىَ وَ سَیِّدى صاحِبِ الزَّمانِ وَاجْعَلْنى 🔹مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَشْیاعِهِ وَالذّآبّینَ عَنْهُ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُسْتَشْهَدینَ 🔹بَیْنَ یَدَیْهِ طائِعاً غَیْرَ مُكْرَهٍ فِى الصَّفِّ الَّذى نَعَتَّ اَهْلَهُ فى كِتابِكَ 🔹فَقُلْتَ صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصوُصٌ عَلى طاعَتِكَ وَ طاعَةِ رَسوُلِكَ 🔹و َآلِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ اَللّهُمَّ هذِهِ بَیْعَةٌ لَهُ فى عُنُقى اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ ➖✨➖✨➖✨ 📚مفاتیح الجنان ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 شریف ایرانی ، امسال پیام انقلاب و خود را با خونشان به جهان و به امت ابلاغ نمودند و با تقدیم بزرگ به مقدس حق، از سازندگان و بانیان سیاست نه شرقی و نه غربی خداوند گشته اند و ملت بزرگ نیز با تجلیل گسترده خود از و شرکت خود در و اعلان از کفر ، خصوصا آل سعود به وظیفه انقلابی و الهی خود عمل نموده اند . روح الله الموسوی الخمینی 1366/05/12 شادی روح و
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 در روز سال ۱۴۰۷ هجری قمری هنگامی که بیش از ۱۵۰ هزار در خیابانهای برای شرکت در مراسم از مشرکین حرکت کردند ، مأمورین دولت سعودی با انواع سلاحهای و به تظاهر کنندگان پرداختند . در این واقعه حدود نفر از ایرانی ، لبنانی ، فلسطینی ، پاکستانی ، عراقی و دیگر کشورها به رسیدند و حدود نفر و عده‎ای بی‎گناه شدند .
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سالروز مظلومانه به دست مأموران آل سعود در سال 1366 هجری شمسی گرامی باد