حنیفا
-
خوش اومدی بابا...
به این خرابهی مخوف خوش اومدی...
به مهمانی خرابه خوش اومدی...
بابا!
مگر من نبودم که در بغلت جا میشدم؟!
تو که هیچ وقت در دامنم جا نمیشدی بابا! حالا چرا؟!
بابا!
مگر من منتظرت نبودم؟!
تو چرا با سر آمدی؟!
بابا... میبینی چقدر برایت آشنایم؟
میبینی چقدر مثل مادرت شدهام؟
آخر ببین، هنوز جای انگشتر دست آن مرد روی صورتم مانده...
دامنم با آتش و دود یکی شده...
میبینی چقدر بازویم کبود شده؟!
میبینی شدهام یاس کبود تو؟!
کمرم را ببین، هنوز پهلویم از درد ناله میکند..
میبینی حتی دوسه قدم هم نمیتوانم راه بروم؟!
گفته بودی من شاهزادهام بابا،
نکند خرابه شده قصر من؟!
یعنی از یک شاهزاده با تازیانه و سیلی استقبال میکنند؟
یعنی شاهزادهها هم بدون گوشوارهاند؟
یعنی آنها هم با دامن سوخته و صورت خونین و عروسک تکهتکه شده راه میروند؟
بابا مگر من شاهزاده نیستم؟!
مگر دنیا برای تو نبود؟!
پس جای من کجاست؟!
اینجا؟! زیر خانهی بیسقف؟!
کنار عمهی دلشکسته و کمرخمیدهام؟!
نه بابا... جای من اینجا نیست...
من شاهزادهام، جای من آسموناست...
#نوشته_قلبم
ان شاء الله عازم کربلا هستم :)))
اگه حرفی، دعایی دارید،
تو ناشناس بنویسید تا نجف و کربلا خونده بشه:
https://daigo.ir/secret/9345738092
و اگه میخواید اسمتون یا کانالتون در نجف و کربلا یاد بشه و یک عمود به نیابت از شما قدم برداشته بشه، به این آیدی پیام بدید:
@Hanifa_602
درجوار اباعبدالله و
قمربنیهاشم به یاد:
متن سبز، اسرا، مسلک، کوثرچی(ماهد)،
مجنون حیدر، اسدالله نجف، ببعی مرزعه،
حنیفا، ماهلین، بسم رب العشق،
نورلند، آوینینگار، نویسنده نقلی،
شاید من، قوه تلخ، بوی حرم،
امیرالنحل، کافصاد، ریحان،
محب علی اکبر، محب علی،
دنیای حنیفا جان، حوریه،
فاء، حنین، درحوالی افکارم،
صاحب ذوالفقار، مشکات،
طهورا، پرایوت اعتماد،
و تمامی اعضای حنیفا و
کسانی که به بنده پیام داده بودند:))
حنیفا
-
قلبم پر از رازهای غمگینیست که
فقط تو میدانی،
گونهام پر از رد اشکهاییست که تو فقط باریدنشان را دیدهای،
دلم پر از زخمهای عمیقیست که تو فقط مرهمشان را داری...
سنگ ِبغض، در گلویم چنگ انداخته و
دلش میخواهد تا رسید و نگاهش گره خورد به آن پرچم سیاه و گنبد نورانیات،
آب از درونش بجوشد و از کنج چشمانم جاری شود.
یک دلشکستهی زانوی غم به بغل گرفته در سیاهی کنج اتاق، میخواهد آن کولهی متبرک به خاک کربلا را بر شانه اندازد و
پا در طریقی بگذارد که هنوز بوی اهل بیتت را میدهد.
میخواهد همان مای باردهای روبروی حرم ساقی را با جان بنوشد و
در حجرههای روبروی ضریحت بنشیند و آنچنان ذوق و شوق داشته باشد که تمامی حاجتهایی را که در تمام مسیر در ذهن مرور میکرد، از یاد برده باشد...
از اعماق وجودش میخواهد سرگردان در بینالحرمین بگردد و چشمانش دوخته به سالار و
پناهش علمدار باشد...
آقای دلشکستهها...
دورت شلوغ است ولی
نگاهی هم به پایین بکن...
مکتب تو جای روسیاهها نیست ولی
تو رویم را سفید کن...
نگذار این بیچاره، از این هم که هست، دلشکستهتر بشود...
ای مرهم زخمهایم، حسین...!
#نوشته_قلبم